اشاره
و اعلم أن أول عباده الله المعرفه به، أنه الأول قبل کل شیء، فلا شیء قبله. و الفرد فلا ثانی له، و الباقی لا الی غایه. فاطر السموات و الأرض و ما فیهما و ما بینهما من شیء، و هو اللطیف الخبیر، و هو علی کل شیء قدیر. پس حضرت فرمود که: بدان که اول عبادت الهی معرفت و شناخت اوست به آنکه او اول است پیش از همه اشیا، پس چیزی از او پیشتر نیست. و یگانه است، پس دویمین و شریکی ندارد. و باقی است همیشه، و باقی بودن او نهایتی ندارد. از نو پدید آورنده آسمانها و زمین است، و آنچه در آسمانهاست و آنچه در زمین است، و آنچه در میان آسمان و زمین است. و اوست خداوند صاحب لطف، و عالم به دقایق امور، و بر همه چیز قادر و تواناست.
توضیح بعضی از مطالب علیه که این کلمات به آنها اشاره دارد، بر سبیل اجمال موقوف بر چند اصل است:
اصل اول: آن که اول عبادات، معرفت است و قبول جمیع عبادات موقوف است بر آن
و این معنی از آیات بسیار و اخبار بیشمار به ظهور پیوسته، و خلافی در این نیست که صحت عبادت موقوف بر ایمان است و بدون ایمان هیچ عبادتی موجب ثواب نیست، بلکه مورث عقاب است.
و ایمان مشتمل است بر اعتقاد به وجود واجب الوجود و صفات ثبوتیه و سلبیه او، و اقرار به یگانگی خدا و به عدالت او، و اقرار به نبوت پیغمبر آخرالزمان صلی الله علیه و آله حقیت آنچه او از جانب خدا آورده، آنچه ضروری دین باشد مفصلا، و آنچه غیر آن باشد مجملا. و اقرار به امامت ائمه اثنا عشر صلوات الله علیهم، و اقرار به معاد جسمانی - که خداوند عالمیان همین بدنها را بعد از مردن زنده خواهد کرد و ثواب و عقاب خواهد داد -، و اقرار به بهشت و دوزخ و سایر اموری که از صاحب شرع معلوم گردیده، و تفصیل مراتب ایمان و خلافهایی که در آن شده، این مقام گنجایش ذکر آنها ندارد.
و بدان که چون عبادت بر جمیع جوارح آدمی متفرق است و هر عضوی از اعضا عبادتی دارد و اعتقادات، عبادت دل است، لهذا معرفت را نیز عبادت فرمود، و فرمود که: اول عبادات است یعنی بر همه مقدم است و عبادات دیگر بدون آن بیفایده است.
اصل دویم: در کمینگاههای شیطان است
بدان که چون ایمان مایه سعادت ابدی است و ترک آن شقاوت ابدی، و شیطان دزد عقاید و اعمال است، دزد را تا ممکن است اول بر متاع نفیس میزند، و اگر بر آن دست نیافت متاعهای دیگر را میبرد.
و عقباتی که کمینگاه شیطان است در این باب بسیار است: عقبه اول، عقبه معرفت واجب الوجود است، و از این عقبه اکثر عالم را به جهنم برده و اگر نجات از این عقبه خواهی، دست از سفینه نجات که اهل بیت رسالتاند بر مدار، که ایشان درد و دوای هر چیز را میدانند و کمینگاههای شیطان را میشناسند و تابعان خود را به ساحل نجات میرسانند. و این فریب مخور که تا خدا را نشناسی به دلیل عقل، پیغمبر و امام را نمیتوان شناخت. زیرا که معرفت الهی دو شعبه دارد: شعبه اول علم به وجود واجب الوجود است. و آن از جمیع اشیا ظاهرتر است و به دلیل دَور و تَسَلسُل که موجب سرگردانی و تَعَطُل است احتیاج ندارد. چنانچه از اخبار بسیار ظاهر میشود که معرفت وجود واجب الوجود فطری است و همین که آدمی به حد شعور رسید میداند که صانعی دارد. و هر کس که در حال خود تفکر نماید خواه فاضل و خواه جاهل، میداند که خدا را از روی دلایل حِکمی نشناخته، بلکه خد در هنگام صبا او را معرفت روزی کرده. بلکه هرگز کفار را تکلیف اذعان به وجود واجب الوجود نکردند، بلکه ایشان را به اقرار به یگانگی خدا خواندند، و بعد از آن ایشان را به عبادت و بندگی خدا داشتند که از آن راه، ایمان ایشان کامل گردد.
و منقول است که: روزی حضرت رسول صلی الله علیه و آله از اعرابی پرسید که: وجود خداوند خود را چگونه دانستی؟ گفت: ما در راهها پشکل شتر را که میبینیم حکم میکند عقل ما که شتری از این راه رفته؛ و پی پا را که میبینیم میدانیم که شخصی از این مکان گذشته. آیا این آسمان با این کواکب نورانی، و زمین با این وسعت، کافی نیست از برای تصدیق به وجود واجب الوجود علیم خبیر؟ حضرت فرمود که: بر شما باد به دین اعرابی.
و چه چیز ظاهرتر میباشد از چیزی که در هر امری که نظر نمایی صدهزار آیه از آیات صنع او در آن ظاهر باشد، و در هر عضوی از اعضای تو صدهزار دلیل برای تو قرار داده باشد، و در هر لحظه صدگونه احتیاج به او داری و کارفرما و مربی بدن توست. بلکه از بسیاری ظهور و هویدایی اوست که مخفی مینماید، چون همیشه ظاهر است و آثار قدرتش هرگز کم نمیگردد. اگر آفتاب همیشه ظاهر میبود توهم میکردند که شاید این روشنی از آفتاب نباشد، و چون غروب کند و بعد از طلوع، عالم را روشن میکند مشخص میشود که نور از اوست.
بلاتشبیه چون آفتاب عالم وجود را غروب و افول و زوال نمیباشد، معاند میگوید که: بلکه از او نباشد با آن که اگر عناد را بر کنار گذارد، یقین میداند که بغیر او در این عالم مدبری نیست، چنانچه حق سُبحانَه و تعالی میفرماید که: و لئن سألتهم من خلق السموات و الأرض لیقولن الله: و اگر از کافران بپرسی که: کی خلق کرده است آسمانها و زمین را، هر آینه خواهند گفت که: خدا خالق اینهاست. و از حضرت امام حسن عسکری علیه السلام منقول است که: شخصی به خدمت حضرت صادق علیه السلام آمد و گفت که: مرا دلالت کن به خداوند خود که مَلاحِده با من بسیار مجادله مینمایند و مرا حیران کردهاند. حضرت فرمود که: هرگز به کشتی سوار شدهای؟ گفت: بله. فرمود که: هرگز کشتی تو شکسته است که مضطر شده باشی و هیچ چاره از برای نجات خود ندانی؟ گفت: بله. فرمود که: در آن هنگام امید نجات از که داشتی و که را قادر بر نجات دادن خود میدانستی؟ همان خداوند توست.
و این راه ظاهرترین راههاست از برای علم به واجب الوجود. چنانچه خداوند عالم میفرماید که: کیست که اجابت مضطران مینماید وقتی که او را میخوانند، و دفع مکروهات از ایشان مینماید؟ و هیچ کس نیست که با خدا همیشه این معامله نداشته باشد. پس چنین کسی چه احتیاج به دلیل دارد؟ چنانچه تمثیل کردهاند که بلاتشبیه مثل ارباب استدلال در تکلیف مردم به دلیل و برهان، از بابت مثل آن جماعتی است که دزدی به خانه ایشان آمده بود و از پی او میدویدند. یکی دزد را گرفت و در دست داشت، دیگری او را فریاد زد که: بیا من یافتم. او دزد را از دست گذاشت و به جانب آن شخص دیگر آمد. گفت: بیا که جای پای دزد را یافتهام.
همچنین بلاتشبیه در این ماده این مرد صالح خداشناسی که همیشه با خداوند خود در مقام مکالمه و مناجات است و پیوسته از او لطف و احسان مییابد و روزبهروز به کثرت عبادات، یقین او در تَزایُد است و هیچ چیز نزد او از وجود واجب الوجود ظاهرتر نیست، آن حکیم مشرب از خدا دور میگوید که: بیا و به دور و تسلسل بدان خدا را، و از راه آثار، او را بشناس، و اگرنه ایمان تو درست نیست.
و همچنین در اثبات اصل صفات کمالیه بر وجه اجمال، مانند علم و قدرت و اراده و سایر صفات کمالیه، کسی که در غرایب صُنع و لطایف حکمتهای الهی که در آفاق و انفُس مقرر ساخته تفکر نماید، او را شکی در ثبوت آنها نمیماند. و اگر حکمت چیزی بر این کس مخفی باشد، مجمل میداند که کسی صاحب چنین خلقی و مدبر چنین نظامی باشد، البته کار او بر غیر جهت حکمت نمیباشد.
چنانچه حضرت امام جعفر صادق علیه السلام در توحید مُفَضل میفرماید که: این عالم از بابت خانهای است که بزرگی در نهایت احکام ساخته، به انواع زینتها آراسته باشد و الوان فرشها گسترده باشد و خوانی کشیده، انواع نعمتها در آن خوان حاضر ساخته باشد. و مثل این جماعت که بر خدا اعتراض مینمایند مثَل کوری است که به چنین مجلسی درآید و کورانه راه رود و گاهی پا در میان طعام گذارد و گاهی پا بر کاسه افشره زند و اعتراض کند که اینها را چه بیموقع گذاشتهاند و چه بیتدبیر است صاحب این خانه. بعینه اعتراض ملاحده که کوران این عالماند از این باب است.
شعبه دویم تفکر در کُنه ذات و چگونگی صفات واجب الوجود است. و کنه ذات واجب را دانستن محال است. و کنه صفات نیز چون عین ذات است محال است. و تفکر در انحای وجوه و کیفیات ذات و صفات ممنوع است و اخبار بسیار بر نهی وارد شده است. و عقلی که از شناخت خود و از معرفت بدنی که مدبر اوست و به او تعلق دارد، و از معرفت اجسامی که همیشه در نظر دارد عاجز است، چگونه جرئت میتواند کرد که در معرفت واجب الوجود تفکر نماید. پس در این باب باید که به نحوی که خدا در قرآن مجید فرموده و حضرت رسول صلی الله علیه و آله و حضرات ائمه معصومین صلوات الله علیهم اجمعین در خطبههای بلیغه و احادیث متواتره بیان فرمودهاند اعتقاد نماید و بعد از آن، از راه عبادت و بندگی، زیادتی هدایت را طلب نماید و به عقل ناقص خویش مغرور نشود، که بغیر حیرت و کفر و ضلالت ثمرهای نمیبخشد.
