اشاره
یا أباذر و الذی نفس محمد بیده لو أن الدنیا کانت تعدل عندالله جناح بعوضه أو ذباب ما سقی الکافر منها شربه من ماء.
یا أباذر الدنیا ملعونه، [و] ملعون ما فیها الا ما ابتغی به وجه الله. و ما من شیء أبغض الی الله تعالی من الدنیا: خلقها ثم أعرض عنها فلم ینظر الیها و لا ینظر الیها حتی تقوم الساعه. و ما من شیء أحب الی الله عز و جل من ایمان به و ترک ما أمر أن یترک.
یا أباذر ان الله تبارک و تعالی أوحی الی أخی عیسی علیهالسلام: یا عیسی لا تحب الدنیا، فانی لست أحبها؛ و أحب الأخره فانما هی دار المعاد.
یا أباذر ان جبرئیل أتانی بخزائن الدنیا علی بغله شهباء، فقال لی: یا محمد هذه خزائن الدنیا و لا ینقصک من حظک عند ربک. فقلت: یا حبیبی جبرئیل لا حاجه لی فیها؛ اذا شبعت شکرت ربی، و اذا جعت سألته.
یا أباذر اذا أراد الله عز و جل بعبد خیرا فقهه فی الدین، و زهده فی الدنیا، و بصره بعیوب نفسه.
یا أباذر ما زهد عبد فی الدنیا الا أثبت الله الحکمه فی قلبه، و أنطق بها لسانه، و بصره عیوب الدنیا - داءها و دواءها - و أخرجه منها سالما الی دار السلام.
یا أباذر اذا رأیت أخاک قد زهد فی الدنیا، فاستمع منه، فانه یلقی الیک الحکمه. فقلت: یا رسول الله من أزهد الناس فی الدنیا؟ قال: من لم ینس المقابر و البلی و ترک فضل زینه الدنیا، و ءاثر ما یبقی علی ما یفنی، و لم یعد غدا من أیامه، و عد نفسه فی الموتی.
ای ابوذر به حق آن خداوندی که جان محمد به دست قدرت اوست سوگند که اگر دنیا نزد خدا برابر بود با پر پشه یا پر مگسی، کافر را از دنیا یک شربت آب نمیداد.
ای ابوذر دنیا ملعون است و آنچه در دنیاست ملعون است مگر چیزی که مطلب از آن، رضای الهی باشد. و هیچ چیز را خدا دشمن نمیدارد مانند دنیا. حق تعالی دنیا را خلق فرمود و از آن اعراض نمود و نظر لطف به سوی آن نفرمود و نخواهد فرمود تا قیام قیامت، و هیچ چیز نزد خدا پسندیدهتر و محبوبتر نیست از ایمان به خدا و ترک کردن چیزی چند که خدا امر فرموده است به ترک آنها.
ای ابوذر حق تعالی وحی فرمود به برادرم عیسی علیه السلام که: ای عیسی دوست مدار دنیا را؛ به درستی که من آن را دوست نمیدارم؛ و دوست دار آخرت را که بازگشت همه به آنجاست.
ای ابوذر جبرئیل به نزد من آمد و خزینههای دنیا را برای من آورد و بر استر اشهبی سوار بود. پس گفت: ای محمد اینها خزینههای دنیاست؛ به تو میدهیم، و از بهره تو نزد خدا و نعیم آخرت تو چیزی کم نمیشود به سبب متصرف شدن خزاین دنیا. من گفتم: ای حبیب من جبرئیل، مرا احتیاجی به این خزاین نیست. هرگاه که سیر میشوم پروردگار خود را شکر میکنم، و چون گرسنه میشوم از او سؤال مینمایم.
ای ابوذر چون خدا خیر و صلاح بنده را خواهد او را به مسائل دین خود فقیه و عالم میگرداند، و رغبت او را از دنیا برطرف میکند، و او را زاهد میکند، و او را به عیبهای نفس خود بینا میکند.
ای ابوذر هیچ بنده به زهد و ترک دنیا متصف نمیگردد مگر آن که حق تعالی علوم و حکمتها را در دل او ثابت میگرداند، و زبان او را به حکمت و معارف گویا میسازد، و بینا و دانا میگرداند او را به عیبها و درد و دوای دنیا، و او را سالم از کفر و معاصی از دنیا بیرون میبرد و به خانه سلامتی که بهشت پاکیزه سرشت است داخل میگرداند.
ای ابوذر چون برادر مؤمن خود را بینی که ترک دنیا کرده است و رغبت به آن ندارد، سخن او را گوش بده که او حکمت و علوم ربانی را به سوی القا میکند. من گفتم که: یا رسولالله کیست که زهد او در دنیا بیشتر است؟ فرمود که: کسی که فراموش نکند قبر و پوسیدن و خاک شدن در قبر را، و ترک کند زیادتی زینتهای دنیا را، و اختیار کند و ترجیح دهد نعمتهای باقی آخرت را بر لذتهای فانی دنیا، و فردا را از عمر خود حساب نکند، و خود را از مردگان شمارد.
در توضیح این فصل سه باب ایراد مینماییم.
باب اول: در مذمت دنیا
بدان که هرچند بدیها و عیبهای دنیا از آن ظاهرتر است که بر احدی مخفی باشد، اما چون شیطان در نظر عالمیان آن را مزین ساخته است و غفلت، عقل و مشاعر را از ملاحظه قبایح آن صرف نموده است، ذکر بعضی از مواعظ و امثال که از مقربان درگاه ذوالجلال وارد شده است موجب بیداری و هشیاری میشود.
از حضرت صادق علیه السلام منقول است که: حق تعالی جمیع خیرات را در خانهای جمع کرده است و کلید آن خانه را زهد در دنیا گردانیده است.
و فرمود که: حرام است بر دلهای شما شناختن شیرینی و لذت ایمان، تا ترک دنیا نکنید.
و حضرت امیر المؤمنین صلوات الله علیه فرمود که: هیچ خلقی معین و یاور دین نیست مانند ترک دنیا و زهد در آن.
و فرمود که: علامت رغبت به ثواب آخرت ترک زینتهای دنیاست. به درستی که زهد در دنیا کم نمیکند از آنچه خدا از برای این کس قسمت فرموده است، و حرص حریصان در تحصیل دنیا زیاد نمیکند آنچه را خدا برای ایشان قسمت فرموده است. پس کسی غَبن دارد که بهره آخرت را از برای دنیا ترک نماید.
و حضرت صادق علیه السلام فرمود که: روزی حضرت رسول صلی الله علیه و آله محزون از خانه بیرون آمدند. ملکی بر آن حضرت نازل شد و کلیدهای خزاین و گنجهای زمین را از برای آن حضرت آورد و گفت: ای محمد این کلید گنجهای دنیاست. پروردگارت میفرماید که: بگشا خزینههای دنیا را و آنچه خواهی بردار و از مرتبه تو نزد ما چیزی کم نمیشود.
حضرت فرمود که: دنیا خانه کسی است که در آخرت خانه نداشته باشد، و از برای دنیا جمع میکند کسی که عقل نداشته باشد. ملک گفت که: به حق خداوندی که تو را به راستی فرستاده است که همین سخن را از ملکی شنیدم که در آسمان چهارم میگفت در هنگامی که کلیدها را به من میدادند.
و در حدیث دیگر فرمود که: حضرت رسول صلی الله علیه و آله گذشتند بر بزغاله مرده گوش بریدهای که در مزبله افتاده بود. پس به اصحاب خود فرمود که: این بزغاله به چند میارزد؟ گفتند: اگر زنده بود به یک درهم نمیارزید. حضرت فرمود که: به حق آن پروردگاری که جان من در دست اوست که دنیا خوارتر است نزد خدا از این بزغاله نزد صاحبش.
و حضرت صادق علیه السلام فرمود که: هرگاه حق تعالی خیر بندهای را خواهد او را زاهد در دنیا میگرداند، و به مسائل دین خود او را عالم میگرداند، و عیبهای دنیا را به او میشناساند. و کسی را که خدا این کرامتها به او بفرماید، خیر دنیا و آخرت به او داده است.
او فرمود که: هیچ کس طلب حق از راهی نکرده است بهتر از راه ترک دنیا. و این ضد آن چیزی است که طلب میکنند دشمنان حق از رغبت در دنیا.
پس فرمود که: کجاست صبر کننده صاحب کرمی که در این چند روز اندک از سر دنیا بگذرد. به درستی که مزه ایمان را نمییابید شما، و حرام است لذت ایمان بر شما تا زهد در دنیا نورزید.
و فرمود که: هرگاه مؤمن خود را از محبت دنیا خالی کند، بلندمرتبه و رفیعقدر میشود و لذت و چاشنی محبت الهی را مییابد. و او نزد اهل دنیا چنان است که گویا دیوانه شده است و عقلش مخلوط شده است، ولیکن نه چنین است بلکه شیرینی محبت الهی با دل او مخلوط شده است و به این سبب به غیر خدا مشغول نمیشود.
و فرمود که: دلی که از محبت دنیا و کدورتها صاف و خالص شد زمین بر آن دل، تنگ میشود تا میل به آسمان میکند و به جانب رفعت پرواز میکند.
و حضرت رسول صلی الله علیه و آله فرمود که: طلب دنیا به آخرت ضرر میرساند، و طلب آخرت به دنیا ضرر میرساند. پس به دنیا ضرر رسانید که آن سزاوارتر است به ضرر رسانیدن.
و به سند معتبر منقول است که: جابر جعفی به خدمت حضرت امام محمد باقر علیه السلام آمد. حضرت فرمود که: ای جابر والله که من محزونم و دل من مشغول است. جابر گفت: فدای تو شوم! مشغولی دل و اندوه تو از چه چیز است؟ فرمود که: ای جابر کسی که خالص و صافی دین خدا در دل او درآمد، مشغول میگرداند دل او را از غیر خدا. ای جابر چه چیز است دنیا، و چه چیز میتواند بود دنیا؟ مگر هست غیر از طعامی که بخوری، یا جامهای که بپوشی، یا زنی که با او مقاربت نمایی؟
ای جابر به درستی که مؤمنان مطمئن نمیباشند و به دنیا و دل نمیبندند و به ماندن در دنیا، و در هیچ وقت از مرگ ایمن نیستند.
ای جابر آخرت خانه دایمی است، و دنیا خانه فنا و نیستی است، ولیکن اهل دنیا در غفلتاند. و مؤمنان پیش از این زمان، دانایان و اهل تفکر و عبرت بودند. ایشان را از یاد خدا کر نمیکرد چیزهایی که از امور دنیا میشنیدند، و کور نمیکرد ایشان را از یاد خدا چیزهایی که از زینتهای دنیا میدیدند. پس چنانچه به این علم فایز شده بودند، به ثواب آخرت فایز گردیدند.
و بدان - ای جابر - که اهل تقوا و پرهیزکاران، مئونت و خرج ایشان از اهل دنیا آسانتر است و اعانت و یاری ایشان نسبت به تو بیشتر است. اگر تو در یاد خدایی، تو را بر آن یاری میکنند و اگر خدا را فراموش میکنی تو را آگاه میکنند و به یادت میآورند.