چنانچه در حدیث معتبر از حضرت امام محمد باقر صلوات الله علیه منقول است که: در خلق خدا و غرایب صنع او سخن بگویید و در خدا سخن مگویید، که سخن گفتن در خدا بغیر حیرانی ثمرهای نمیبخشد.
و در حدیث دیگر فرمود که: در هرچه خواهید سخن بگویید و در ذات خدا سخن مگویید.
و به سند صحیح از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام منقول است در تفسیر این آیه که: و أن الی ربک المنتهی، فرمود که: یعنی چون سخن به خدا منتهی شد از سخن بازایستید.
و در حدیث معتبر دیگر فرمود که: زنهار که تفکر در خدا مکنید. ولیکن اگر خواهید، نظر کنید و تفکر نمایید و در عظمت خلقش.
و منقول است که از حضرت علیبن الحسین صلوات الله علیه پرسیدند از توحید و خداشناسی. فرمود که: خداوند عالمیان میدانست که در آخرالزمان جماعتی متَعَمِق مُدقق به هم خواهند رسید، سوره قل هو الله أحد و آیات سوره حدید را فرستاده که خدا را به این نحو بشناسند. و کسی که زیاده از این تفکر نماید هلاک میشود.
و در حدیث دیگر وارد است که: حضرت صادق علیه السلام فرمود که: اوصیا و ائمه درهاییاند که از راه متابعت ایشان به خدا میتوان رسید؛ و اگر نه ایشان بودند، خدا را نمیتوانست شناخت؛ و به ایشان خدا حجت خود را بر خلق تمام کرده.
و در این باب احادیث بسیار وارد شده. و اکثر عالم را شیطان از این راه فریب داده که دست از فرموده خدا و رسول و ائمه برداشتهاند و به عقلهای ضعیف اعتماد نمودهاند و هر طایفهای خدا را به نحوی شناختهاند به اعتقاد خود، و همه خطا کردهاند. آخر تفکر نمینمایند که اگر عقل، مستقل میبود در این باب، این فِرَق بسیار از متکلمین و حکما که همه از اهل عقلاند چرا در این باب و در هر بابی دو فرقه با یکدیگر موافق نیستند.
چنان که جمعی از متکلمین به عقل سخیف خویش خدا را جسم دانستهاند و میگویند: نوری است از بابت شمس که میدرخشد. و بعضی از صوفیه و مجسمه ایشان خدا را به صورت پسر ساده میدانند. و بعضی به صورت مرد پیر ریش سفید میدانند. و بعضی خدا را جسم بزرگی میدانند بر روی عرش نشسته. و بعضی دیگر از صوفیه و متکلمین اهل سنت و اکثر نصارا به حلول خدا قایل شدهاند در اشیا؛ و نصارا در خصوص عیسی قایل شدهاند، و صوفیه حلولیه در جمیع چیزها. و خداوند عالمیان نصارا را در اکثر قرآن به این سبب لعن کرده و ایشان را به کفر یاد نموده که به خدا چنین نسبتی میدهند.
و جمع دیگر از صوفیه و اهل سنت که از حلول گریختهاند، به امری قبیحتر و شنیعتر قایل شدهاند، که آن اتحاد است. و میگویند که: خدا با همه چیز متحد است، بلکه همه چیز اوست و غیر او وجودی ندارد و همین اوست که به صورتهای مختلف برآمده، گاه به صورت زید ظهور میکند و گاه به صورت عمرو و گاه به صورت سگ و گربه و گاه به صورت قاذورات، چنانچه دریا موج میزند و صورتهای بسیار از آن ظاهر میشود و بغیر دریا دیگر چیزی نیست؛ که جهان موجهای این دریاست، موج و دریا یکیست؛ غیر کجاست؟ و ماهیات ممکنه امور اعتباریه است که عارض ذات واجب الوجود است.
و در جمیع کتب و اشعار خود تصریح به امثال کفرها و مزخرفات نمودهاند و جمعی از کفار و مَلاحِدَه هند نیز بعینه همین اعتقاد دارند و کتاب جوک که براهمه ایشان نوشتهاند در عقاید فاسد خود، مشتمل بر همین مزخرفات است. و لهذا جمعی از اهل این عصر که مشرب تصوف دارند آن کتاب را نهایت حرمت میدارند و از کتابهای شیعه بیشتر اعتبار میکنند، و از کتب عقاید شیعه شده است که باید همه کس آن را داشته باشد! و جمعی از شیعیان بیچاره را گمان این است که ایشان از اهل حقاند و بهترین عالمیاناند. به نادانی، سخنان ایشان را میخوانند و کافر میشوند و گمان ایشان این است که هر که صوفی است البته مذهب او حق است و آنچه گفته است از جانب خدا گفته است. نمیدانند که چون کفر و باطل عالم را گرفته بود و اهل حق همیشه منکوب و مخذول بودند، اهل هر صنفی اکثر ایشان تابع باطل بودند و از فِرَق اهل سنت بودند، و پارهای از ایشان در لباس تصوف بودند و پارهای در لباس علما. و همچنانچه اکثر علمایی که کتابهای ایشان در میان است کافر بودند و گمراه کننده عالم بودند و قلیلی از ایشان که تابع اهل بیت صلوات الله علیهم بودند بر مذهب حق ماندند، همچنین صوفیه، اکثر ایشان سنی و اشعری مذهب و ملعون بودند همان اعتقادات جبر و حلول و تجسم و امثال آن از عقاید فاسده را در کتب و اشعار خود ذکر کردهاند و در عبادات و اعمال هم طریقه اهل سنت را در کتابهای خود ذکر کردهاند. و اگر ابوحنیفه در کتاب خود ذکر میکند که فلان نماز را میباید کرد قبول نمیکنند، و اگر از سفیان ثوری عملی به ایشان میرسد میکنند، با آن که سفیان از ابوحنیفه بدتر بوده.
چنانچه کُلَینی به سند معتبر از سدیر روایت کرده است که: من روزی از مسجد بیرون میآمدم و حضرت امام محمد باقر علیه السلام داخل مسجد میشدند. پس دست مرا گرفتند و رو به خانه کعبه کردند و فرمودند که: مردم مأمور شدهاند از جانب خدا که بیایند و این خانه را طواف کنند و به نزد ما آیند و ولایت خود را بر ما عرض نمایند، چنانچه خداوند عالم میفرماید که: و انی لغفار لمن تاب و ءامن و عمل صالحا ثم اهتدی که ترجمهاش این است که: من آمرزندهام کسی را که توبه کند و ایمان بیاورد و عمل شایسته بکند و هدایت بیابد. پس حضرت اشاره به سینه خود فرمودند که: مراد، هدایت یافتن به ولایت و امامت ماست. پس فرمود که: ای سَدیر میخواهی که به تو بنمایم راهزنان و منع کنندگان دین خدا را؟ و نظر فرمود به سوی ابوحنیفه و سفیان ثوری، و ایشان حلقه زده بودند در مسجد.
و فرمود که: ایشان راهزنان دین خدایند، که نه هدایتی از جانب خدا یافتهاند و نه به کتابهای خدا عمل مینمایند. اگر این اخابیث و بدترین کفار در خانههای خود بنشینند و مردم را گمراه نکنند مردم به سوی ما خواهند آمد و ما ایشان را از جانب خدا و رسول خبر خواهیم داد.
و به سند معتبر دیگر روایت کرده است از شخصی از اهل مکه که: روزی سفیان ثوری به من گفت که: بیا برویم به نزد جعفربن محمد. با او رفتم. وقتی رسیدیم که حضرت اراده سواری داشتند. سفیان گفت که: یا ابا عبدالله خبر ده ما را به خطبهای که حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله در مسجد خَیف خواندند. حضرت فرمود که: بگذار بروم که کاری دارم، و چون برگردم نقل کنم. گفت: به حق خویشی که به پیغمبر داری که مرا حدیث بگو.
حضرت فرود آمد و سفیان دوات و قلمی طلبید، و حضرت فرمود و او نوشت و بار دیگر بر حضرت عرض کرد. و حضرت سوار شد، و من و سفیان روانه شدیم. در راه به او گفتم که: باش که من در این حدیث نظر کنم. چون دیدم، گفتم: والله که حضرت یک حقی به گردن تو لازم کرد که هرگز برطرف نمیشود. گفت: چه چیز؟ گفتم: در این حدیث که نوشتی، نه پیغمبر فرموده که: سه چیز است که هر که آنها را داشته باشد دل او کینه به هم نمیرساند یا خیانت در دل او راه نمییابد: عمل را برای خدا خالص گردانیدن، و خیرخواه امامان مسلمانان، بودن، و ملازم جماعت مسلمانان بودن؟ این امامان که متابعت و خیر خواهی ایشان واجب است کیستند؟ معاویه و یزید و مروان بنالحَکَم و این ملاعیناند که گواهی ایشان را هم قبول نمیتوان کرد و نماز با ایشان نمیتوان کرد؟ و ملازم جماعت مسلمانان که میباید بود، کدام جماعتاند؟ مُرجئه مراد است که میگویند که: هر که نماز نکند و روزه ندارد و غسل جنابت نکند و کعبه را خراب کند و با مادر زنا کند، ایمانش مثل ایمان جبرئیل و میکائیل است؟ یا مراد قَدَریه است که میگویند که: خدا هرچه خواهد نمیتواند کرد و شیطان هرچه خواهد میتواند کرد؟ یا خوارج مراد است که علی بن ابیطالب را کافر میدانند و لعنت میکنند؟ یا غیر ایشان از گمراهان؟ گفت: پس شیعه و ائمه ایشان چه میگویند؟ گفتم: میگویند که علی بن ابی طالب والله امامی است که بر ما واجب است خیرخواهی او و ملازمت جماعت اهل بیت او.
چون این را شنید، حدیث را گرفت و پاره کرد و گفت: این را به کسی نقل مکن.
و الحق این چنین کفری و انکار حقی از ابوحنیفه هم صادر نشد، با آنکه او و اتباعش دعوای خلاف نفس و ترک دنیا مینمایند. و احوال بعضی از اکابر ایشان بعد از این مذکور خواهد شد.
و به این جهالت و نادانی که در میان شیعیان شایع گردیده، رخنههای عظیم در اصول و فروع دین به هم رسیده.
و محیالدین که از رؤسای ایشان است. در فصوص الحکم میگوید که: ما وصف حق به هیچ وصف نکردیم الا ما عین آن وصف بودیم. و حق تعالی وصف نفس خود از برای ما میفرمود. پس هر گاهی که او را مشاهده کنیم خود را مشاهده کرده باشیم، و هرگاه که او مشاهده ما میکند مشاهده خود کرده باشد. و در جای دیگر ترجیح میدهد مرتبه ولایت را بر مرتبه نبوت، و خود را خاتم الولایه میگوید و از اینجا ترجیح خود را بر پیغمبران دعوی مینماید.
و در فتوحات میگوید که: سبحان من أظهر الأشیاء و هو عینها. یعنی: منزه خداوندی که چیزها را ظاهر کرد و او عین همه چیزهاست.
و در جای دیگر از فصوص الحکم خطا نسبت به نوح علیه السلام میدهد، که او غلط کرد در تبلیغ رسالت، و قومش درست رفتند و غرق دریای معرفت شدند. و اگر ایشان را نوح از آن دریا به کنار میآورد، از درجه بلندی به درجه پستی میآمدند.
و مکرر در تصانیفش میگوید که: زنهار که مقید به مذهبی مشو، و نفی هیچ مذهب مکن، و هیچ معبود غیر خدا را از بت و غیره انکار مکن، که به قدر آنچه از آنها انکار میکنی از خدای خود انکار کردهای، و خدا در همه چیز ظهور دارد.
و میگوید که: خدا هارون را بر گوسالهپرستان مسلط نگردانید آنچنانچه موسی را مسلط گردانید. تا آن که حق تعالی در جمیع صُور معبود شود. و لهذا هیچ نوعی از انواع عالم نماند که معبود نشد.
و میگوید که: نصارا برای این کافرند که دعوی اتحاد با خدا را در خصوص عیسی گفتند. اگر در همه چیز میگفتند عین توحید میبود.
و در یکی از تذکرههای ایشان به نظر رسید که از شمس تبریزی پرسیدند از احوال ملای رومی. گفت: اگر از قولش میپرسی، انما أمره اذا أراد شیئا أن یقول له کن فیکون؛ و اگر از فعلش میپرسی، کل یوم هو فی شأن؛ و اگر از صفاتش میپرسی، هو الله الذی لا اله الا هو عالم الغیب و الشهاده هو الرحمن الرحیم؛ و اگر از ذاتش میپرسی، لیس کمثله شیء و هو السمیع البصیر.
و از این باب کلمات که موجب کفر و الحاد است در کتب ایشان بسیار است.
ای عزیزان به انصاف نظر نمایید که نسبت به ذات مقدس خدا این قسم نسبتها رواست؟ و هرگز از پیغمبر و ائمه معصومین صلوات الله علیهم که پیشوایان دین شمایند این قسم سخنان صادر شده؟ یا به اصحاب خود راه این قسم جرئتها دادهاند؟ خداوند عالمیان اینقدر مذمت میفرماید نصارا را که ایشان کافر شدهاند به این عقاید فاسده.
و جمعی نزد حضرت امیر المؤمنین صلوات الله علیه آمدند و چنین ذات شریفی را گفتند که: تو خدایی. حضرت ایشان را در چاهها کرد و از دود کشت. هرگاه چنین ذاتی را نسبت به الوهیت نتوان داد، و العیاذ بالله چون در هر سگ و گربه چنین امری را قایل توان شد؟ تو که عین خدایی، که را عبادت میکنی و چرا عبادت میکنی؟ و از این جهت است که اکثر ایشان را اعتقاد این است که همین که این معنی ظاهر شد، دیگر عبادت ساقط میشود، و عبادت بنا بر توهم مغایرت است. و به این معنی برگردانیدهاند و تأویل کردهاند این آیه را که: و اعبد ربک حتی یأتیک الیقین یعنی: عبادت کن خداوند خود را تا تو را مرگ در رسد. ایشان یقین را به معنی یقین به وحدت موجود بردهاند.
چنانچه علامه حلی علیه الرحمه والرضوان در کتاب کشف الحق و نهج الصَّدق فرموده است که: خداوند عالمیان در چیزی حلول نکرده؛ زیرا که معلوم است که چیزی که در چیزی حلول کند محتاج به محلش میباشد. و بدیهی است که خدا به غیر محتاج نیست و هر محتاج به غیر، ممکن است. پس اگر خدا در چیزی حلول کند ممکن خواهد بود. و صوفیه به این قایل شدهاند و تجویز کردهاند بر خدا که در بدن عارفان حلول کند.
ببین این مشایخ را که تبرک به قبرهای ایشان میجویند چه اعتقاد در باب خداوند خود دارند. و گاهی حلول بر خدا تجویز میکنند و گاهی خدا را به اتحاد نسبت میکنند، و عبادت ایشان رقص کردن است و دست برهم زدن و غِنا و خوانندگی کردن. و خدا عیب کرده و تشنیع فرموده بر کفار در این اعمال که: و ما کان صلوتهم عند البیت الا مکاء و تصدیقه. یعنی: نبود نماز یا دعای مشرکان نزد خانه کعبه مگر صفیر زدن و دست بر دست زدن. و چه غفلت و گمراهی از این بالاتر میباشد که کسی تبرک جوید به جماعتی که عبادت کنند خدا را به عبادتی که خدا کفار را بر آن عیب کرده. بلی؛ دیده ظاهر ایشان کور نیست؛ دیده دل ایشان کور است.
و من دیدم جماعتی از صوفیه را در روضه حضرت امام حسین صلوات الله علیه که ایشان نماز شام گزاردند، بغیر یک نفر از ایشان که او نماز نکرد و نشسته بود. بعد از ساعتی آن جماعت نماز خفتن را کردند و آن شخص نکرد. از یکی از ایشان سؤال کردم که: این شخص چرا نماز نکرد؟ گفت: او چه احتیاج دارد به نماز؟ او به خدا واصل شده است. آیا جایز است که کسی که به خدا واصل شد میان خود و خدا حاجبی قرار دهد؟ و نماز حاجب است میان بنده و خدا.
پس بنگر - ای عاقل - و تفکر نما در حال این جماعت که اعتقاد ایشان در باب خدا آن است که دانستی، و عبادت ایشان آن است که گفتیم، و عذر ایشان را در ترک نماز شنیدی، و با این اعتقادات و اعمال، ایشان را از ابدال میدانند با اینکه جاهلترین جُهالاند. تا اینجا ترجمه کلام علامه رضوان الله علیه بود.
و در این زمان نیز بسیاری از این مزخرفات از ایشان میشنویم. و این مضامین را در شعرهای عاشقانه بستند و به دست جلفی چند دادند که ایشان خوانند و دست بر هم زنند و فریاد کنند و بدعتی چند - که انشاء الله بعد از این بیان خواهد شد - کنند و عبادتش نام نهند. آخر چرا بر خود رحم نمیکنی و دین خود که سرمایه سعادت ابدی توست در معرض چنین مخاطره میگذاری که به یک احتمال، نجات داشته باشی و به صدهزار احتمال، مستحق خُلود در جهنم باشی؟ اگر کسی را گویند که چاه سرپوشیدهای در راهی هست، اگرچه اعتماد بر سخن قایل نداشته باشد، به آن راه نمیرود و از راه بیخطر میرود. تو دعوای تشیع میکنی. سخن پیشوایان تو در میان است و جمیع آثار ایشان معلوم است.
پیری از ایشان بهتر میخواهی و مرشدی بهتر از ایشان میطلبی. خدا پیغمبری فرستاد و فرمود که: ما ءاتاکم الرسول فخذوه و ما نهیکم عنه فانتهوا. یعنی: آنچه پیغمبر از برای شما آورده عمل نمایید و آنچه شما را از آن نهی فرموده ترک نمایید. و پیغمبر گفت که: من از میان شما میروم و دو چیز عظیم در میان شما میگذارم که اگر به آنها تمسک جویید و متابعت ایشان نمایید هرگز گمراه نشوید: یکی کتاب خدا و یکی اهل بیت من. و این دوتا از هم جدا نمیشوند تا در حوض کوثر بر من وارد شوند. و معنی کتاب را اهل بیت میدانند.
و اهل بیت فرمودند که: ما که از میان شما میرویم، احادیث ما در میان است. رجوع به راویان احادیث ما کنید.
پس ائمه چه تقصیر در بیان احکام اصول و فروع دین تو کردند که تو رجوع به کلام دشمنان ایشان میکنی و در کلام ایشان نظر میکنی؟ اگر تو عمل نمایی به هزار یک آنچه پیغمبر تو در این حدیث برای ابوذر فرموده، تو را بس است.
امید که حق سبحانه و تعالی جمیع حقطلبان را به راه خود هدایت نماید و ما و جمیع شیعیان را بر صراطالمستقیم متابعت اهل بیت، درست بدارد، بمحمد و آله الطاهرین
اصل سیم: در مراتب معرفت و ایمان است
بدان که معرفت را مراتب مختلفه هست و در مراتب ایمان، زیادتی و نقصان میباشد.
چنانچه خواجه نصیرالدین طوسی علیه الرحمه ذکر کرده است که: مراتب معرفت خدا بلاتشبیه مثل مراتب معرفت آتش است. و اول مرتبه معرفت آتش آن است که شخصی بشنود که چیزی میباشد که هر چیز را که در آن میافکنی، آن را میسوزاند و فانی میگرداند، و هرچه مُحاذی آن واقع شد، اثرش در آن ظاهر میگردد، و هرچند از او اخذ مینمایی کم نمیشود، و همچنین موجودی را آتش میگویند. و نظیر این معرفت در معرفت خدا، معرفت جماعتی است که دین خود را به تقلید بدانند و از راه دلیلی ندانند.
و مرتبه بالاتر از این، مرتبه کسی است که دود آتش به او رسیده اما آتش را ندیده و میگوید که: این دود البته از چیزی حاصل شده، و هر اثری مؤثری میخواهد. پس آتشی هست که این دود اثر اوست. و نظیر این مرتبه در معرفت باری تعالی معرفت اهل نظر و استدلال است که به دلایل عقلیه و براهین قاطعه حکم مینمایند بر وجود صانع.
و مرتبه از این بالاتر، مرتبه کسی است که نزدیک آتش شده و حرارت آتش به او میرسد، و نور آتش بر چیزها تابیده، چیزها را به آن نور میبیند. و نظیر این مرتبه در معرفت خدا معرفت مؤمنان خاصی است که دلهای ایشان به نور الهی اطمینان یافته و در جمیع اشیا به دیده یقین، آثار صفات کمالیه الهی را مشاهده مینمایند.