بیان کنندگاناند امرهای خدا را، عمل کنندگاناند به آنها. به محبت خدا قطع محبت از غیر او کردهاند و از دنیا وحشت گرفتهاند به سبب طاعت و بندگی آقای خود. و به دلهای خود نظر به خدا و دوستی او انداختهاند و میدانند که چیزی که سزاوار است به منظور داشتن و دل به او بستن، خداوند عظیمالشأن است. پس دنیا را به منزله منزلی دان که فرود آیی و بار کنی، یا مالی که در خواب بیابی و چون بیدار شوی چیزی در دست تو نباشد.
این مثل را برای تو به این سبب بیان کردم که دنیا نزد اهل عقل و علم از بابت سایه درختی است که لحظهای در آن قرار گیری و برطرف شود.
ای جابر پس حفظ کن آنچه را خدا امر فرموده است تو را به رعایت آنها از دین و حکمت او، و سؤال مکن از آنچه تو نزد او داری از روزی، و بطلب توفیق بر تکالیفی را که او از تو میطلبد.
و منقول است که ابوذر گفت که: ای طلب کننده علم تو را فرزندان و مال از حال خود مشغول نسازد. به درستی که روزی که از ایشان مفارقت مینمایی مانند میهمانی خواهی بود که شب در خانه بماند و روز به منزل دیگر رود. و دنیا و آخرت به منزله دو منزل است که از یکی بارکنی و به دیگری نزول نمایی.
و از حضرت صادق علیه السلام منقول است که: حق تعالی به حضرت موسی علیه السلام وحی نمود که: ای موسی دل خود را به دنیا مایل مگردان مثل میل کردن ظالمان، و دوست مدار دنیا را مانند دوستی کسی که دنیا را پدر و مادر خود اخذ کند.
ای موسی اگر تو را به خود بگذارم که اصلاح نفس خود کنی بر تو غالب خواهد شد محبت دنیا و زینتهای آن.
ای موسی پیش بگیر در خیرات و طاعات بر اهل خیر. و ترک کن از دنیا آنچه را به آن احتیاج نداری. و دیده خود را میفکن به سوی هر که فریب دنیا خورده است و او را به خود گذاشتهام. و بدان به درستی که هر فتنه ابتدای آن محبت دنیاست. و آرزو مکن حال کسی را که مال بسیار دارد، که با بسیاری مال بسیاری گناه میباشد به سبب حقوق واجبی که خدا بر مال دارد. و آرزو مکن حال کسی را که مردمان از او راضیاند تا ندانی که خدا از او راضی است. و آرزو مکن حال کسی را که مردم اطاعت او مینمایند؛ به درستی که اطاعت کردن مردم او را، و متابعت او نمودن برخلاف حق، باعث هلاک او و متابعان اوست.
و در حدیث دیگر فرمود که: حضرت امیر المؤمنین صلوات الله علیه به بعضی از اصحاب خود نوشتند که: وصیت میکنم تو را و خود را به تقوا و پرهیزکاری کسی که معصیت او حلال نیست و امید از غیر او نمیتوان داشت و بینیازی حاصل نمیشود مگر به فضل او.
به درستی که کسی که از مناهی خدا بپرهیزد، عزیز و با قوت و سیر و سیراب میشود و عقلش از عقول اهل دنیا برتر میشود. پس بدنش با اهل دنیاست و دل و عقلش مشغول معاینه آخرت است. فرو مینشاند به نور دلش محبت آنچه را چشمهایش میبیند از زینت دنیا.
پس حرام دنیا در نظر او نجس و قبیح شده است و از شبهههای دنیا اجتناب میکند و از حلال خالص نیز خود را متضرر مییابد مگر به قدر ضرورت از پاره نانی که پشتش به آن قوت یابد و عبادت تواند کرد و جامهای که عورت خود را به آن بپوشد از هر قسم که بیابد اگرچه گُنده و درشت باشد. و بر آن قدر ضرورت که دارد نیز اعتماد ندارد، بلکه اعتماد و امید او بر خالق اشیاست.
و چندان جد و سعی در عبادت میکند که دندانهای او ظاهر گردیده است و دیدههای او در سرش فرورفته است. پس خدا به عوض آنچه از قوت خود در عبادت خدا صرف کرده است، قوتی از جانب خود به بدن او کرامت فرموده و عقل او را شدید و محکم گردانیده است، و آنچه در آخرت برای او مقرر فرموده زیاده از آنهاست که در دنیا به او عوض داده است.
پس ترک کن دنیا را، که محبت دنیا آدمی را از حق، کور و کر و گنگ میکند و گردن را ذلیل میگرداند. و تدارک کن در بقیه عمر خود، و تأخیر مکن عمل را به فردا و پس فردا. به درستی که هلاک شدند آنان که پیش از تو بودند به طول امل و آرزوها و تأخیر اعمال خیر تا آنگاه که مرگ ناگاه به ایشان رسید و ایشان غافل بودند. پس بر چوبها ایشان را برداشتند و به قبرهای تاریک تنگ نقلشان فرمودند، و فرزندان و اهالی، ایشان را ترک نموده به حال خود پرداختند. پس به خدا از خلق منقطع شو با دلی ترک دنیاکرده و به پروردگار خود پیوسته، و با عزمی درست که در آن سستی و شکستگی نباشد. خدا ما را و تو را اعانت نماید بر طاعت خود، و توفیق دهد ما را و تو را بر چیزی چند که موجب خشنودی اوست.
و از حضرت امام رضا علیه السلام منقول است که: عیسی بن مریم علیه السلام به حواریان گفت که: ای بنیاسرائیل آزرده مباشید بر آنچه از دنیای شما فوت میشود، چنانچه اهل دنیا آزرده نمیباشند از فوت دین خد اگر دنیای ایشان سالم باشد.
و حضرت امیر المؤمنین صلوات الله علیه فرمود که: چه گویم در وصف خانهای که اولش مشقت و عناست، و آخرش نیستی و فناست، و در حلالش حساب است، و در حرامش عقاب است. هر که غنی میشود در آن مفتون است، و هه که محتاج میشود محزون است.
و هر که از برای آن سعی میکند به دستش نمیآید، و هر که ترکش میکند رو به او میآورد.
و هر که خواهد از احوال آن عبرت گیرد و بینا شود او را به عیوب خود بینا میگرداند، و کسی که به رغبت به سوی او نظر نماید کورش میکند.
و در خطبه دیگر فرمود که: نظر کنید به سوی دنیا به دیده زهد، و از آن اعراض نمایید. به خدا سوگند که بعد از اندک زمانی ساکنان خود را که رحل اقامت در آن افکندهاند بیرون میکند، و آنان که به نعمتهای آن مغرور گردیده ایمناند، به فجایع و مصیبتها مبتلا میگرداند. آنچه از دنیا پشت کرد و رفت برنمیگردد، و آنچه آینده است نمیتوان دانست که چه مقدار است که انتظار آن توان برد. شادی و سرورش آمیخته است به اندوه و حزن، و جَلادت و قوت شجاعانش آیل است به سستی و ضعف. پس فریب ندهد شما را بسیاری آنچه شما را خوش میآید از زینتهای آن، که اندک زمانی با شما خواهد بود. خدا رحم کند کسی را که در احوال دنیا تفکر نماید و عبرت گیرد، پس به عیبهای دنیا بینا شود. آنچه از دنیا در پیش است عن قریب از آن اثری نمانده است، و آنچه از آخرت در پیش است به زودی میرسد و زوال ندارد. و بر عمر اعتماد مکن که هرچه به عدد درمیآید به زودی به سر میآید، و آنچه آینده است به زودی حاضر میشود و نزدیک است.
و در خطبه دیگر فرمود که: شما را حذر میفرمایم از دنیا. به درستی که آن شیرین است و سبز و خوشاینده است. مردم را محب خود میگرداند به اندکی از لذتهای عاجل که به ایشان میرساند، و به اندک زینتی خود را خوش مینماید و امیدها و آروزها را زیور خود ساخته است و به حیله و فریب خود را زینت کرده است. نعمت و زینت آن بقا ندارد و از مصیبتهای آن ایمن نمیتوان بود. فریب دهنده است؛ ضرر رساننده است؛ مانع از خیرات است؛ به زودی زایل میگردد و فانی است. ساکنانش را میخورد؛ راهروانش را راه میزند. هیچ کس از آن به زینتی آراسته نشد مگر آن که بعد از آن او را عبرت دیگران گردانید، و رو به کسی نیاورد به راحت مگر این که پشت کرد به سوی او به محنت. چه بسیار کسی که بر آن اعتماد کرد و دل او را به درد آورد، و چه بسیار کسی که به آن مطمئن شد و او را بر زمین زد. بسی صاحب شوکت را به خواری انداخت، و بسی صاحب نخوت را ذلیل ساخت. پادشاهیش مذلت است، و عیشش ناگوار است، و شیرینیش تلخ است، و غذایش سم است. زندهاش در معرض موت است و صحیحش در عرضه بلاست. پادشاهیش به زودی برطرف میشود و عزیزش مغلوب میگردد. و کسی که از آن بسیار جمع کرده منکوب میشود، و کسی که به آن پناه برده مخذول میشود. آیا شما نیستید در مسکنها و منزلهای جماعتی که پیش از شما بودهاند که عمرشان از عمرهای شما درازتر بوده، و آثار ایشان بیشتر باقی مانده، و املهای ایشان درازتر بوده، و لشکر و تهیه ایشان فراوانتر بوده است؟ دنیا را پرستیدند چه پرستیدنی، و آن را اختیار کردند چه اختیار کردنی. پس چون به در رفتند توشهای به ایشان نداد که به منزل رسند، و مرکوبی نداد که ایشان را به جایی رساند. هیچ شنیدید که دنیا جانی فدای ایشان کرده باشد، یا ایشان را اعانتی کرده باشد، یا با ایشان مصاحبت نیکو کرده باشد؟ بلکه بر ایشان فرود آورد بلاهای گران را، و سست کرد بنیاد ایشان را به فتنهها، و متزلزل ساخت اساس ایشان را به مصیبتها، و بینی ایشان را به مذلت بر خاک مالید، و ایشان را پامال حوادث گردانید، و یاری نمود مرگ را بر ایشان. به درستی که دیدید جزای منکری را که داد جمعی را که مُنقاد او بودند و آن را اختیار میکردند و امید اقامت در آن داشتند. که چون خواستند که از آن مفارقت ابدی کنند توشهای نداد به ایشان بغیر از گرسنگی و تشنگی، و نفرستاد ایشان را مگر به تنگی و تاریکی، و برای ایشان حاصل نکرد مگر ندامت و پشیمانی. آیا چنین بیوفایی را اختیار میکنید و یار خود میپندارید و دل به آن میبندید و بر آن حرص میورزید؟ پس بدخانهای است این خانه برای کسی که آن را متهم نداد و از آن در ترس و اندیشه نباشد. پس بدانید - و خود هم میدانید - که این دنیا را ترک خواهید کرد و از آن به خانه دیگر بار خواهید کرد. و پند بگیرید در این دنیا از احوال جمعی که میگفتند که: کی قوتش از ما بیشتر است؟ ایشان را به قبرها بردند و در زیر خشت و خاک پنهان کردند و همسایه استخوانهای پوسیده شدند. پس ایشان همسایهای چندند که به فریاد یکدیگر نمیرسند و دفع ضرری از یکدیگر نمیتوانند نمود. در یکجا مجتمعاند و هر یک تنها و فردند. و همسایه یکدیگرند و از یکدیگر دورند. نزدیکاناند که به زیارت یکدیگر نمیروند، و مجاوراناند که به نزدیک یکدیگر نمیآیند. حلیمان و بردباراناند که کینههایشان برطرف شده است، و جاهلاناند که حسدهایشان مرده است. از ضرر ایشان ترسی نیست، و دفع ضرری از ایشان متوقع نیست. پشت زمین را بدل کردهاند به زیر زمین، و از وسعتها به تنگی رفتهاند، و از روشنایی به در رفته به ظلمت قرار گرفتهاند. و باز به زمین برخواهند گشت به نحوی که مفارقت کردهاند پابرهنه و عریان. و به اعمال خود بار خواهند کرد به سوی حیات دایمی و خانه باقی. چنانچه حق تعالی میفرماید که: چنانچه ابتدا کردیم در اول، خلق ایشان را، برخواهیم گردانید. وعدهای است بر ما لازم، و البته چنین خواهیم کرد.