و مرتبه از این بالاتر، مرتبه کسی است که در میان آتش باشد و آثار آتش بر او ظاهر گردیده باشد. و این در مراتب معرفت الهی اعلای درجات معرفت است، که تعبیر از آن به فنای فیالله میکنند. و حصول این معنی به کثرت عبادات و ریاضات میشود.
چنانچه منقول است از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام که: حضرت رسال پناه صلی الله علیه و آله فرمود که: خداوند عالمیان میفرماید که: کسی که دوستی از دوستان مرا اهانت نماید و خوار گرداند، چنان است که با من محاربه کرده. و تقرب نمیجوید به سوی من بنده به چیزی که نزد من دوستتر و پسندیدهتر باشد از واجباتی که بر او واجب گردانیدهام. و بعد از فرایض، تقرب میجوید به من به نوافل و سنتیها، تا به مرتبهای که من او را دوست میدارم. پس چون او را دوست داشتم، گوش اویم که به آن گوش میشنود، و دیده اویم که به آن دیده میبیند، و زبان اویم که به آن زبان سخن میگوید، و دست اویم که به آن کارها میکند. اگر مرا بخواند او را اجابت مینمایم و دعای او را رد نمیکنم، و اگر از من سؤالی نماید به او عطا میکنم. و در هیچ چیز آنقدر تردد ندارم مانند ترددی که در قبض روح بنده مؤمن خود دارم: او مرگ را نمیخواهد، و من آزردگی او را نمیخواهم.
بدان که این مرتبه آخر مرتبه بسیار نازکی است. و این باعث لغزش آن جماعت شده است که به آن معنی باطلی که گذشت قایل شدهاند. و گاهی به این حدیث نیز استدلال میکنند. و این خطای محض است زیرا که آن معنی که ایشان دعوی مینمایند، خصوصیتی به جاهل و کامل و انسان و غیر آن ندارد، و آن معنی را همیشه از برای همه چیز حاصل میدانند.
و از این حدیث قدسی ظاهر است که این معنی است که بعد از عبادات و نوافل حاصل میشود. و چون معانی حق که دقیق شد، به باطل بسیار مشتبه میشود، مجملی از معانی حق این حدیث شریف را برای تو بیان میکنم تا فریب اهل باطل را نخوری. و اگرنه عبارات حق بسیار است که موهم معنی باطل میباشد. کسی که قانون شرع و عقل را در دست دارد و انسی به کلام اهل بیت علیهم السلام به هم رسانیده معانی اینها را میفهمد.
بدان که یک معنی این حدیث آن است که: کسی که در مقام محبت، کامل شده و محبت محبوب حقیقی در دل او مستقر گردید و به جمیع اعضا و جوارح او سرایت نمود، در دیدهاش نوری دیگر به هم میرسد، و در گوشش شنوایی دیگر به هم میرسد، و در جمیع قوا و اعضایش قوتی دیگر حاصل میشود، چنانچه سابقا اشاره به این مرتبه کردیم. و در این مرتبه چون همگی منظورش محبوب خود است در هرچه نظر میکند او را در آن چیز میبیند، یعنی آثار قدرت او را در آن مشاهده میکند. پس گویا او را دیده و آثار صنع او را، و آثار علم او را، و آثار کمالات او را که در آن چیز ظاهر کرده میبیند. و اگر چیزی را میشنود، از آن، کمالات دوست را میشنود، و اگر دستش حرکت میکند در خدمت دوست حرکت میکند، و همچنین در جمیع اعضا و جوارح. و نزدیک به این معنی در عشق مجاز نیز حاصل میشود. و علاء الدوله سمنانی نیز گفته است که: معنی وحدت موجود را از این مرتبه اشتباه کردهاند، و عین کفر است، و من نیز این اشتباه را کردم و توبه کردم. و ظاهر است که این معنی که مذکور شد، باعث حلول و اتحاد نیست و کفر نیست.
و ممکن است که مراد الهی در این حدیث قدسی این معنی باشد. یعنی به این مرتبه که رسید من دیده اویم، یعنی بغیر آثار صنع من و چیزی که رضای من در آن باشد چیزی نمیبیند، و بغیر رضای من چیزی نمیشنود، و مرادات نفسانی او برطرف میشود، و مرادات مرا بر مرادات خود اختیار میکند.
و بعضی گفتهاند که: مراد این است که چون اعضا و جوارح آدمی نزد این کس عزیز و گرامی میباشد، در مرتبه محبت به مرتبهای میرسد که مرا بر اینها ترجیح میدهد و قوای اینها را در راه رضای من فانی میسازد و باک ندارد.
و یک معنی دیگر از این دقیقتر هست که ذکر میکنم و از خدا میطلبم که در نظر باطلبینان و احول بصیرتان به معنی باطلی مشتبه نشود، و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم.
ای عزیز بدان که حق سبحانه و تعالی در خلقت انسانی قوا و شهوات بسیار مقرر ساخته - چنانچه سابق مذکور شد و امر فرموده که اینها را در رضای او صرف نماید، و وعده فرموده به مقتضای قل [...] ما أنفقتم من شیء فهو یخلفه که آنچه را در راه او صرف نمایند عوضی کرامت فرماید، که مشابهتی به آن اول نداشته باشد. چنانچه خداوند عالمیان مالی به تو کرامت فرموده که فانی است و در معرض زوال است و ممکن است که یک شب به آتشی بسوزد، یا به دزدی از دست تو بیرون رود. و فرموده است که: این را در راه من انفاق کن که در عوض، مالی به تو دهم در بهشت، که آن را زوال نباشد و اضعاف مُضاعفه آن چیزی باشد که دادهای، و به مردن و آفتهای دیگر از تو جدا نشود. و یک قدر عزتی به تو داده به عاریت و به مقتضای لا یخافون فیالله لومه لائم از تو خواسته که در راه او صرف نمایی.
و چون کارهای حق منافی طریقه و ذوق اهل باطل است و طبع اکثر اهل عالم به باطل مایل است، پس کسی که مردانه از این اعتبار باطل بگذرد و حق را موافق رضای الهی به عمل آورد، خدا به عوض، او را عزتی کرامت فرماید که شباهتی به کرامت اول نداشته باشد و نهایت نداشته باشد. چنانچه از احوال ابوذر پارهای معلوم شده که عثمان و آنهایی که عزت نزد او را طلب نمودند ذلیل و ملعون ابد شدند، و ابوذر که مردانه از آن اعتبار گذشت، تا قیامت بر او صلوات میفرستند و ذکر اسمش را شرف میدانند، قطع نظر از کرامت ابدی آخرت. و یزید پلید را گمان این بود که خود را عزیز میکند و حضرت امام حسین را ذلیل میگرداند؛ خود را ملعون ابد و مستحق عذاب سرمد کرد و نام امام حسین صلوات الله علی تا قیامت بر منابر شرف خوانده میشود و پادشاهان عالم جبین بر آستانهاش میسایند و خاک ضریحش بر دیده میکشند.
و خداوند عالمیان یک قدر قوتی به هرکس کرامت فرموده که به آن قوت قدری از کارها میتوانند کرد. جمعی که این قوت را ضبط کردند و در راه او صرف نکردند، در اندک وقتی این ناقص میشود و یا به تبی و یا به مرگی زایل میگردد.
و حضرت امیر المؤمنین صلوات الله علیه و بزرگوارانی که او را متابعت نمودند و در عبادات و طاعات، این قوتها را صرف نمودند، خدا قوتی به ایشان کرامت فرمود که فوق قوت بشری است، چنانچه فرمود که: در خیبر را به قوت جسمانی نکندم؛ به قوت ربانی کندم. و در آن قوت اگر دست را هم حرکت ندهد، اگر متوجه شود، آسمان و زمین را بر یکدیگر میتوانند زد، و جمیع عالم مطیع اویند. و این قوت به مردن برطرف نمیشود، و زنده و مرده ایشان یک حکم دارند. بلکه چون غیر مراد الهی مرادی ندارد و از مرادات و ارادات خود خالی شده، اول، امری که اراده میکرد به قوت خود آن کار را میکرد. اکنون مقارن اراده او خدا قدرت خود را در مرادات او به کار میفرماید. و چون از برای خدا از سر ارادت خود گذشته، خدا ارادات او را در قلب او القا مینماید و خدا مدبر امور او میشود. و اشاره به این معنی است آنچه در آن حدیث مشهور وارد شده است که: دل مؤمن در میان دو انگشت است از انگشتهای الهی (که کنایه از قدرت است)؛ به هر طرف که میخواهد میگرداند. و موافق حدیث معتبری و آیه و ما تشاؤون الا أن یشاء الله که در سوره هل اتی در شأن اهل بیت نازل شده، به این معنی تفسیر نمودهاند. یعنی در این مرتبه از کمال، مشیت ایشان متعلق نمیشود مگر به چیزی که مشیت الهی به آن متعلق گردد.
و همچنین نور دیده خود را که کهنه کرد در راه دوست، و پروا نکرد از اینکه بیداری که میکشم چشمم ضعیف میشود. یا در نظر کردنها اراده دوست را ملاحظه کرد و از اراده خود گذشت، خدا نوری به دیده چشم و دل و جان او میدهد که حقایق و معانی و امور غیبیه را به آن نور میبیند. و آن زوال ندارد، چنانچه فرمود که: اتقوا فراسه المؤمن فانه ینظر بنور الله: بپرهیزید از فراست مؤمن که او به نور خدایی در چیزها نظر مینماید.)) و همچنین به مقتضای و لهم ءاذان لا یسمعون بها، از آنچه میشنوند، چیزی چند میشنوند که دیگران از آنها کرند و نمیشنوند. و به مقتضای فتحالله ینابیع الحکمه من قبله علی لسانه، چشمههای حکمت و معرفت از دلشان بر زبانشان جاری میشود که خود هم خبر ندارند. و این چشمه چنان که بر دیگران میریزد، بر خودشان هم فایض میگردد و همه یکبار مییابند، و این حکمت همیشه بر زبان ایشان جاری است و چون سرچشمهاش نامتناهی است نهایت ندارد.
و در این مقام، سخن بسیار نازک میشود و زیاده از این نمیتوان گفت. و اگر به لطف الهی فهمیدی آنچه مذکور شد، معنی آن حدیث را درست میفهمی که: من بینایی اویم، و من شنوایی اویم چه معنی دارد. و در اخبار عامه به این عبارت واقع شده است که: بی یسمع، و بی یبصر، و بی یمشی، و بی ینطق. یعنی: [چون به این مرتبه رسید،] به من میشنود و به من میبیند و به من راه میرود و به من سخن میگوید. یعنی جمیع این امور را به استعانت و قوت و توفیق من به جا میآورد.
و از اینجا معلوم شد که این معنی مخصوص مقربان است، و آن معنی باطلی که ایشان میگویند در هر خس و خاشاک میباشد.
و اگر خدا توفیق دهد، از آنچه مذکور شد معنی تخلق به اخلاق الهی را میتوانی فهمید، و تشبیهی که بعضی کردهاند، بلاتشبیه از بابت آهنی میشود که در میان آتش سرخ کردهاند؛ گمان میکنی که آتش است اما آتش نیست؛ به رنگ آتش بر آمده است. بلاتشبیه، خدا از صفات کمال خود صفتی چند بر او فایض ساخته که یک نوع آشنایی به آن صفات به هم رسانیده. هر چند علم تو همه جهل است اما کمالی که دارد از پرتو علم کیست؟ و از که این علم به تو رسیده؟ ذرهای از علم غیر متناهی اوست که جمیع علما را به خروش آورده؛ و ذرهای از قدر اوست که به پادشاهان عالم داده، کوس لمنالملک میزنند؛ و قطرهای از بحر کمالات اوست که جمیع عالمیان به آن دعوای کمال میکنند.
ولیکن کمالات انسانی دو جهت میدارد: جهت کمالی میدارد، و جهت نقص و عجزی میدارد. جهت کمالش از اوست و جهت نقصش از خود است.
زیاده از این بیان، این مقام گنجایش ندارد. خدا جمیع شیعیان را از وساوس جن و انس نجات بخشد و به عینالحیات تحقیق حق برساند، به حق محمد و اهل بیت او صلوات الله علیه الجمعین.
اصل چهارم: در حدوث عالم است
بدان که از جمله چیزهایی که این کلمات اعجاز آیات نبوی صلی الله علیه و آله بر آن دلالت دارد حُدوث عالم است، چنانچه فرموده که: اول است پیش از همه چیز، و اولیتش اولیت اضافی نیست که چیزی پیش از او تواند بود، یا آن که زمان، موجودی نیست که اولیت به آن اعتبار باشد تا آن که لازم آید که آن زمان بر او سابق باشد.
و تحقیق معنی اولیت و سبق الهی در این مقام مناسب نیست. ولیکن اعتقاد باید داشت که آنچه غیر خداوند عالمیان است زمان وجودش از طرف ازل متناهی است، که چند هزار سال است، و وجودشان زمان اولی دارد، و خداوند عالمیان قدیم است و وجود او را اولی و نهایتی نیست.
و حدوث عالم به این معنی اجماعی جمیع اهل ادیان است و هر طایفهای که دینی داشتهاند و به پیغمبری قایل بودهاند، به این معنی قایل بودهاند. و آیات بسیار بر این معنی دلالت دارد، و اخبار بر این معنی متواتر است.
و جمعی از حکما که به پیغمبری و شرعی قایل نبودهاند و مدار امور را بر عقل ناقص خود میگذاشتهاند، به قِدَم عالم قایل بودهاند، و به عقول قدیمه قایل شدهاند و افلاک را قدیم میدانند و هیولای عناصر را قدیم میدانند.
و این مذهب کفر است و مستلزم تکذیب پیغمبران است و متضمن انکار بسیاری از آیات قرآنی است. زیرا که ایشان را اعتقاد این است که هر چیز قدیم است عدم بر او محال است. و هیولی و صورت افلاک را قدیم میدانند. پس میباید که برطرف شدن و متفرق شدن افلاک و کواکب محال باشد، و حال آن که حق تعالی در سوره انشقاق و انفطار و غیر آنها از مواقع بسیار میفرماید که: در قیامت، آسمانها از یکدیگر خواهند پاشید و شق خواهد شد و پیچیده خواهد شد و به نحوی که کاغذ را بر هم پیچند؛ و کواکب از یکدیگر خواهد پاشید. و عبارت فاطر که در قرآن و در این حدیث وارد است هم دلالت بر حدوث دارد زیرا که در لغت، فَطر اختراع کردن و از نو پدید آوردن است. و ایشان میگویند که: هر چیز که هست، مسبوق به مادهای است که قبل از آن میباشد.
و تفصیل این سخن را این مقام گنجایش ندارد.
اصل پنجم: در تحقیق معنی فرد است
بدان که فرد و وتر واحد و احد که در اسمای الهی وارد شده به حسَب معنی نزدیکاند به یکدیگر. و فردیت مشتمل است بر دو معنی که اذعان به هر دو واجب است: اول، یگانه بودن در الهیت که در خداوندی شریکی ندارد، چنانچه کفار قریش بتان را شریک خدا میدانستند، و بعضی از نصارا عیسی و مریم را شریک او میدانند، و گبران به نور و ظلمت قایلاند. و این معنی کفر است و بطلان آن در آیات و اخبار با براهین قاطعه وارد شده و عقل همگی حکم میکند که این چنین نظامی با این نسَق به یک شخص منسوب میباید باشد؛ و اگر خداوند دیگر - والعیاذ بالله - میبود، میبایست که خلق را از شناخت محروم نگرداند، و چنانچه این خداوند پیغمبران و کتابها فرستاده و خود را به مردم شناسانیده، میبایست که او نیز بفرستد. چنانچه حضرت امیر المؤمنین صلوات الله علیه به این معنی اشاره فرموده، با آن که در این باب اخبار خدا و رسول و ائمه که صدق و حقیقت ایشان ظاهر شده و از نقص و عیب و کذب مبرایند کافی است.
دویم، یگانه بودن در ذات و صفات است. یعنی: بسیط است و او را اجزا به هیچ نحو نیست.
و جزو بر دو قسم است: جزو خارجی و جزو ذهنی.
جزو خارجی آن است که داخل در ماهیت شیء باشد و وجودش در خارج مُتَمَیز و جدا باشد از وجود کل. مثل دست و پا و چشم و گوش از برای انسان، و سرکه و عسل برای سکنجبین. و این چنین جزوی بر کل محمول نمیشود نمیتوان گفت که: انسان دست اوست یا چشم اوست، یا سکنجبین عسل است یا سرکه است.
و جزو ذهنی آن است که داخل در ماهیت شیء باشد، لیکن وجودش از وجود کل ممتاز نباشد، بلکه متحد باشد در خارج با کل، ولیکن عقل تحلیل نماید آن را به این دو جزو. مثل حیوان و ناطق نسبت به انسان، که هر دو در وجود خارجی با انسان متحدند اما عقل، ماهیت انسان را بعد از تعقل، به این دو جزو تحلیل میدهد. و این چنین جزوی محمول میشود بر کل. و لهذا میتوان گفت که: انسان حیوان است، و انسان ناطق است.
و به دلایل عقلی و نقلی ثابت گردیده که این هر دو قسم جزو در باب خدا محال است، و اگرنه احتیاج او لازم میآید، و آن محال است؛ و تعدد واجب الوجود لازم میآید، و آن ممتنع است.
و معنی فرد بودن مشتمل بر توحید صفات هم هست. و آن را نیز اعتقاد باید داشت که خدا را صفات زاید بر ذات نیست، چنانچه ممکنات صفتی میدارند و ذاتی، و به آن صفت متصف میشود ذات ایشان. مثلا زید ذاتی میدارد و علمی جدا از ذات میدارد که به آن علم متصف میشود، و به سبب آن، او را عالم میگویند. و همچنین قادر است به قدرتی که خدا در او ایجاد کرده. و همچنین سایر صفات.
و خداوند عالمیان، صفات مقدس او عین ذات است؛ و اصل ذات قائم مقام جمیع صفات است. و چنانچه ما چیزها را به علم میدانیم، او به اصل ذات میداند؛ و ما کارها را به قدرت میکنیم، او به اصل ذات میکند؛ و موجود بودن ما به وجودی است زاید بر ذات، و وجود او عین ذات است و به اصل ذات موجود است، و لهذا عدم او ممتنع است. و اگر صفات زایده داشته باشد در کمالش، محتاج به غیر خواهد بود، و آن صفاتش نیز واجب الوجود و قدیم خواهند بود و شریک او خواهند بود.
چنانچه از حضرت امیر المؤمنین و امام موسی و امام رضا صلوات الله علیهم به طرق متعدده منقول است که: اول دین معرفت حق تعالی است. و کمال معرفت او اقرار به یگانگی اوست. و کمال توحید و اقرار به یگانگی او، نفی کردن صفات زایده است از او، زیرا که هر صفتی که اثبات میکنی، آن صفت گواهی میدهد که غیر موصوف است، و موصوف گواهی میدهد که غیر صفت است، و هر دو گواهی میدهند به اثنَینیت و دویی، و ازلی بودن با دویی منافات دارد، زیرا که ازلی، واجب الوجود میباشد، و دو واجب الوجود محال است. پس کسی که خواهد خدا را به کُنه، وصف کند، حدی از برایش قرار خواهد داد، و کسی که از برای او حد قرار دهد، او را به عدد درآورده است و دو جزو از برای او قرار داده. و جزو داشتن منافات با ازلیت او دارد.
پس کسی که پرسد که: خدا چه کیفیت دارد؟، صفات زایده و صفات ممکنات برای او اثبات کرده است؛ و این محال است. و کسی که پرسد که: خدا در کجاست؟، مکانی از برایش اثبات کرده است؛ و او را مکانی نیست. و کسی که پرسد که: بر روی کجاست؟ چیزی که حامل او باشد از برای او توهم کرده؛ و این کفر است. و کسی که پرسد که: پس در کجاست؟، خدا را اختصاص به مکانی داده؛ و حال آن که مکان در اصل ندارد و علم و قدرتش به جمیع مکانها احاطه کرده. عالم بود در هنگامی که هیچ معلومی نبود. و قادر بر خلق بود در وقتی که هیچ مخلوقی نبود. و پروردگاری داشت در هنگامی که هیچ مربوبی نبود. و خداوند ما را چنین وصف میباید کرد، و او زیاده از آن است که وصف کنندگان او را وصف نمایند. و به اسانید معتبره از حضرت امیر المؤمنین صلوات الله علیه منقول است که بعد از فوت حضرت رسول صلی الله علیه و آله به نُه روز، خطبهای فرمودند که مضمون بعضی از آن این است: حمد و سپاس خداوندی را سزاست که عقلها را عاجز گردانیده از آن که بغیر هستی و وجود او چیزی از کنه ذات و صفات او را بیابند، یا ذات او را تعقل نمایند: زیرا که محال است که او را شبیهی و مانندی بوده باشد، که از راه مشابهت پی به ذات و صفات او توانند برد. بلکه او خداوندی است که تفاوت در ذاتش نیست، که اجزای مختلفه داشته باشد. و تَبَعُض در او نمیباشد، که تعدد در صفات او به هم رسد. دور است از اشیا، نه به دوری مکانی، بلکه به کمال و تنزه. مستولی مُتَمکن است بر جمیع اشیا، نه به اینکه در میان اشیا و ممزوج به آنها باشد؛ بلکه به علم و قدرت و حفظ و تربیت. عالم است به جمیع اشیا نه به یک آلتی که بدون آن آلت علم نتواند داشت، تا محتاج باشد؛ بلکه به نفس ذات. و میانه او و معلومش علمی واسطه نیست بغیر ذاتش. اگر گویند که بود همیشه، نه این معنی دارد که همیشه در زمانی بود بلکه به تأویل ازلیت وجود است؛ یعنی وجوب وجود و اگر گویند که هرگز برطرف نمیشود، نه این معنی دارد که همیشه در زمانها خواهد بود، بلکه تأویلش این است که عدم بر او محال است.