و ابنبابویه علیه الرحمه روایت کرده است که: چون حضرت رسول صلی الله علیه و آله از سفری مراجعت میفرمودند، اول به خانه حضرت فاطمه صلوات الله علیها تشریف میبردند و مدتی میماندند و بعد از آن به خانه زنان خود میرفتند. پس در بعضی از سفرهای آن حضرت، حضرت فاطمه دو دسترنج و قلادهای و دو گوشواره از نقره ساختند و پردهای در خانه آویختند. چون حضرت مراجعت فرمودند و به خانه فاطمه داخل شدند و صحابه بر در خانه توقف نمودند و آن حال را مشاهده فرمودند، غضبناک بیرون رفتند و به مسجد درآمدند و به نزد منبر نشستند. حضرت فاطمه گمان بردند که برای آن زینتها حضرت رسول چنین به غضب آمدند. پس گردنبند و دسترنجها و گوشوارهها را کندند و پرده را گشودند و همه را به نزد حضرت فرستادند و به آن شخص که اینها را برد گفتند که: بگو دخترت سلام میرساند و میگوید که: اینها را در راه خدا بده. چون به نزد آن حضرت آوردند، سه مرتبه فرمود که: کرد آنچه میخواستم. پدرش فدای او باد! دنیا از محمد و آل محمد نیست. و اگر دنیا در خوبی نزد خدا برابر پر پشهای میبود خدا در دنیا کافری را شربتی از آب نمیداد. پس برخاستند و به خانه حضرت فاطمه داخل شدند.
و روایت کردهاند که: روزی حضرت امیر المؤمنین صلوات الله علیه در بعضی از باغها بیلی در دست داشتند و اصلاح آن باغ میفرمودند. ناگاه زنی پیدا شد در غایت حسن و جمال و گفت: ای فرزند ابوطالب اگر مرا تزویج نمایی، تو را غنی میکنم از این مشقت، و تو را دلالت میکنم به گنجهای زمین و تا زنده باشی پادشاهی خواهی داشت. حضرت فرمود که: نام تو چیست؟ گفت: نام من دنیاست. حضرت فرمود که: برگرد و شوهری غیر از من طلب کن، که تو را در من بهرهای نیست. و باز مشغول بیل زدن شدند.
و حضرت رسول صلی الله علیه و آله فرمود که: غافلترین مردم در دنیا کسی است که از تغییر احوال دنیا پند نگیرد. و قدر کسی در دنیا عظیمتر است که دنیا را نزد او قدری نباشد.
و فرمود که: حق تعالی وحی فرمود به دنیا که: به تعَب انداز کسی را که تو را خدمت کند، و خدمت کن کسی را که تو را ترک کند.
و فرمود که: رغبت در دنیا موجب بسیاری حزن و اندوه است، و زهد در دنیا مورث راحت دل و بدن است. و حضرت صادق علیه السلام فرمود که: محبت دنیا سر جمیع گناهان و خطاهاست.
و حضرت رسول صلی الله علیه و آله فرمود که: هرکه از امت من از چهار خصلت سالم بماند بهشت او را واجب میشود: هر کدام سالم باشد از داخل شدن در دنیا، و متابعت خواهشها، و شهوت شکم، و شهوت فرج.
باب دویم: در بیان تمثیلی چند که پیشوایان دین در مذمت دنیا برای تنبیه غفلت زدگان مسالک حیرت بیان فرمودهاند
تمثیل اول: در بیان آنکه هرچند آدمی به دنیا بیشتر مشغول میگردد خلاصی از آن دشوارتر است
از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام منقول است که: حضرت امام محمد باقر علیه السلام فرمود که: مثل کسی که حریص است بر جمع دنیا، از بابت مثل کرم ابریشم است که هرچند ابریشم بر خود بیشتر میتند راه در رویش بستهتر میشود و خلاصش مشکلتر است تا به حدی که در آن میان از غم میمیرد.
پس حضرت صادق علیه السلام فرمود که: از جمله موعظههایی که حضرت لقمان پسرش را فرمود [این بود] که: ای فرزند! مردم برای اولاد خود جمع کردند پیش از تو. نه آنها که جمع کردند باقی ماندند و نه کسانی که برای ایشان جمع میکردند. و به درستی که تو بندهای مزدوری که به کاری چند تو را امر کردهاند و مزدی بر آنها برای تو وعده کردهاند.
پس عمل خود را تمام کن و مزد خود را بگیر. و مباش در این دنیا از بابت گوسفندی که در زراعت سبزی بیفتد و بخورد تا فربه شود و او را بکشند و هلاکش در فربهی آن باشد. ولیکن دنیا را به منزله پلی دان که بر نهری بسته باشند که از آن پل گذری و آن را گذاری و هرگز به سوی آن برنگردی. دنیا را خراب بگذار و عمارت آن مکن، به درستی که تو را امر به آبادانی آن نکردهاند.
و بدان که فردا چون نزد حق تعالی میایستی از چهار چیز از تو سؤال خواهند کرد: از جوانیت که در چه چیز آن را کهنه کردی، و از عمرت که در چه چیز آن را فانی کردی، و از مالت که از کجا کسب کردی و در کجا خرج کردی. پس مهیا شو و تهیه جواب خود را بگیر. و محزون مباش از آنچه از تو فوت میشود از دنیا؛ به درستی که اندک دنیا بقا ندارد و بسیارش بلاهای بسیار دارد. پس تهیه آخرت خود را بگیر، و سعی کن در بندگی، و پرده غفلت را از رو بگشا، و خود را در معرض نیکیها و احسانهای پروردگار خود درآور، و در دل خود توبه را تازه کن. و تا فارغی، در عمل و عبادت سعی کن پیش از آن اجل رو به تو آورد، و قضاهای الهی بر تو جاری شود، و مرگ میان تو و آنچه اراده داری حایل گردد.
تمثیل دویم: در بیان آن که هرچند تحصیل دنیا بیشتر مینمایی حرص بر آن زیاده میشود
به سند معتبر از حضرت امام رضا صلوات الله علیه منقول است که: مثل دنیا مثل آب شور دریاست که هرچند آدمی بیشتر میخورد تشنهتر میشود تا هنگامی که او را بکشد.
تمثیل سیم: در بیان آن که ظاهر دنیا خوشاینده و باطنش کُشنده است
به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام منقول است که: در کتاب حضرت امیر المؤمنین صلوات الله علیه نوشته است که: مثل دنیا مثل مار کشنده است که پشتش در نهایت نرمی و ملایمت است و شکمش پر است از زهر کشنده. عاقل از زهرش حذر مینماید، و طفل نادان به نرمی و خط و خالش میل میکند و با آن بازی میکند.
تمثیل چهارم: در بیان فنا و سرعت انقضای دنیا
حضرت رسول صلی الله علیه و آله فرمود که: مرا چه کار است با دنیا. مثل من و دنیا مثل سوارهای است که در روز بسیار گرمی به درختی برسد و در سایه آن درخت قیلوله کند و برود و آن درخت را بگذارد.
تمثیل پنجم: در بیان بیوفایی دنیا
از حضرت امام موسی کاظم علیه السلام منقول است که: دنیا از برای حضرت عیسی علیه السلام متمثلشد در صورت زن ازرقی. حضرت از آن پرسید که: چند شوهر گرفتهای؟ گفت:
بسیار. پرسید که: همه تو را طلاق گفتند؟ گفت: نه؛ همه را کشتم. حضرت عیسی فرمود که: وای بر حال شوهرهای باقیماندهات؟ چرا عبرت نمیگیرند از حال شوهرهای کشته شدهات؟
تمثیل ششم: در بیان کیفیت نجات از دنیا
از حضرت امام موسی علیه السلام منقول است که: حضرت لقمان پسرش را وصیت فرمود که:
ای فرزند! دنیا دریایی است عمیق، و گروه بسیار در این دریا غرق شدهاند. پس باید که کشتی تو در این دریا تقوا و پرهیزکاری باشد. و آنچه در این کشتی پر کنی، از توشه و متاع ایمان و اعمال صالحه باشد. و بادبان آن توکل باشد که بدون توکل بر خدا آن کشتی به راه نمیرود. و ناخدای آن کشتی عقل باشد، و معلم آن علم باشد، و لنگرش صبر باشد.
تمثیل هفتم: در بیان پستی دنیا، و آن که سربلندی در این خانه پست ضرر میرساند
از حضرت امام موسی کاظم علیه السلام منقول است که: دنیا به مثابه خانهای است که سقفش را پست پوسیده باشند. اگر سربلندی میکنی و تکبر مینمایی سر بر طاق میآید و میشکند؛ و اگر سر به زیر میافکنی و تواضع و شکستگی میکنی به سلامت به در میروی.
تمثیل هشتم: در بیان سوء عاقبت دنیا
از حضرت رسول صلی الله علیه و آله منقول است که: مثَل دنیا مثَل طعامهای لذیذ است که آدمی تناول مینماید و در هنگام خوردن لذیذ است و چون به معده رسید مُنتن و بدبو میشود. و هرچند طعام لذیذتر و چرب و شیرینتر است مدفوعش بدبوتر و کثیفتر است و آزار و مفسده خوردنش بیشتر است و درد و الم بر آکلش بیشتر مترتب میشود.
و همچنین از دنیا هرچند بیشتر و بهتر آن را متصرف میشوی، در هنگام مردن که وقت دفع آن است بدی و ضررش بیشتر ظاهر میشود.
یا مانند خانهای که دزد بر آن زند. هرچند متاع آن خانه بیشتر و نفیستر است، حسرت صاحبش بیشتر است. همچنین دزد اجل که بر خانه مال میزند، هرچند از دنیا بیشتر جمع کرده است الم مفارقتش شدیدتر و صعبتر است.
تمثیل نهم: در بیان آن که دنیا و آخرت با یکدیگر جمع نمیشوند، و محبت دنیا مانع تحصیل خیرات و سعادات است
از حضرت رسول صلی الله علیه و آله منقول است که: مثل صاحب دنیا مثل کسی است که در میان آب راه رود. چنانچه هر که در آب راه میرود البته قدمش تر میشود، همچنین هر که داخل دنیا میشود البته آلوده میشود. و دروغ میگوید کسی که دعوی مینماید که من داخل دنیا میشوم و از آن احتراز مینمایم.