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که فرمود که: خداوند، قدیم و احد است و صمد است - یعنی یگانه و محتاج الیه جمیع خلق است - احدی المعنی است و معانی کثیره مختلفه در او نیست از جهت تعدد در ذات و صفات.
راوی میگوید که عرض کردم که: جماعتی از اهل عراق میگویند که: خدا میشنود به غیر آنچه به آن میبیند، و میبیند به غیر آنچه به آن میشنود. فرمود که: دروغ میگویند و ملحد شدهاند و خدا را تشبیه به خلق کردهاند. بلکه خداوند عالمیان میشنود به همان چیز که به آن میبیند، و میبیند به همان چیز که به آن میشنود. یعنی همه به ذات است، و عضوی و جارحهای و آلتی ندارد.
و در حدیث دیگر حضرت امام رضا علیه السلام فرمود که: هر که این اعتقاد داشته باشد، با خدا خدایان دیگر شریک کرده است و از ولایت و تشیع ما هیچ بهرهای ندارد. بلکه حق تعالی همیشه عالم و دانا و قادر و توانا و زنده و شنوا و بینا بود به ذات خود نه به چیز دیگر. و بلند مرتبه است و منزه است از آنچه کافران و تشبیه کنندگان میگویند، بلندی بسیار.
و ایضا منقول است که: اعرابیی در وقت جنگ جمل به خدمت حضرت امیر المؤمنین صلوات الله علیه آمد و از معنی واحدیت خدا پرسید. مردم بر او حمله کردند و اعتراض نمودند که: مگر نمیبینی که حضرت در عین جدال و قتال است؛ با این پراکندگی خاطر چه سؤال از او مینمایی؟ حضرت فرمود که: او را بگذارید که ما این قتال برای این میکنیم که مردم را به اقرار به یگانگی خدا در آوریم. الحال که او میپرسد بگذارید تا بفهمد.
پس متوجه اعرابی شد و فرمود که: ای اعرابی اینکه میگویی که خدا واحد است چهار معنی دارد، و دو معنی بر خدا محال است و دو معنی برای او ثابت است. اما آن دو معنی که بر او روا نیست، یکی آن که گویی خدا واحد است، یعنی یکمین است. این دلالت بر این دارد که خدای دویمی هست که آن یکمین اوست. و این کفر است و اثبات شریک است برای خدا و به منزله قول نصاراست که خدا را سیمین خدایان میگفتند. و معنی دیگر اینکه گویی که او واحدی است از یک جنسی، همچنانچه میگویند که زید واحدی است از افراد انسان. و این کفر است و تشبیه است که برای خدا شریکی در ماهیت و نوع اثبات مینمایی. و اما آن دو وجه که در خدا ثابت است، یکی آن که واحد است، یعنی یگانه است در کمالات، و شبیه و مانندی و شریکی ندارد، چنانچه میگویند: فلان شخص یگانه دهر است. و این معنی از برای خدا ثابت است، و معنی دیگر آن که او احدیالمعنی است، یعنی: منقسم نمیشود، نه در وجود خارجی و نه در عقل و نه در وهم. و خداوند ما چنین است، و این معنی برای او ثابت است.
و بر این مضامین احادیث بسیار است.
ای عزیز ببین که آنچه در عرض چندین هزار سال حکما و عقلا فکر کردهاند و بعد از صدهزار خطا به یک معنی یا دو معنی حق راه بردهاند، ائمه تو در یک خطبه و یک حدیث، اضعاف آن را برای تو مُبَرهن بیان کردهاند؛ ولکن أکثر الناس لا یعقلون.
اصل ششم: آن که حقتعالی باقی است
آن که حق تعالی باقی است و فنا و عدم بر او محال است، و بقای او غایتی ندارد.
و بیان این معنی سابقا شد. و کسی توهم نکند که چون بهشت و جهنم و اهل هر دو همیشه باقی خواهند بود، پس این صفت به خدا اختصاص ندارد. زیرا که بقای الهی به ذات خود است و بقای ایشان به غیر؛ و بقای الهی بر یک صفت و حالت است، و هیچ تغیر در او نیست، و بقای دیگران به انواع تغیرات و تبدلات است.
چنانچه منقول است که عبدالله بن ابییعفور از حضرت صادق (علیهالسلام) پرسید از تفسیر این آیه که: هو الأول و الأخر. و گفت که: اول را دانستیم؛ بیان معنی آخر را بفرما. حضرت فرمود که: هیچ چیز نیست مگر اینکه کهنه میشود و متغیر میگردد و یک نحو زوالی در او راه مییابد و از رنگی به رنگی متغیر میشود و از هیئتی به هیئتی میگردد و از صفتی به صفتی انتقال مینماید نقصان و زیادتی بر آن طاری میشود، مگر خداوند عالم که همیشه واحد و یگانه بوده و بر یک حال بوده، و اول است پیش از همه اشیا، و آخر است و همیشه خواهد بود، و صفات و نامهای مختل بر او وارد نمیشود چنانچه بر دیگران میشود. مثل آدمی که یک مرتبه خاک است، و یک مرتبه گوشت و خون است، و یک مرتبه استخوان پوسیده است؛ و مانند خرما که یک مرتبه غوره است و یک مرتبه رطب است و یک مرتبه تمر است. پس اسما و صفات بر اینها متبدل میشود و خدا برخلاف اینهاست.
اصل هفتم: در آفرینندگی خداوند و نفی قول غلات شیعه است
این حدیث موافق آیات و احادیث متواتره، دلالت دارد بر آن که خدا آفریننده آسمان و زمین و چیزهایی است که در آنهاست، از کواکب و ملائکه و جن و انس و وحوش و طیور و جمیع اشیا. بر خلاف قول جمعی از حکما که عقول عَشَره را خالق اینها میدانند، و قول جمعی از غُلات شیعه که ائمه علیهم السلام را خالق آسمان و زمین میدانند.
و بر نفی این قول احادیث بسیار است.
چنانچه ابن بابویه رحمهالله به سند معتبر از یاسر خادم روایت کرده که: به خدمت حضرت امام رضا صلوات الله علیه عرض نمودم که: چه میفرمایید در مذهب تفویض؟ حضرت فرمود که: خدا امر دینش را به پیغمبر تفویض نمود و فرمود که: آنچه پیغمبر به سوی شما بیاورد اخذ نمایید و عمل کنید، و آنچه شما را از آن نهی نماید ترک کنید. اما خلق کردن و روزی دادن را به او نگذاشت. بعد از آن فرمود که: خدا آفریننده همه چیز است، چنانچه در قرآن میفرماید که: آن خداوندی که شما را خلق کرد، پس روزی داد؛ بعد از آن میمیراند شما را، پس زنده میگرداند. آیا آن شریکهایی که از برای خدا قایل میشوید، هیچ یک از این کارها را میتوانند کرد؟ منزه و متعالی است خدا از آنچه ایشان شریک او میگردانند. و از ابیهاشم جعفری روایت کرده است که: از حضرت امام رضا علیه السلام پرسیدم از حال غالیان که ائمه را خدا میدانند، و مُفوضه که میگویند که: خدا خلق عالم را به ائمه گذاشت. حضرت فرمود که: غلات کافرند و مفوضه مشرکاند. هرکه با ایشان همنشینی کند یا مخاطه نماید یا با ایشان چیزی بخورد و یا بیاشامد یا مهربانی کند یا دختر از ایشان بگیرد یا دختر به ایشان بدهد یا ایشان را امین گرداند بر امانتی یا تصدیق گفته ایشان بنماید یا اعانت ایشان کند به نیم کلمه، از دوستی خدا و دوستی رسول و دوستی ما اهل بیت بیرون میرود.
و در حدیث دیگر از آن حضرت منقول است که: هر که گمان کند که خدا امر خلق کردن و روزی دادن را به ائمه گذاشته، به تفویض قایل شده است، و هر که به تفویض قایل شود مشرک است و شریک از برای خدا قایل شده.
و در کتاب احتجاجات از علی بن احمد قمی مروی است که گفت که: اختلاف در میان شیعه واقع شد در اینکه آیا خدا امر خلق و رزق را به ائمه تفویض نموده است یا نه.
جمعی گفتند که: این محال است و بر خدا جایز نیست، زیرا که کسی غیر خدا بر خلق اجسام قادر نیست. و جماعتی گفتند که: خدا ائمه علیهم السلام را قادر گردانید و این امر را به ایشان تفویض نمود؛ پس ایشان خلق را آفریدند و روزی میدهند.
پس رفتند به نزد محمد بن عثمان عَمروی که وکیل حضرت صاحب الامر صلوات الله علیه بود و عریضهای در این باب نوشتند. حضرت در جواب نوشتند که: به درستی که خدا خلق کرده است اجسام را، و روزی را او قسمت مینماید زیرا که او جسم نیست و در جسمی حلول نکرده است و هیچ چیز مثل و مانند او نیست، و او سمیع و بصیر است. اما ائمه علیهم السلام، پس ایشان سؤال مینمایند از خدا، و خدا اجابت دعای ایشان مینماید و خلق میکند. و از او سؤال مینمایند، به سؤال ایشان، مردم را روزی میدهد از جهت ایجاب مسئلت ایشان و تعظیم حق ایشان.
اصل هشتم: در خلقت آسمانهاست
بدان که از احادیث معتبره ظاهر میشود که آسمانها متصل به یکدیگر نیست و ثِخَن و گُندگی هر آسمانی پانصد سال راه است، و از هر آسمانی تا آسمانی پانصد سال راه است، و مابین آسمانها پر است از ملائکه. و قول حکما که: بر یکدیگر چسبیدهاند، بعد از قول رسول و ائمه هُدی صلوات الله علیهم اعتبار ندارد.