و منقول است که: حضرت عیسی علیه السلام فرمود که: به حق و راستی به شما میگویم که: چنانچه بیمار که به سوی طعام نظر میکند از مرض و الم به آن میل نمینماید، همچنین بیمار محبت دنیا لذت و شیرینی عبادت و بندگی را نمییابد.
به حق و راستی به شما میگویم که: اسب را تا سواری نکنی و نرم نکنی چموشی آن برطرف نمیشود، همچنین دل را تا نرم نکنی به یاد مرگ و مشقت عبادت، قساوتش برطرف نمیشود و مُنقاد حق نمیگردد.
تمثیل دهم: در ذکر تمثیلاتی که مشتمل است بر توضیح عیبهای بسیار از دنیا
قصه بلوهر و یوذاسف
و در این مقام قصه بَلوهَر و یوذاسَف را که مشتمل بر حکم شریفه انبیا علیهم السلام و مواعظ لطیفه حکماست ایراد مینماییم، و چون بر فواید بینظیر، محتوی و مشتمل است، به سبب طول قصه، ناظران این کتاب را از برکات آن محروم نمیگردانیم.
ابن بابویه علیه الرحمه و الرضوان در کتاب کمالالدین و تمام النعمه به سند خود از محمد ابنزکریا روایت کرده است که:
پادشاهی بود در ممالک هندوستان با لشکر فراوان و مملکت وسیع. و مهابت عظیم از او در نفوس رعیت او قرار گرفته بود و پیوسته بر دشمنان ظفر مییافت. و با این حال حرص عظیم داشت در شهوتها و لذتهای دنیا و لهو و لَعِب، و از متابعت هواهای نفسانی دقیقهای فرونمیگذاشت. و محبوبتر و خیرخواهترین مردم نزد او کسی بود که او را بر آن اعمال ناشایست ستایش مینمود و قبایح او را در نظر او زینت میداد، دشمنتر و بدخواهترین مردم نزد او کسی بود که او را به ترک آنها امر میفرمود.
و او در حَداثِت سن و ابتدای جوانی به منصب فرمانروایی فایز گردیده بود. و صاحب رأی اصیل و زبان بلیغ بود. و در تدبیر امور رعیت و ضبط احوال ایشان به غایت عارف بود. و چون مردم او را به این اوصاف شناخته بودند، لاجرم همگی مُنقاد او گردیده بودند. و هر سرکش و رامی او را خاضع و مطیع بود. و برای او جمع گردیده بود مستی جوانی، و مستی سلطنت و جهانبانی، و بیهوشی شهوت و خودبینی، ظفریافتن او بر دشمنان. و اطاعت و فرمانبرداری اهل مملکتش موجب طغیان و زیادتی آن مستیها گردیده بود. پس تکبر و تطاول مینمود و مردمان را حقیر میشمرد، و به سبب وفور مدح و ستایش مردم، اعتمادش بر تمامی عقل رأی خود زیاده میشد. و او را همتی و مقصودی بغیر از دنیا نبود. و به آسانی او را میسر میشد آنچه را میطلبید و میخواست از دنیا.
ولیکن فرزند پسر نمیشد او را، و جمیع فرزندان او دختران بودند. و پیش از پادشاهی او امر دین در مملکت او شیوع تمام داشت و اهل دین بسیار بودند. پس شیطان دشمنی دین و اهل دین را در نظر او زینت داد و همت بر اضرار ایشان گماشت. و از ترس زوال ملک خود ایشان را از مملکت خود دور گردانید و بتپرستان را مقرب خود گردانید و برای ایشان بتها از طلا و نقره ساخت. و ایشان را تفضیل و تشریف بر دیگران داد و بتهای ایشان را سجده کرد. پس چون مردم این حال را از او مشاهده نمودند، مسارعت نمودند به عبادت بتان و استخفاف به اهل دین.
پس روزی پادشاه سؤال نمود از حال شخصی از اهل بلاد خود، که آن مرد را قرب عظیم و منزلت پسندیده نزد پادشاه بود. و غرض پادشاه آن بود که به او استعانت جوید بر بعضی از امور خود، و به او احسان نماید. جواب گفتند که: ای پادشاه او لباس خواهش دنیا را از بر کنده، و از اهل دنیا خلوت اختیار کرده، و به عُباد پیوسته است. پس این سخن بر پادشاه بسیار گران آمد و او را طلب نمود و چون حاضر شد و نظرش بر وی افتاد، او را در زی عُباد و زهاد دید. او را منع کرد و دشنام داد و گفت: تو از بندگان من و از اعیان و اشراف اهل مملکت من بودی. خود را رسوا کردی واهل و مال خود را ضایع گذاشتی و تابع اهل بطالت و زیانکاری شدی و خود را در میان مردم مَضحکه و مثل ساختی. و حال آن که من تو را برای کارهای عظیم خود مهیا گردانیده بودم و میخواستم به تو استعانت جویم بر اموری که مرا پیش آید.
عابد گفت که: ای پادشاه! اگر مرا بر تو حقی نیست ولیکن عقل تو را بر تو حق هست. پس بشنو سخن مرا بیآن که به خشم آیی. بعد از آن امر کن به آنچه خواهی، بعد از فهمیدن آنچه میگویم و تفکر نمودن در آن. به درستی که ترک تأمل و تدبر دشمن عقل است و حایل میشود میان آدمی و فهمیدن اشیا.
پادشاه گفت که: آنچه خواهی بگو. عابد گفت که: میپرسم از تو ای پادشاه که آیا عتاب تو با من برای گناهی است که بر نفس خود ضرر رسانیدهام، یا در خدمت تو تقصیری و جرمی دارم؟
پادشاه گفت که: جرم تو بر نفس خود نزد من بدترین گناهان است، و من چنین نیستم که هرکس از رعیت من که خواهد خود را هلاک کند، او را به خود واگذارم، بلکه هلاک کردن خودش نزد من مثل آن است که دیگری از رعیت مرا هلاک گرداند. و چون من اهتمام در امر رعیت دارم، حکم میکنم بر تو از برای تو، و مؤاخذه مینمایم تو را برای تو؛ زیرا که ضایع کردهای خود را.
عابد گفت که: ای پادشاه از حسن ظنی که به تو دارم گمان دارم که مرا مؤاخذه ننمایی مگر به حجتی که بر من تمام سازی. و حجت جاری نمیشود مگر نزد قاضی و حاکمی. و کسی از مردم بر تو قاضی نیست، ولیکن نزد تو قاضیان هستند و تو حکم ایشان را جاری میسازی، و من به بعضی از آن قاضیان راضیم و از بعضی ترسانم.
پادشاه گفت که: کداماند آن قاضیان که میگویی؟
عابد گفت که: اما آن قاضی که من به حکم او راضیم عقل توست، و اما قاضیی که از آن ترسانم هوا و خواهشهای نفس توست.
پادشاه گفت که: آنچه خواهی بگو، و راست بگو خبر خود را به من که در چه وقت این رأی، تو را سانح شد و کی گمراه گردانید تو را.
عابد گفت که:
اما خبر من: به درستی که در حداثت سن سخنی شنیدم و در دل من جا کرد آن سخن مانند دانهای که بکارند؛ و پیوسته نشو و نما کرد تا درختی شد چنانچه میبینی. و این قصه چنان بود که از شخصی شنیدم که میگفت که: نادان امری را که اصل ندارد و به کار نمیآید چیزی میداند و به آن اعتقاد دارد، و امری را که اصل دارد و به کار میآید ناچیز و باطل میانگارد. و تا آدمی امر باطل و ناچیز را ترک ننماید به آن امر ثابت و اصیل نمیرسد. و کسی که نیکو نبیند و ادارک ننماید حقیقت آن امر حق و ثابت را، ترک آن ناچیز و باطل بر او گوارا نمیشود. و آن امر اصیل و باقی، آخرت است، و آن ناچیز و باطل دنیاست.
پس چون این کلمه حق را شنیدم، در نفس من مستقر گردید زیرا که چون تأمل کردم حیات دنیا را مرگ یافتم، و توانگری دنیا را فقر و درویشی دیدم، و شادی دنیا را اندوه دانستم، و صحت دنیا را بیماری شناختم، و قوت دنیا را ضعف دانستم، و عزت دنیا را خواری دیدم.
و چگونه حیات آن مرگ نباشد و حال آن که زندگی آن برای مردن است و آدمی در آن زندگانی یقین به مردن دارد و بیاعتماد است بر زندگی و پیوسته مترصد رحلت است.
و چگونه توانگری دنیا فقر و درویشی نباشد و حال آن که آنچه از دنیا برای آدمی حاصل میشود، برای اصلاح آن به چیز دیگر محتاج میشود، بلکه به چیزهای بسیار احتیاج به هم میرساند که برای آن چیز اول ناچار است از آنها. مثل آن که آدمی برای سواری به چهارپایی محتاج میشود. پس چون تحصیل آن نمود، محتاج میشود به علف آن و به مهتر و طویله و یراق ضروری آن چهارپا. و به سبب هریک از اینها به چندین چیز دیگر محتاج میشود. پس کی به نهایت میرسد حاجت کسی که بر این حال باشد.
و چگونه شادی دنیا اندوه نباشد و حال آن که دنیا چشم هر کس را که به حصول مطلوبی روشن گردانید، در کمین اوست که چندین برابر آن خوشحالی، اندوه و غم به او برساند. چنانچه اگر کسی به وجود فرزندی شاد شود، آنچه اندیشه میبرد از اندوه در مرگ آن فرزند و بیماری او و پراکندگی احوال او، چندین برابر آن شادی است که به او رسیده است به سبب وجود او. و اگر به مالی خوشحال گردد، از بیم تلف آن مال اندوه بر او راه مییابد زیاده از سروری که به آن مال به هم رسانیده است. پس هرگاه حال دنیا چنین باشد، سزاوارترین مردم به ترک دنیا کسی است که شناخته باشد دنیا را بر این حال.
و چگونه تندرستی دنیا بیماری نباشد و حال آن که تندرستی در دنیا از اخلاط اربعه است، و صحیحترین اخلاط و دخیلترین آنها در حیات، خون است. و در هنگامی که آن قویتر است و اعتماد آدمی بر آن بیشتر است، سزاوارتر است آدمی از آن به مرگ ناگهان و ورم گلو و طاعون و مرگی و خوره و ورمهای سینه.
و چگونه قوت دنیا ضعف نباشد و حال آن که اسباب قوت همگی موجب ضرر و هلاک بدناند.
و چگونه عزت دنیا خواری نباشد و حال آن که هرگز کسی عزتی در دنیا ندیده است که بعد از آن خواری و مذلتی نباشد. و ایام عزت کوتاه است و ایام خواری دراز.