و باید دانست که ملائکه اجسام لطیفهاند و مکان دارند و نزول و عروج مینمایند.
و احادیث در این باب متواتر است و نص قرآن بر این دلالت دارد. و تأویل ملائکه به عقول مجرده و نفوس فلکی و طبایع و قوا، چنانچه بعضی از حکما کردهاند، انکار ضرورت دین است و کفر است.
و هیچ خلقی زیاده از ملائکه نمیباشند و هیچ مخلوقی به حسب جسم از ایشان عظیمتر نیست مگر روح.
چنانچه ابنبابویه به سند معتبر روایت نموده است که: از حضرت امیر المؤمنین صلوات الله علیه پرسیدند از قدرت خداوند عالمیان. بعد از حمد و ثنای الهی فرمود که: خداوند عالمیان را ملکی چند هست، که اگر یکی از ایشان به زمین بیاید زمین گنجایش او نداشته باشد از عظمت جثه و بسیاری بالهای او. و بعضی از ملائکه هستند که اگر جن و انس خواهند که او را وصف نمایند عاجز میشوند به سبب دوری مابین مفاصلش و حُسن ترکیب صورتش. و چگونه وصف توان نمود ملکی را که از مابین دوشش تا نرمه گوشش هفتصد ساله راه باشد. و بعضی از ایشان هست که افق آسمان را پر میکند و سد مینماید به یک بال از بالهای خود، قطع نظر از بزرگی بدنش. و بعضی از ایشان آسمانها تا کمر اوست. و بعضی هست که بر روی هوا ایستاده و زمینها تا زانوی اوست. و بعضی هست که اگر جمیع آبهای عالم را به گَوِ انگشت ابهامش بریزند گنجایش دارد. و بعضی دیگر هستند که اگر کشتیهای عالم را در آب دیدهاش جاری کنند سالهای بسیار جاری خواهد گردید. فتبارکالله أحسن الخالقین.
بعد از آن سؤال نمودند از آن حضرت از کیفیت حُجُب که بر بالای آسمانهاست.
فرمود که: حجاب اول هفت طبقه است؛ غلظت هر حجابی پانصد سال، و از هر حجابی تا حجابی پانصد سال. و حجاب دویم هفتاد حجاب است که غلظت هر حجاب و مابین هر دو حجاب مسافت پانصد سال است. و حاجبان و دربانان هر حجابی هفتادهزار ملکاند که قوت هر ملکی با قوت جن و انس برابر است. دیگر، حجابهای دیگر هست که گندگی هر حجابی هفتادهزار ساله راه است.
بعد از آن، دیگر سرادقات جلال است. و آن هفتاد سراپرده است که در هر سراپردهای هفتادهزار ملک است. و مابین هر دو سراپرده پانصد سال مسافت است. بعد از آن، سُرادق عز است. دیگر سرادق کبریاست. دیگر سرادق عظمت است. دیگر سرادق قدس است. دیگر سرادق جبروت است. و دیگر سرادق نور ابیَض است. دیگر سرادق وحدانیت است، و آن هفتادهزار سال در هفتادهزار سال است. بعد از آن حجاب اعلاست.
و علی بن ابراهیم از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده است که: خداوند عالمیان ملایک را مختلف خلق کرده است، و حضرت رسول صلی الله علیه و آله جبرئیل را دید که ششصد بال داشت و بر ساقش مروارید بسیار بود، مانند قطرههایی که بر سبزه نشیند؛ و پر کرده بود مابین آسمان و زمین را.
و فرمود که: هرگاه خدا امر فرماید میکائیل را که به زمین آید، پای راست را در آسمان هفتم گذارد و پای دیگر در زمین هفتم.
و فرمود که: خداوند عالمیان را ملکی چند هست که نصف بدن ایشان از برف است و نصف دیگر از آتش. و ذکر ایشان این است که: ای خداوندی که الفت دادهای میان برف و آتش! دلهای ما را بر طاعت خود ثابت بدار.
و فرمود که: ملکی هست که مابین نرمه گوشش تا چشمش پانصد سال مسافت است به پرواز مرغ.
و فرمود که: ملائکه نمیخورند و نمیآشامند و جماع نمیکنند و به نسیم عرش زندگانی میکنند. و خدا را ملکی چند هست که تا قیامت در رکوعاند؛ و خدا را ملکی چند هست که تا قیامت در سجودند.
بعد از آن فرمود که: حضر رسول صلی الله علیه و آله فرمود که: هیچ خلقی از خلق خدا بیش از ملک نیست؛ در هر روزی و در هر شبی هفتادهزار ملک فرود میآیند و طواف خانه کعبه میکنند. دیگر بر سر تربت حضرت رسول صلی الله علیه و آله میروند و بر او سلام میکنند. دیگر به روضه حضرت امیر المؤمنین علیه السلام میآیند و بر او سلام میکنند. دیگر به روضه حضرت امام حسین علیه السلام میآیند و در آنجا میمانند. چون سحر میشود به آسمان میروند و دیگر هرگز فرود نمیآیند. و روز دیگر هفتادهزار دیگر میآیند.
و ایضا به سند معتبر روایت کرده است که: از حضرت جعفر بن محمد علیه السلام پرسیدند که ملائکه بیشترند یا بنی آدم؟ فرمود که: به حق خدایی که جان من در دست قدرت اوست که ملائکه خدا در آسمانها بیشترند از عدد ذرههای خاک در زمین؛ و در آسمان قدر جای پایی نیست مگر اینکه در آن محل ملکی هست که خدا را تسبیح و تقدیس مینماید؛ و در زمین درختی و کلوخی نیست مگر اینکه نزد آن ملکی هست که موکل است بر آن، که احوال آن را هر روز بر خدا عرض مینماید، با آن که خدا از آن ملک اعلم است به احوال آن چیز. و هیچ یک از ملائکه نیستند مگر اینکه به خدا تقرب میجویند به ولایت و محبت ما اهل بیت، و استغفار مینمایند برای دوستان ما، و لعنت میکنند بر دشمنان ما، و از خدا میطلبند که عذاب خود را بر ایشان بفرستد.
و ابن بابویه علیه الرحمه به سند معتبر از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده است که: زینب عطاره (یعنی: عطر فروش) به خدمت حضرت رسالتپناه صلی الله علیه و آله آمد و از عظمت خلق الهی پرسید. حضرت فرمود که: من بعضی از آن را بیان کنم.
پس فرمود که: این زمین با آنچه در اوست و آنچه بر روی اوست نزد زمینی که در زیر اوست مانند حلقهای است در بیابانی. و این هر دو با آنچه در اینهاست و در میان اینهاست نزد زمین سیم مانند حلقهای است در بیابانی. و همچنین تا زمین هفتم. بعد از آن این آیه را خواندند که: خلق سبع سموات و من الأرض مثلهن. یعنی: آفرید خدا هفت آسمان را، و از زمین نیز مثل آنها. و هفت زمین با آنچه در میان آنها و بر رویشان هست، در پشت خروس مانند حلقهای است در بیابانی. و آن خروس یک بال او در مشرق است و یک بال او در مغرب، و مجموع اینها نزد سنگی که خروس بر روی اوست مانند حلقهای است در بیابانی. و تمامی اینها نزد ماهی که اینها بر روی اوست، مانند حلقهای است در بیابان. و مجموع اینها نزد دریای تاریک مانند حلقهای است در بیابان. و جمیع اینها نزد هوا مثل حلقهای است در بیابان. و تمام اینها نزد ثری مانند حلقه است در بیابان. این است که خدا میفرماید که: له ما فی السموات و ما فی الأرض و ما بینهما و ما تحت الثری. یعنی مخلوق و مملوک خداست آنچه در آسمانهاست و آنچه در زمین است، و آنچه در میان آسمان و زمین است، و آنچه در زیر ثری است. دیگر آنچه در زیر ثری است خدا میداند. و جمیع اینها نزد آسمان اول مانند حلقهای است در بیابان.
و همچنین فرمود تا آسمان هفتم. و تمام آسمانها و آنچه در اوست نزد دریای مکفوف که از اهل زمین بازداشتهاند آن را، مانند حلقهای است در بیابان. و جمیع آنها نزد کوههای تگرگ، مانند حلقهای است در بیابان. پس این آیه را خواندند: و ینزل من السماء من جبال فیها من برد. یعنی: فرو میفرستد تگرگ را از آسمان از کوههایی که در آسمان هست از تگرگ. و جمیع اینها نزد حُجُب نور مثل حلقهای است در بیابان. و این حجب هفتادهزار حجاب است که نورش دیدهها را کور میکند. و مجموع اینها نزد هوایی که دلها را حیران میکند مانند حلقهای است در بیابان. و مجموع اینها نزد کرسی، مانند حلقهای است در بیابان. پس این آیه را خواندند که: وسع کرسیه السموات و الأرض. یعنی: کرسی او آسمان و زمین را فراگرفته. و مجموع اینها نزد عرش مانند حلقهای است در بیابان. پس خواندند که: الرحمن علی العرش استوی. و فرمودند که: ملائکه، عرش با این عظمت را به این قول بر میدارند که: لا اله الا الله، و لا قوه الا بالله العلی العظیم.
اصل نهم: در بیان معنی لطیف و خبیر است
بدان که لطیف را بر چهار معنی اطلاق مینمایند: اول، چیزهای بسیار ریزه را که به دیده درنیاید لطیف میگویند.
و به این معنی در باب خدا کنایه از تجرد خداست؛ یعنی از خواص اجسام مبراست، و در مکانی و جهتی نیست، و دیده نمیشود به چشم، بلکه به عقل در میآید.
دویم، لطیف میگویند و صانع امور لطیفه را میخواهند. چنانچه صانعی اگر چیزهایی بسیار ریزه سازد و دقایق در آن صنعت به کار برد که دیگران از او عاجز باشند، او را لطیف میگویند.
و اطلاق این معنی بر خدا ظاهر است، که اگر کسی تفکر نماید در اعضا و جوارحی که خلق کرده است در حیواناتی که به دیده در نمیآیند، و قوا و مشاعری که در ایشان مقرر فرموده، عقل حیران میشود.
سیم، عالم به لطایف و دقایق را لطیف میگویند.
و این نیز ظاهر است.
چهارم، لطیف مشتق از لطف و احسان میباشد، یعنی صاحب لطف و کرم و احسان.
و بدان که خبیر را بر دو معنی اطلاق مینمایند: اول، آن که فَعیل به معنی فاعل باشد؛ یعنی: عالم به جمیع امور و کُنه حقایق و خَفیات و دقایق اشیا.
دویم: آن که فَعیل به معنی مُفعل باشد؛ یعنی: خبر دهنده و مطلع گرداننده بر حقایق اشیا.
و ابن بابویه علیه الرحمه روایت کرده است که حضرت علی بن موسی الرضا علیهالتحیه والثناء به حسین بن خالد گفت که: بدان که خداوند عالمیان قدیم است، و قدیم بودن صفتی است که عاقل را دلالت میکند بر آن که چیزی پیش از خدا نبوده، و چیزی هم در وجود ازلی همیشه با او نبوده. پس باطل شد گفته کسی که گمان کند که پیش از خدا یا با او همیشه چیزی بوده است. زیرا که اگر چیزی همیشه با خدا باشد، خدا خالق آن چیز نمیتواند بود، و چگونه خالق چیزی باشد که همیشه با اوست. و اگر پیش از او چیزی باشد، آن اول، اولی خواهد بود به خالق بودن از دویم. پس خدای تعالی خود را وصف نمود به نامی چند، و اسمی چند برای خود مقرر فرمود، که چون مردم به او محتاج و مضطرند، در هنگام اضطرار، او را به آن نامها بخوانند. پس خود را مسمی گردانید به سمیع و بصیر و قادر و قاهر و حی و قیوم و ظاهر و باطن و لطیف و خبیر و قوی و عزیز و حکیم و علیم و مانند اینها. پس چون غُلات و تکذیب کنندگان، این اسمای الهی را میشنوند، و از ما شنیدهاند که میگوییم که: هیچ چیز مثل خدا نیست، و هیچ خلقی در صفات و حالات با خدا موافق نیستند، بر ما اعتراض مینمایند که چون میگویید که خدا شبیه و مثل ندارد، و حال آن که این اسما را همه بر شما اطلاق میتوان کرد، و متصف به این صفات هستید، و در این صفات با خدا شریکید.
جواب ایشان این است که: اگرچه شریک است، اما معنی مختلف است. چنانچه شخصی را حمار نام میکنند و اسد نام میکنند و سَکَره نام میکنند، و حال آن که این مسمَیات با مسمیات اول این اسما مشابهتی ندارند. و همچنین خداوند عالمیان که خود را عالم فرموده، نه به اعتبار علم حادثی است که عارض او شود و اگر آن علم نزد او حاضر نباشد یا از او مفارقت نماید، جاهل باشد، چنانچه در مخلوقین میباشد که اول جاهل میباشند و به علم حادثی عالم میشوند، و گاه آن علم از ایشان مفارقت مینماید و باز جاهل میشوند و خدا را عالم میدانند به علم ازلی که عین ذات اوست و جمیع اشیا را میداند، و جهل او محال است، پس اسم علم مشترک است میان خالق و مخلوق، و معنی مختلف است.
و خداوند ما را سمیع مینامند، نه به اعتبار جزئی که در او باشد، که به آن چیزها را شنود و به آن جزو و چیزها را نتوانند دید، چنانچه در مخلوقین به یک عضو میشنوند و به یک عضو میبینند، و در دیدن و شنیدن محتاج به این دو عضوند. ولیکن خدا به ذات خود چیزهای شنیدنی و دیدنی را همه میداند بیعضو و جزو. و همچنین در اسم بصیر. پس اسم مشترک است و معنی مختلف.
و حق تعالی را قائم میگویند نه به این معنی که برپا ایستاده. ولیکن قائم است به معنی حفظ کننده و مطلع بر احوال خلایق. چنانچه میگویند که: فلان شخص قائم است به امر فلان؛ یعنی بر احوالش مطلع است و حافظ و نگاهدارنده اوست. چنانچه فرموده است که: من قائم و مطلعم بر هر نفسی به آنچه میکنند. و قائم در لغت عرب به معنی باقی نیز آمده است، و به این بر خدا رواست، یعنی زوال ندارد.
و ایضا میگویند که: فلان قائم است به امر فلان، یعنی مهمات او را کفایت مینماید.
و این معانی بر خدا رواست. و در مخلوق قائم که میگویند یعنی برپای ایستاده. پس یک لفظ را در هر دو اطلاق مینمایند و معنی مختلف است.
و همچنین لطیف در مخلوق به معنی کوچکی و ریزگی است، و در خداوند عالمیان به این معنی است که محال است که او را ادراک توان نمود، چنانچه میگویند که: لطف عنی هذا الأمر. یعنی: پی نبردم به فلان امر.
پس لطیف بودن الهی عبارت از این است که او به حدی و اندازهای و تعریفی نمیتوان یافت، و به هیچ صفتی او را وصف نمیتوان نمود.
در خبیر در مخلوق آن است که از تجربه، علمی آموخته باشد و خبیر در باب خدا آن است که همیشه به جمیع جزئیات عالم باشد.
و ظاهر در مخلوقین بر چیزی اطلاق مینمایند که بر بالای چیزی بر آمده باشد. و خدا ظاهر است به این معنی که غالب است بر جمیع اشیا و همگی مقهور اویند. چنانچه عرب میگوید که: ظهرت علی أعدائی. یعنی: بر دشمن غالب شدم.
و به معنی دیگر خدا را ظاهر مینامند که وجودش از همه چیز ظاهرتر است. و چه چیز از خدا ظاهرتر میباشد که در هر چیز که نظر میکنی صنعت او را مشاهده مینمایی و آثار قدرتش در تو آنقدر هست که تو را بس است.
و ظاهر به این معنی که در مخلوق میگویند آن است که خودش را توان دید یا ذاتش را به حدی توان شناخت. و این معنی بر خدا محال است.
و در مخلوق، امری را باطن میگویند که در میان چیزی فرو رفته باشد و در زیر چیزی پنهان شده باشد. و در خدا به این معنی است که علم و حفظ و تدبیرش به باطن همه چیز سرایت کرده است. چنانچه عرب میگوید: أبطنته. یعنی: باطن او را دانستم.
و قاهر در مخلوق آن است که به سعی و مکر و حیله و اسباب و آلات بر کسی غالب شود. و آگاه هست همان غالب، مغلوب میشود. و در خدا به این معنی است که فاعل و خالق جمیع اشیاست و همه مقهور و مغلوب قدرت اویند و هر چه نسبت به ایشان اراده نماید به عمل میآید و آنچه را بگوید باش میباشد و آنچه را خواهد، فانی میکند.
پس در جمیع اینها اسم مشترک است میان خالق و مخلوق و معنی مختلف. و سایر اسمای الهی بر این قیاس است. و در حدیث دیگر از آن حضرت منقول است که: خدا را لطیف مینامند چون که خالق امور لطیفه است از حیوانات بسیار ریزه، مثل پشه و آنچه از آن خردتر است که از ریزگی به چشم درنمیآید. و در هر نوع از اینها مادهای و نری خلق کرده و از یکدیگر ممتاز ساخته. و از برای هر فردی از افراد اینها آنچه صلاح ایشان در آن است خلق کرده، و همگی را تربیت میفرماید و روزی میدهد آنچه در قعر دریا و آنچه در پوست درختان خلق فرموده و آنچه در صحراها و بیابانها آفریده. و آنچه مصلحت ایشان در آن است تعلیم ایشان فرموده و قوت مجامعت به ایشان داده و کیفیت آن را تعلیم ایشان نموده، و هر یک را از مرگ گریزان ساخته، و هر یک را به زبان نوع خود آشنا کرده که سخن یکدیگر را میفهمند و مطالب را به فرزندان خود میفهمانند. و ایشان را محبت فرزندان داده که روزی برای ایشان میبرند. و در هر یک رنگهای مختلف خلق کرده و نهایت صنعت در رنگ آمیزیهای ایشان کرده. و اینها را در جانوری چند کرده که از خُردی به دیده درنمیآیند و به دست، لمس ایشان نمیتوان نمود.
پس چون این خلقهای لطیف را مشاهده کردیم دانستیم که صانع ایشان لطیف است و عالم به لطایف امور و خالق دقایق اشیاست، که بیعضو و جارحه و بیادات و آلت و بیماده و مدت، بر لوح عدم چنین رنگها ریخته و گلستان عالم وجود را به این صنعتها آراسته.
اصل دهم: در علم و قدرت خداوند است
بدان که علم الهی به جمیع اشیا از کلیات و جزئیات احاطه نموده. و این معنی اجماعی مسلمانان است و انکار جمعی از حکماء (مثل ابن سینا و میرداماد و ملاصدرا) علم الهی را به جزئیات، کفر است، بلکه خداوند عالم، به جمیع اشیا عالم بوده در ازل آزال، و بعد از وجود آن چیز علم او متبدل نمیشود و زیاده نمیگردد. و این امر از آیات و اخبار به حد ضرورت رسیده و احتیاج به توضیح ندارد.
و باید دانست که قدرت الهی عام است نسبت به جمیع ممکنات، و قادر است که در هر آنی صدهزار هزار برابر آنچه خلق کرده است خلق نماید، ولیکن مصلحت اقتضا نموده که بیشتر خلق فرماید، ولیکن مصلحت مقتضی آن است که غالبا دو دست بیشتر نباشد.
و آنچه در این حدیث و در آیات و اخبار موافق این وارد شده است که خدا بر همه شیء قادر است دلالت بر این دارد که مُمتَنعات و امری چند که محالاند، شیء نیستند و همین بر واجب و ممکن، شیء اطلاق میتوان نمود. و در ممتنعات قصور از جانب قدرت خدا نیست، بلکه قصور از جانب آن محل است که چون محال است، قابل این نیست که وجود به آن تعلق یابد. و چگونه قصور در قدرت کسی باشد که خزانه او عدم باشد و آنچه خواهد، به محض اراده که تعبیر از آن به لفظ کُن میکنند، موجود نماید.
چنانچه منقول است که از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام که: حضرت موسی به کوه طور رفت و با خداوند خود مشغول مناجات شد و گفت: خداوندا خزینههای خود را به من بنما. فرمود که: ای موسی خزانه من است که هر امری را که اراده نمایم میگویم موجود شو آن شیء موجود میشود.
و چون این ده اصل از اصول ضروریه دین بود و اعتقاد به اینها لازم بود و اختلاف بسیار از اهل باطل در آنها شده بود، موافق طریق اهل بیت علیهم السلام بر وجه اجمال بیان نمود که به شبهات ارباب شکوک و ضَلالت از راه دین به در نروی. والسلام علی من اتبع الهدی.