پس سزاوارترین مردم به مذمت دنیا کسی است که اسباب دنیا را برای او گشوده باشند و مهیا کرده باشند، و حاجتهای خود را از دنیا یافته باشد. زیرا که در هر شب و هر روز و هر ساعت و هر لحظه ترسان است از آن که آفتی به مال او برسد و آن را فانی گرداند، یا به ناگاه بلایی به خویشان و دوستان او برسد و ایشان را برباید، یا فتنهای بر جمعیت او برخورد و به غارت برد، یا مصیبتی در رسد و بناهای او را از بیخ برکند، یا مرگ او را در رسد، و او را از پا درآورد و از مفارقت هر چیزی که به آن بخل میورزید دردی بر دل او گذارد.
پس مذمت میکنم به سوی تو - ای پادشاه - دنیایی را که آنچه را عطا کرد بازمیگیرد و وبال آن را بر گردن آدمی میگذارد، و بر هر که جامهای پوشانید از او میکند و او را عریان میگرداند، و هر که را بلند کرد پست میکند و به جزع و بیتابی میافکند، و عاشقان و طالبان خود را ترک میکند و به شقاوت و محنت میرساند، گمراه کننده است کسی را که اطاعت آن کند و مغرور آن شود، و غدار و بازی دهنده است هر کس را که ایمن باشد از آن و اعتماد بر آن داشته باشد. به درستی که دنیا مرکبی است سرکش و بزرگ، و مصاحبی است خائن و بیوفا، و راهی است لغزنده، و منزلی است در غایت گوی و پستی.
گرامی دارندهای است که گرامی نداشته است کسی را مگر آن که عاقبت خوار کرده است او را، و محبوبهای است که هرگز محبت به کسی نداشته است. ملازمت کرده شدهای است که ملازم هیچ کس نگشته است. با او وفا میکنند، و آن غدر و مکر میکند. و با آن راست میگویند، و آن دروغ میگوید. و وفا میکنند با آن در وعده، و آن خلف وعده میکند. کج است با کسی که با آن راست است. بازی کننده است با کسی که مطمئن خاطر است به آن. در اثنای این که طعام و غذا میدهد کسی را، ناگاه او را طعمه دیگری میکند. و در هنگامی که او را خدمت میکند، ناگاه او را خادم دیگران میگرداند. و در اثنای این که میخنداند او را، ناگاه بر او میخندد. و در زمانی که او را بر دیگران شماتت میفرماید، ناگاه بر او شماتت میکند. و در اثنای آن که او را بر دیگران میگریاند، ناگاه دیگران را بر او میگریاند. گاه دستش را به عطا میگشاید و گاهی به سؤال. و در عین عزت ذلیل میگرداند. و در هنگامی که او را مکرم دارد به اهانت و مذلت میرساند. و در اثنای بزرگی حقیر میسازد، و در اثنای رفعت به پستی میاندازد. بعد از اندک فرمانبرداری نافرمانی میکند، و بعد از سرور به حزن و اندوه میافکند، و بعد از سیری به گرسنگی مبتلا میگرداند، و در اثنای زندگی میمیراند.
پس اف باد بر خانهای که حال آن این باشد و کردار آن بر این منوال بوده باشد. تاج سروری بر سر شخصی میگذارد صبحگاه، و روی او را بر خاک مذلت میمالد شبانگاه. صبح دستش را به دسترنج طلا زینت میدهد، و شام دستش را در بند میکشد. بامداد بر تخت پادشاهیش مینشاند، و پسین به زندانش میکشاند. شب فرش مخمل برایش میگستراند، و روز بر خاک خواریش مینشاند. در اول روز آلات لهو و لعب برایش مهیا میکند، و در آخر روز نوحهگران را به نوحهاش میدارد. شب او را به حالی میدارد که اهلش به او تقرب میجویند، و روز او را به محنتی میافکند که اهلش از او گریزان میشوند. بامداد او را خوشبو میدارد، و شبانگاه او را جیفه گندیده میگرداند.
پس آدمی در دنیا پیوسته در بیم سَطوتها و قهرهای آن است، و از بلاها و فتنههای آن نجات ندارد. برخوردار میگردد نفس از چیزهای تازه دنیا، و دیده از امور خوشاینده دنیا، و دست از جمعیت و اسباب دنیا. پس به زودی مرگ در میرسد و دست خالی میماند، و دیده خشک میشود، و گذشتنی میگذرد، و باطل شدنی باطل میشود، و هلاک میشود آنچه هلاک میشود. و دنیا جمعی را که هلاک کرد، دیگران را به عوض ایشان میگیرد، و هر کس را بدل هر کس راضی میشود، و از رفتن کسی پروا ندارد. گروهی را در خانههای گروه دیگر جا میدهد، و وامانده جمعی را به جمعی میخوراند، و اراذل را به جای افاضل، و عاجزان را در مکان دوراندیشان عاقل مینشاند. و گروهی را از تنگی عیش به فراخی نعمت میکشاند، و از پیادهروی بر مرکب مینشاند، و از شدت به نعمت، و از تعب به استراحت میرساند. پس چون ایشان را غرق این نعمتها و راحتها گردانید ناگاه منقلب میسازد احوال ایشان را، و لباس نعمت را از ایشان میکند، و قوت ایشان را به عجز مبدل میگرداند، و ایشان را به نهایت بدحالی و فقر و احتیاج مبتلا میگرداند.
و اما آنچه گفتی - ای پادشاه - در ضایع گردانیدن من اهل خود را و ترک کردن ایشان، خطا گفتی. من ضایع نگردانیدهام خود را، و ترک ایشان نکردهام. بلکه پیوند کردهام با ایشان، و از هر چیز بریدهام برای ایشان. ولیکن مدتی بر دیده من پرده جهل و غفلت آویخته بود و گویا دیده مرا به سحر و جادو بسته بودند. اهل و غریب را از یکدیگر نمیشناختم و دوست و دشمن خود را نمیدانستم. پس چون پرده سِحر از پیش دیده من برخاست و دیده من صحیح و بینا گردید، تمیز کردم میان دوست و دشمن، و یار و بیگانه، و دانستم که آنهایی را که اهل و دوست و برادر و آشنا میشمردم، جانوران درندهای بودند که همگی در مقام اضرار من بودند و همت ایشان بر دریدن و خوردن من مصروف بود.
ولیکن مراتب ایشان مختلف بود در ضرر رسانیدن به حسب اختلاف قوت و ضعف. پس بعضی مانند شیر بودند در تندی و شدت، و بعضی مانند گرگ بودند در غارت کردن، و بعضی مانند سگ بودند در فریاد زدن، و بعضی مانند روباه بودند در حیله و دزدی. پس همگی را مقصود، اضرار من بود، لیکن از راههای مختلف.
ای پادشاه به درستی که تو با این عظمت که داری از ملک و پادشاهی و بسیاری فرمانبران از اهل و لشکر و حوالی و حواشی و اطاعت کنندگان، اگر نیک نظر نمایی در حال خود، میدانی که تنها و بیکسی و یک یار و دوست نداری از جمیع اهل روی زمین. زیرا که میدانی که جمعی که فرمانبردار تو نیستند از جمیع طوایف، دشمن تواند؛ و این جمعی که رعیت و فرمانبردار تواند، حشوی چندند از اهل عداوت و نفاق که دشمنی ایشان مر تو را بسی زیاده است از عداوت جانوران درنده، و خشم ایشان مر تو را طوایف دیگر که مطیع تو نیستند بیشتر است.
پس اگر نیکو تأمل نمایی و نظر کنی در حال جمعی که یاری دهندگان و خویشان تواند، مییابی که ایشان جمعیاند که کار تو را میکنند برای مزد، و همگی در مقام ایناند که کار را کمتر کنند و مزد را بیشتر بگیرند. و چون نظر نمایی به مخصوصان و خویشان بسیار نزدیک خود، گروهی را مییابی که تو جمیع مشقت و زحمت و کار و کسب خود را برای ایشان بر خود گذاشتهای، و نسبت به ایشان به منزله غلامی گردیدهای که آنچه کسب کند قدری مقرر به آقای خود دهد، و با این حال هیچ یک از ایشان از تو راضی نیستند هرچند جمیع مال خود را بر ایشان قسمت نمایی. و اگر مقرری ایشان را از ایشان بازگیری، البته با تو دشمن خواهند شد. پس معلوم شد تو را - ای پادشاه - که بیکس و تنهایی، و بیمال و اسبابی.
و اما من: پس به درستی که صاحب اهل و مال و برادران و دوستانم که مرا نمیخورند، و برای خوردن مرا نمیخواهند. من دوست ایشانم و ایشان دوست مناند و هرگز دوستی میان من و ایشان برطرف نمیشود. و ایشان ناصح و خیرخواه مناند، و من ناصح و خیرخواه ایشانم، و نفاق در میان من و ایشان نیست. ایشان به من راست میگویند، و من با ایشان راست میگویم، و دروغ در میان ما نمیباشد. و یاری یکدیگر میکنیم، و دشمنی در میان ما نیست، و در بلاها یکدیگر را فرو نمیگذاریم. طلب مینمایند خیر و خوبی را، که اگر من با ایشان طلب نمایم خوف آن ندارند که من بر ابشان غلبه کنم و خیر ایشان را از ایشان بازگیرم و به تنهایی متصرف شوم، بلکه آن خیر به همه میرسد بیآن که از دیگری کم شود. و آن خیر، سعادت اخروی است و به این سبب در میان ما و ایشان فسادی و نزاعی و حسدی نیست. ایشان برای من کار میکنند و من برای ایشان کار میکنم و به سبب اخوت و برادری ایمانی که هرگز برطرف شدن ندارد. و این یاری از میان ما هرگز زایل نمیگردد. اگر من گمراه شوم هدایت من میکنند، و اگر نابینا شوم دیدهام را نور میبخشند، و اگر دشمنی قصد من کند حصار مناند، و اگر تیری به سوی من آید سپر من میشوند، و یاری دهندگان مناند اگر از دشمنی ترسم. من و ایشان در فکر خانه و مسکن نیستیم و خواهش آن را از دل به در کردهایم، و ذخیرهها و اسباب دنیا را ترک کردهایم و برای اهل دنیا گذاشتهایم. پس در کثرت مال با کسی نزاع نمیکنیم، و بر یکدیگر ظلم نمیکنیم، و دشمنی و حسد و عداوت که لازم دنیاست از میان ما برخاسته است.
پس این جماعتاند - ای پادشاه - اهل و برادران و خویشان و دوستان من، که دوست میدارم ایشان را، و از دیگران قطع کردهام و با ایشان پیوند کردهام، و ترک کردهام جماعتی را که به دیده جادو رسیده به ایشان نظر میکردم، چون ایشان را شناختم و سلامتی جستم در ترک ایشان.
ای پادشاه این است حقیقت دنیایی که خبر دادم تو را که ناچیز است. و این است نسب و حسب دنیا. و عاقبتش آن است که شنیدی. چون دنیا را به این اوصاف شناختم ترک آن کردم، و شناختم امر اصیل باقی را که آخرت است، و آن را اختیار کردم. اگر خواهی - ای پادشاه - که تعریف کنم برای تو آنچه را دانستهام از اوصاف آخرت که آن امر باقی است. پس مهیای شنیدن آن شو تا بشنوی غیر آنچه شنیده باشی.
پس این سخنان پادشاه را هیچ فایده نبخشید و گفت: دروغ میگویی و چیزی نیافته و بغیر تَعَب و رنج و مشقت بهرهای نبردهای. بیرون رو و در مملکت من مباش، که تو خود فاسدی و دیگران را نیز فاسد میگردانی.
و متولد شد در این ایام از پادشاه، بعد از آن که ناامید شده بود از فرزند نرینه، پسری که ندیده بودند اهل روزگار مثل و مانند او در حسن و جمال. و چندان از حصول آن فرزند شاد شد که نزدیک بود که از غایت سرور هلاک شود، و گمان کرد که بتانی که در آن ایام به عبادت آنها مشغول بود آن فرزند را به او بخشیدهاند.
پس جمیع خزاین خود را بر بتخانهها قسمت نمود و امر کرد مردم را به عیش و شادی، یک سال. و آن پسر را یوذاسف نام نهاد. و جمع کرد دانشمندان و منجمان را برای ملاحظه طالع مولود او. بعد از تأمل و ملاحظه عرض کردند که: از طالع این فرزند چنین ظاهر میشود که از شرف و منزلت به مرتبهای رسد که هیچ کس به آن مرتبه نرسیده باشد هرگز در زمین هند. و همگی منجمان بر این سخن اتفاق کردند، الا یکی از منجمان که گفت:
گمان من این است که این شرف و بزرگی که در طالع این پسر است، نیست مگر بزرگی و شرف آخرت. و گمان میبرم که پیشوای اهل دین و عباد بوده باشد و در مراتب اخروی صاحب درجات عالیه بوده باشد، زیرا که این شرافتی که در طالع او مشاهده میکنم به شرافتهای دنیا نمیماند.
ادامهی قصه
پس پادشاه از این سخن چندان محزون گردید که نزدیک بود که شادی او به حصول آن فرزند به اندوه مبدل گردد. و منجمی که این سخن از او صادر شد نزد پادشاه از جمیع منجمان، معتمدتر و راستگوتر و داناتر بود. پس امر کرد که شهری را برای آن پسر خالی کردند و جمعی را که اعتماد بر ایشان داشت از دایگان و خدمتکاران برای او مقرر فرمود، و سفارش نمود به ایشان که در میان خود سخن مرگ و آخرت و اندوه و مرض و فنا و زوال مذکور نسازند تا آن که زبان ایشان به ترک این سخن معتاد شود و این معانی از خاطر ایشان محو گردد. و امر کرد ایشان را که چون آن پسر به حد تمیز رسد از این باب سخنان نزد او مذکور نسازند که مبادا در دل او تأثیر کند و به امور دین و عبادت راغب گردد. و مبالغه تمام در اجتناب از این قسم سخنان به خدمتکاران نمود تا به حدی که هر یک را بر دیگری جاسوس و نگهبان کرد. و در آن هنگام خشم پادشاه بر اهل دین و عبادت زیاده گردید از ترس آن که مبادا پسر او را به جانب خود راغب گردانند.
و آن پادشاه را وزیری بود که متکفل امور او گردیده بود و جمیع تدابیر سلطنت را متحمل گردیده بود، و با او خیانت نمیکرد، و به او دروغ عرض نمینمود، و بر خیرخواهی او هیچ چیز را اختیار نمیکرد، و در هیچ امری از امور او سستی و تکاهل نمیورزید، و هیچ کاری از کارهای او را ضایع و مهمل نمیگذاشت. و با این حال مرد لطیفالطبع خوش زبانی بود، و به خیر و خوبی معروف بود، و همگی رعیت از او خشنود بودند و او را دوست میداشتند. ولیکن امَرا و مقربان پادشاه حسد او را میبردند و بر او تفوق میطلبیدند و قرب و منزلت او نزد پادشاه بر طبع ایشان گران بود.
روزی از روزها پادشاه به عزم شکار بیرون رفت، و آن وزیر در خدمت او بود. پس وزیر در میان درهای به مردی رسید که زمینگیر شده در پای درختی افتاده بود و یارای حرکت نداشت. وزیر از حال او سؤال نمود، گفت: جانوران درنده مرا ضرر رسانیدهاند و به این حال افکندهاند. پس وزیر بر او رقت کرد. آن مرد گفت که: ای وزیر مرا با خود دار و محافظت نمای، به درستی که از من نفع عظیم خواهی یافت. وزیر گفت که: من تو را محافظت نمایم هرچند امید نفعی از تو نباشد. ولیکن بگو که چه منفعت از تو متصور است که مرا به آن وعده میکنی؟ آیا کاری میکنی یا علمی داری؟ آن مرد گفت که: من رخنه سخن را میبندم که از راه سخن بر صاحبش فسادی مترتب نشود.
پس وزیر به سخن او اعتنایی ننمود و امر فرمود که او را به خانهای بردند و معالجه او نمودند تا آن که بعد از زمانی امرای پادشاه شروع در حیله کردند برای دفع وزیر، و تدبیرها براندیشیدند، تا آن که رأی همگی بر این قرار گرفت که در پنهانی یکی از ایشان به پادشاه گفت که: این وزیر طمع دارد در ملک تو که بعد از تو پادشاه شود، و پیوسته احسان و نیکی میکند به مردم و تهیه این مطلب را درست میکند. و اگر خواهی که صدق این مقال بر تو ظاهر گردد به وزیر بگو که: مرا این اراده سانح گردیده است که ترک پادشاهی کنم و به اهل عبادت بپیوندم. پس هرگاه این سخن را با وزیر میگویی، از شادی و سرور او به این اراده، راستی سخن من بر تو ظاهر میگردد. و این تدبیر را برای این کردند که رقت قلب او را میدانستند در هنگام ذکر فنای دنیا و مرگ، و میدانستند که اهل دین و عبادت را تواضع بسیار میکند و محبت بسیار به ایشان دارد. پس چنین گمان بردند که از این راه بر وزیر ظفر مییابند. پس پادشاه گفت که: اگر من از وزیر چنین حالی مشاهده کنم دیگر با او سخن نگویم و جزم کنم به راستی سخن تو.
پس وزیر به خدمت پادشاه آمد. پادشاه گفت: تو میدانستی که چه مقدار حرص داشتم بر جمع دنیا و طلب ملک و پادشاهی. و در این وقت یاد کردم ایام گذشته خود را، هیچ نفعی از آن با خود نمییابم. و میدانم که آینده نیز مثل گذشته خواهد بود و عن قریب همگی زایل خواهد گردید و در دست من هیچ چیز نخواهد بود و اکنون اراده دارم که از برای تحصیل آخرت سعی تمام نمایم مثل آن سعیی که برای تحصیل دنیا میکردم. و میخواهم که به اهل عبادت ملحق شوم و پادشاهی را به اهلش واگذارم. ای وزیر رأی تو در این باب چیست؟
پس وزیر از استماع این سخنان رقت عظیم کرد و گفت: ای پادشاه آنچه باقی است و زوال ندارد، اگرچه به دشواری به دست آید سزاوار است به طلب کردن؛ و هرچه فانی است و اگرچه به آسانی به دست آید سزاوارتر است به ترک کردن. ای پادشاه! نیکو رأیی دیدهای، و امیدوارم که حق تعالی برای تو شرف دنیا و آخرت را جمع کند.
پس این سخن بسیار گران آمد بر پادشاه، و کینه او را در دل گرفت اما اظهار نکرد، ولیکن وزیر آثار گرانی طبع وانحراف مزاج از چهره پادشاه استنباط نمود و به خانه خود غمگین و محزون بازگشت و ندانست که سبب این واقعه چه بود و که این مکر را برای او ساخته بود؛ و فکرش به چاره این کار نمیرسید. پس تمام شب از دلگیری و تفکر خوابش نبرد. پس به یادش آمد سخن آن مرد که میگفت که: من شکاف سخن را میبندم. و او را طلب نمود و گفت: تو یک روزی میگفتی که من رخنه سخن را سد میکنم. آن مرد گفت که: مگر به این گونه چیزی محتاج شدهای؟ وزیر گفت: بلی؛ خبر میدهم تو را که من مصاحب این پادشاه بودم پیش از پادشاهی و در زمان سلطنت و فرمانروایی. و در این مدت از من دلگیری به هم نرسانید زیرا که میدانست که من خیرخواه و مشفق اویم و در همه امور خیر او را بر خیر خود اختیار میکنم، ولیکن در این روز او را از خود بسیار منحرف یافتم، و گمان ندارم که بعد از این با من بر سر شفقت آید. آن مرد گفت که: از برای این بیتوجهی هیچ سببی و علتی گمان میبری؟ گفت: بلی؛ دیشب مرا طلبید. و آنچه گذشته بود وزیر نقل کرد.
آن مرد گفت که: اکنون رخنه این سخن را دانستم و آن رخنه را سد میکنم که فسادی از آن حاصل نشود انشاءالله تعالی. بدان - ای وزیر - که پادشاه گمان برده است به تو که میخواهی که پادشاه دست از سلطنت بردارد و تو پادشاهت را بعد از او متصرف شوی. چارهاش آن است که چون صبح شود جامهها و زینتهای خود را بیندازی و کهنهترین لباس عبادت کنندگان را درپوشی و موی سر خود را بتراشی، و به این حال به در خانه پادشاه روی. به درستی که پادشاه تو را خواهد طلبید و از علت این فعل از تو سؤال خواهد نمود.
پس جواب بگو که: همان چیزی است که دیروز مرا به آن میخواندی، و سزاوار نیست که کسی رأیی برای دوست و مصاحب خود بپسندد و خود با او موافقت ننماید و بر مشقت آن امر صبر نکند؛ و گمان من آن است که آنچه به آن دعوت نمودی دیروز، محض خیر و صلاح است و بهتر است از این حالی که داریم. ای پادشاه من مهیا شدهام. هر وقت که اراده میفرمایی برخیز که متوجه آن کار شویم.
پس وزیر به فرموده آن مرد عمل نمود، و به سبب آن از دل پادشاه به در رفت آنچه به او گمان برده بود.
پس پادشاه امر فرمود که جمیع عباد را از بلاد او بیرون کنند و وعید کشتن نمودن ایشان را، و همگی گریختند و مخفی شدند.
پس پادشاه روزی به عزم شکار بیرون رفت. چشمش بر دو شخص افتاد از دور. امر به احضار ایشان فرمود. چون بیاوردند ایشان را، دو عابد بودند. به ایشان گفت که: چرا از بلاد من بیرون نرفتهاید؟ ایشان گفتند که: رسولان تو امر تو را به ما رسانیدند و اینک ما عزم بیرون رفتن داریم. پادشاه گفت که: چرا پیاده میروید؟ ایشان گفتند که: ما مردم ضعیفیم و چهارپا و توشه نداریم و به این سبب دیر از ملک تو بیرون رفتهایم. پادشاه گفت که: کسی که از مرگ میترسد چنین شتاب میکند در بیرون رفتن بیتوشه و مرکب؟ ایشان گفتند که:
ما از مرگ نمیترسیم بلکه سرور و روشنی چشم ما در مرگ است. پادشاه گفت که: چگونه از مرگ نمیترسید و حال آن که خود میگویید که: رسولان تو آمدند و وعده کشتن به ما دادند، و اینک در عزم بیرون رفتنیم. همین است گریختن از مرگ. ایشان گفتند که:
گریختن ما از مرگ نه از ترس مرگ است. گمان مبر که ما از تو میترسیم، ولیکن از آن میگریزیم که مبادا خود به دست خود، خود را به کشتن دهیم و نزد خدا معاقَب گردیم.
پس پادشاه در غضب شد و فرمود که آن دو عابد را به آتش سوختند. و امر کرد به گرفتن عابدان و اهل دین در مملکت خود. و فرمود که هر جا که ایشان را بیابند به آتش بسوزانند. پس رئیسان بتپرستان همگی همت خود را مصروف گردانیدند بر طلب عباد و زهاد. و جمعی کثیر از ایشان را به آتش سوختند. و به این سبب شایع شد در مملکت هند که مردگان خود را به آتش بسوزانند، و تا امروز باقی مانده است این سنت در میان ایشان. و در جمیع ممالک هند قلیلی از عباد و اهل دین ماندند که نخواستند که از آن بلاد بیرون روند، و غایب و مُختفی شدند که شاید قلیلی از مردم را که قابل دانند هدایت نمایند.
پس بزرگ شد پسر پادشاه، و نشو و نما کرد با نهایت قوت و قدرت، و حسن و جمال، و عقل و علم و کمال. ولیکن هیچ چیز از آداب به او تعلیم ننموده بودند مگر چیزی چند که پادشاهان به آن محتاج میباشند از آداب ملوک. و ذکر مرگ و زوال و فنا و نیستی نزد او مذکور نساخته بودند. و حق تعالی به آن پسر از دانش و دریافت و حفظ، مرتبهای کرامت فرموده بود که عقلها در آن حیران بود و مردم از آن تعجب مینمودند. و پدر او نمیدانست که از این حالت و مرتبه آن پسر خوشحال باشد یا آزرده، زیرا که میترسید که این فهم و قابلیت باعث حصول آن امری شود که آن منجم دانا در شأن او خبر داده بود.
پس چون پسر به فراست دریافت که او را در آن شهر محبوس گردانیدهاند و از بیرون رفتن او مضایقه مینمایند و از گفت و شنید مردم بیگانه او را منع مینمایند، و پاسبانان به حراست و حفظ او قیام نمودهاند، شکی در خاطر او به هم رسید و در سبب آن حیران ماند و ساکت شد، و در خاطر خود گفت که: این جماعت صلاح مرا بهتر میدانند. و چون سن و تجربهاش زیاده شد و عملش افزونتر شد، با خود اندیشه کرد که این جماعت را بر من فضیلتی در عقل و دانایی نیست، و مرا در امور، تقلید ایشان نمودن سزاوار نیست.
پس اراده کرد که چون پدرش به نزد او آید این امر را از او سؤال نماید. باز اندیشه کرد که این امر البته از جانب پدر من است، و او مرا بر این سر مطلع نخواهد گردانید. پس باید که از کسی معلوم کنم که امید استکشاف این امر از او داشته باشم.
و در خدمت او مردی بود که از سایر خدمتکاران مهربانتر بود نسبت به او. و پسر پادشاه با او انس زیاده از دیگران داشت و امید داشت که این خبر را از او معلوم تواند نمود.
پس ملاطفت و مهربانی را نسبت به او زیاده کرد و در شبی از شبها با نهایت همواری و ملایمت با او آغاز سخن گفتن کرد و گفت: تو مرا به منزله پدری، و مخصوصترین مردمی به من. و بعد از آن، سخن را گاه از روی تطمیع و گاه از روی تهدید میگفت تا آن که گفت که: گمان من آن است که پادشاهی بعد از پدر به من تعلق خواهد داشت، و در آن حال تو نزد من یکی از دو حال خواهی داشت: یا منزلت و قرب تو نزد من از همه کس بیشتر خواهد بود، یا بدحالترین مردم خواهی بود نزد من. آن مرد گفت که: من به چه سبب خوف این داشته باشم که بدترین مردم باشم نزد تو؟ گفت: اگر امری از تو سؤال کنم و حقیقت آن را به من نگویی، و از دیگران معلوم من شود، به بدترین عقابها که بر آن قادر باشم، از تو انتقام بکشم.
آن مرد آثار صدق از فحاوی کلام پسر پادشاه استنباط نمود و یافت که وفا به وعده خود خواهد نمود. پس حقیقت حال را تمام از گفته منجمان، و سبب منع کردن پدر او را از بیرون رفتن و از مردم بیگانه نزد او آمدن عرض نمود.
پسر پادشاه او را شکر فرمود و تحسین نمود، و این سر را اخفا کرد.
تا روزی که پدر به نزد او آمد. گفت: ای پدر اگرچه من کودکم، اما به تحقیق که میدانم و میبینم خود را و اختلاف احوال خود را، و میدانم که پیوسته بر این حال نخواهم ماند و تو نیز بر این منوال پایدار نخواهی ماند. زود باشد که روزگار تو را از حال خود بگرداند. پس اگر مراد تو این است که امر فنا و زوال و نیستی را از من مخفی داری، این امر بر من پوشیده نیست؛ و اگر حبس کردهای مرا از بیرون رفتن و مانع شدهای مرا از آمیزش مرد که تا مشتاق نشود نفس من به غیر این حالت که دارم، پس بدان که نفس من بیقرار است از شوق آن چیزی که میان من و آن حایل شدهای به حدی که هیچ خیال دیگر بغیر آن ندارم، و دل من به هیچ چیز بغیر آن آرام نمیگیرد، و خاطر من از هیچ چیز دیگر منتفع نمیشود و به هیچ امر دیگر الفت نمیگیرد. ای پدر مرا از این زندان خلاصی ده و بگو که در بیرون رفتن من چه مفسدهای دانستهای تا من از آن احتراز نمایم و رضای تو را بر همه چیز اختیار نمایم.
چون پادشاه از پسر این سخنان را استماع نمود دانست که او از حقیقت احوال آگاه گشته است، و حبس و منع او موجب زیادتی حرص و خواهش او بر خلاصی میگردد.
پادشاه گفت: ای پسر مطلب من از منع کردن تو این بود که آزاری به تو نرسد و چیزی که مکروه طبع تو باشد به نظر تو درنیاید، و نبینی مگر چیزی را که موافق طبع تو باشد، و نشنوی مگر چیزی را که باعث سرور و خوشحالی تو گردد. و هرگاه خواهش تو در غیر این است من هیچ چیز را بر رضای تو اختیار نمیکنم.
پس امر کرد پادشاه که پسر را سوار کنند با نهایت زینت، و دور گردانند از راه او هر امر ناخوش و قبیحی را، و در تمام راه برای او اسباب لعب و طرب را از دف و نی و غیر آن مهیا کنند. پس چنین کردند و او سوار شد. و بعد از آن بسیار سوار میشد.
روزی موکلان از او غافل شدند. بر راهی عبور نمود و دو کس را از گدایان دید که یکی از آنها ورم کرده بود بدنش، و رنگش زرد شده بود و آب و رنگش رفته بود و منظرش بسیار قبیح و سَمج گردیده بود، و دیگری نابینا گردیده بود و کسی دست او را گرفته به راهی میبرد.
چون پسر پادشاه ایشان را دید بر خود بلرزید و از حال ایشان سؤال نمود. گفتند که:
آن صاحب ورم دردی در اندرون دارد که این حالت در او ظاهر گردیده است، و آن دیگری آفتی به دیدههای او رسیده است و نورش برطرف شده است. پرسید که: آیا این کوفتها و علتها در میان مردم بسیار میباشد؟ گفتند: بلی. گفت: آیا کسی هست که از این بلاها ایمن باشد؟ گفتند: نه.
پس در آن روز غمگین و محزون و گریان به خانه بازآمد و بزرگی خود و پادشاهی پدرش در نظر او بسیار سهل شده بود. و چند روز در این خیال و اندیشه بود.
بعد از چند روز دیگر که سوار شد در اثنای راه مرد پیری را مشاهده نمود که از پیری منحنی شده بود، و هیئتش متغیر گردیده، موهایش سفید شده بود و رنگش سیاه شده بود، و پوستهای بدنش درهم کشیده شده بود، و گامها را کوتاه میگذاشت از ضعف پیری. از دیدن او بسیار متعجب شد و از حال او پرسید. گفتند: این حالت پیری است. گفت: در چند وقت آدمی به این مرتبه میرسد؟ گفتند: در صد سال یا مثل آن. پرسید که: بعد از این دیگر چه حال میباشد؟ گفتند: مرگ. گفت: پس آدمی آنچه از عمر خواهد برای او میسر نیست؟
گفتند: نه؛ بلکه در اندک وقتی به این حال میشود که میبینی.
پس پسر پادشاه گفت که: ماه سی روز است، و سال دوازده ماه است، و انقضای عمر صد سال است. پس چه زود تمام میکند روز ماه را، و چه زود به آخر میرساند ماه سال را، و به چه سرعت فانی میگرداند سال عمر را!
پس به خانه بازگردید و این سخن را مکرر میگفت، و در تمام شب خواب نکرد. و او دل زنده پاک و عقل مستقیمی داشت که به فکر امری که میافتاد از آن غافل نمیشد و فراموش نمیکرد. پس به این سبب حزن و اندوه بر او غالب شد و دل بر ترک دنیا و خواهشهای دنیا گذاشت. و با آن حال با پدر خود مدارا میکرد و حال خود را از او مخفی میداشت، ولیکن هر که سخنی میگفت گوش میداد که شاید سخنی بشنود که موجب هدایت او گردد.
پس روزی خلوت کرد با آن مردی که راز خود را از او پرسیده بود، و از او پرسید که: آیا کسی را میشناسی که حال او غیر حال ما باشد و طریقهای دیگر غیر طریقه ما داشته باشد؟ آن مرد گفت: بلی. جماعتی بودند که ایشان را عباد میگفتند. ترک دنیا کرده بودند و طلب آخرت میکردند. و ایشان را سخنان و علمها بود که دیگران آشنای آنها نبودند. ولیکن مردم با ایشان عناد ورزیدند و دشمنی کردند و ایشان را به آتش سوختند و پادشاه همگی ایشان را از مُلک خود بیرون کرد. و معلوم نیست که کسی از ایشان در بلاد ما ظاهر باشد؛ زیرا که از ترس پادشاه خود را پنهان کردهاند و انتظار فرج میکشند که تا چون به عنایت الهی امر دین رواج گیرد ظاهر شوند و خلق را هدایت نمایند. و پیوسته دوستان خدا در زمان دولتهای باطل چنین بودهاند، و سنت و طریقه ایشان همین بوده است.
پس پسر پادشاه دلش بسیار تنگ شد برای این خبر، و حزن و اندوه او به طول کشید، و مانند کسی بود که چیزی را گم کرده باشد که بدون آن چیز چارهای نداشته باشد و در تفحص آن باشد.
ادامهی قصه
و آوازه عقل و علم و کمال و تفکر و تدبر و فهم و زهد و ترک دنیای آن پسر در اطراف عالم منتشر شد، و این خبر به مردی رسید از اهل دین و عبادت که او را بلوهر میگفتند در زمین سراندیب. و آن مردی بود عابد و حکیم و دانا. پس به دریا نشست و به جانب سولابط آمد و قصد در خانه پسر پادشاه کرد و لباس اهل عبادت را از خود انداخت و در زی تجار برآمد. و آمد و شد میکرد به در خانه پسر پادشاه، تا آن که شناخت جماعتی را که دوستان و یاران پسر پادشاه بودند و نزد او تردد داشتند.
پس چون بر حکیم ظاهر شد که آن مرد که صاحب سر پسر پادشاه بود تقربش نزد او زیاده از دیگران است، سعی در آشنایی او نمود و در خلوتی به او گفت که: من مردیام از سوداگران سراندیب، و چند روز است که به این ولایت آمدهام و متاعی دارم بسیار گرانبها و پرقیمت و بسیار نفیس. و صاحب قدر و محل اعتمادی میخواستم که این را به او اظهار کنم، و تو را برای اظهار این معنی پسندیدم. و متاع من بهتر است از گوگرد احمر که اکسیر است و کور را بینا میکند، و کر را شنوا میگرداند، و دوای همه دردهاست، و از ضعف، آدمی را به قوت میآورد، و از دیوانگی حفظ میکند، و بر دشمن یاری میدهد.
و کسی را سزاوارتر ندیدم به این متاع از این جوان که پسر پادشاه است. اگر مصلحت دانی وصف این متاع را نزد او ذکر کن. اگر متاع من به کار او آید مرا به نزد او ببر تا به او بنمایم؛
که اگر متاع مرا او ببیند قدرش را خواهد دانست.
آن مرد به حکیم گفت که: تو سخنی میگویی که ما هرگز از کسی این نوع سخن نشنیدهایم، و نیکو و عاقل مینمایی، ولیکن مثل من کسی تا حقیقت چیزی را نداند نقل نمیکند. تو متاع خود را به من بنما، اگر قابل عرض دانم و به خدمت پسر پادشاه عرض نمایم. حکیم گفت که: من مردیام طبیب و در دیده تو ضعفی مشاهده میکنم. میترسم که اگر به متاع من نظر نمایی دیده تو تاب دیدن آن نیاورد و ضایع شود. ولیکن پسر پادشاه دیدهاش صحیح است و جوان است و بر دیده او این خوف ندارم. نظری بکند به متاع من، اگر او را خوش آید، در قمیت با او مضایقه نمیکنم و اگر نخواهد، نقصانی و تعبی برای او نخواهد بود، و این متاع عظیمی است و گنجایش ندارد که پسر پادشاه را از این محروم گردانی و این خبر را به او نرسانی.
پس آن مرد به نزد پسر پادشاه رفت و خبر بلوهر را عرض کرد. پسر پادشاه در دلش افتاد که همان مطلب که دارد، از بلوهر حاصل میشود. و گفت: چون شب شود البته آن مرد تاجر را به نزد من آور و در پنهانی او را بیاور، که این چنین امر عظیم را سهل نمیتوان شمرد.
پس آن مردامر کرد بلوهر را که: مهیا شو برای ملاقات پسر پادشاه. بلوهر با خود برداشت سبدی که کتابهای خود را در آن سبد گذاشته بود، و گفت: متاعهای من در این سبد است. پس او را برد و به خدمت پسر پادشاه. و چون داخل شد سلام کرد، و پسر پادشاه در نهایت تعظیم و تکریم سلام او را جواب گفت. و آن مرد بیرون رفت و حکیم به خلوت در خدمت پسر پادشاه نشست و گفت: ای پسر پادشاه مرا زیاده از غلامان و بزرگان اهل بلادت تحیت فرمودی. پسر پادشاه گفت که: تو را برای این تعظیم کردم که امیدواری عظیم از تو دارم.
حکیم گفت که: اگر اینگونه با من سلوک کردی، پس به درستی که پادشاهی بود در بعضی از آفاق زمین که به خیر و خوبی معروف بود. روزی با لشکر خود به راهی میرفت. در عرض راه دو کس را دید که جامههای کهنه پوشیده بودند و اثر فقر و درویشی بر ایشان ظاهر بود. چون نظرش بر ایشان افتاد از مرکب فرود آمد و ایشان را تحیت فرمود و با ایشان مصافحه کرد. چون وزرا این حال را مشاهده نمودند بسیار غمگین شدند و به نزد برادر پادشاه آمدند چون او بسیار جرئت داشت در خدمت پادشاه در سخن گفتن، و گفتند که: امروز پادشاه، خود را خوار و خفیف کرد، و اهل مملکت خود را رسوا کرد، و خود را از مرکب انداخت برای دو مرد پست بیقدر. سزاوار آن است که او را ملامت نمایی بر این عمل که دیگر چنین کاری نکند.
برادر پادشاه به گفته وزرا عمل نموده، پادشاه را ملامت نمود.
پادشاه در جواب سخنی گفت که او را معلوم نشد که به سمع رضا شنید یا از سخن او رنجید. و برادر به خانه خود بازگشت. تا چند روز بر این گذشت. پس پادشاه امر کرد منادی خود را که او را منادی مرگ میگفتند تا ندای مرگ در درِ خانه برادر در دهد. و طریقه آن پادشاه چنین بود که هر که را اراده کشتن او داشتند چنین میکردند. پس از این ندا، نوحه و شیون در خانه برادر پادشاه بلند شد، و او جامه مرگ پوشیده به در خانه پادشاه آمد و میگریست و موی ریش خود را میکند.
چون پادشاه مطلع شد او را طلب نمود. چون حاضر شد بر زمین افتاد و فریاد واویلاه و وامصیبتاه برآورد، و بلند کرد دست خود را به تضرع و زاری. پادشاه او او را نزد خود خواند و گفت: ای بیخرد جَزع مینمایی از منادی که ندا کرده است بر در خانه تو به امر مخلوقی که خالق تو نیست و برادر توست، و به تحقیق میدانی که گناهی نزد من نداری که مستوجب کشتن باشی، با این حال مرا ملامت میکنی که چرا بر زمین افتادم در هنگامی که منادی پروردگار خود را دیدم. و من داناترم از شما به گناهانی که نزد پروردگار خود دارم.
برو که من دانستم که وزرای من تو را برانگیختهاند و فریب دادهاند، و زود باشد که خطای ایشان بر ایشان ظاهر گردد.
پس امر کرد پادشاه که چهار تابوت از چوب ساختند. و امر فرمود که دو تا را به طلا زینت کردند و دو تا را به قیر اندودند. پس دو تابوت قیر را از طلا و یاقوت و زبرجد مملو ساخت، و دو تابوت طلا را از مردار و خون و فضله و مو پر کرد و سر هر دو را محکم بست.
پس جمع نمود وزرا و اشراف را که گمان میبرد که ایشان او را بر آن عمل ملامت کردهاند، و تابوتها را بر ایشان عرض نمود و فرمود که آنها را قیمت کنند. ایشان گفتند که: به حسب ظاهر حال و دریافت ما این دو تابوت طلا قیمت ندارند از زیادتی شرافت و خوبی، و آن دو تابوت قیر قیمت ندارند به سبب پستی و زبونی. پادشاه گفت که: این حکم شما برای آن مرتبه پستی است از علم که شما دارید و اشیا را به آن علم میدانید.
پس امر فرمود که تابوتهای قیر را گشودند. به سبب جواهر بسیاری که در آنها بود خانه روشن شد. پس گفت: مثَل این دو تابوت مثَل آن دو کسی است که شما حقیر و خوار شمردید لباس ایشان را، و ظاهر ایشان را سهل دانستید، و حال آن که باطن ایشان پر بود از علم و حکمت و راستی و نیکویی و سایر صفات کمال، که آن کمالات معنوی بسیار بهتر است از یاقوت و مروارید و سایر جواهر.
پس امر فرمود که تابوتهای طلا را گشودند. اهل مجلس از کثافت و رَذالت آنچه در اندرون آنها بود بر خود بلرزیدند و از گند و تعفن آنها متأذی شدند. پس پادشاه گفت که:
این دو تابوت مثل قومی است که زینت یافته است ظاهر ایشان به جامه و لباس، و باطن ایشان مملو است از انواع بدیها از جهل و کوری و دروغ و ظلم و سایر اقسام شرارت که بسی رسواتر و شنیعتر و بدنماتر است از این مردارها. پس همه وزرا و اشراف گفتند که:
منظور تو را یافتیم و خطای خود را فهمیدیم و پند گرفتیم ای پادشاه.
بعد از آن بلوهر گفت که: این بود مثل تو - ای پسر پادشاه - در آن تحیت و اکرامی که مرا فرمودی.
پسر پادشاه تکیه زده بود. چون این سخن را شنید راست نشست و گفت: زیاده کن مثل را برای من ای حکیم.
بلوهر گفت که: دهقان بیرون میآورد تخم نیکویی را برای کِشتن. پس چون کفی از آن برگرفت و پاشید، بعضی از آن دانهها بر کنار راه میافتد و بعد از اندک زمانی، مرغان آن را میربایند. و بعضی از آن بر سنگی میافتد که اندک خاکی بر روی آن نشسته است. پس سبز میشود و به حرکت میآید، و چون ریشهاش به سنگ رسید خشک میشود و باطل میگردد. و بعضی از آن بر زمین پرخاری میافتد که چون میروید و خوشه میکند و نزدیک میرسد به بار دادن، خارها بر آن میپیچد و آن را ضایع و باطل میکند. و آنچه از آن تخم بر زمینی افتاد که پاک است، هر چند اندکی باشد، سالم میماند و بَرومند میگردد.
ای پسر پادشاه! دهقان مثل حامل حکمت است، و تخم، مثل انواع سخنان حکمت است. و اما آنچه افتاد بر کنار راه و مرغان او را ربودند، مثل آن سخنی است که بر گوش خورد و در دل اثر نکند. و اما آنچه بر سنگ افتاد و سنگ ریشهاش خشک کرد، مثل آن سخنی است که کسی آن را بشنود و خوش آید او را، و دل به آن بدهد و دریابد و بفهمد آن را، اما ضبط آن ننماید و مالک آن نشود. و اما آنچه رویید و خار آن را باطل گردانید، مثل سخنی است که شنونده آن را دریابد و ضبط نماید، و چون هنگام آن شود که به آن عمل نماید خار و خاشاک شهوات و خواهشهای نفسانی او را مانع گردد از عمل نمودن به آن حکمت، و آن حکمت را باطل گردانند. و اما آنچه سالم ماند و به بار آمد، مثل سخنی است که عقل آن را دریابد و حافظه آنرا ضبط نماید، و عزم نیکو آن را جاری ساخته به عمل آورد. و این در وقتی میشود که ریشه شهوات و خواهشها و صفات ذمیمه را از دل برکنده باشد، و مصفا گردانیده باشد نفس خود را از بدیها.
یوذاسف گفت که: ای حکیم! من امید دارم که آن تخم حکمتی که در دل من کِشتی از آن قسمی باشد که نمو کند و سالم باشد و نفع دهد و آفت نداشته باشد. پس مثلی برای دنیا و فریب خوردن اهل دنیا بیان فرما.
بلوهر گفت که: شنیدهام که مردی را فیل مستی در قفا بود و از آن میگریخت. و فیل از پی او میشتافت تا آن که نزدیک به او رسید. آن مرد مضطرب شد و خود را در چاهی درآویخت. و دو شاخ در کنار آن چاه روییده بود. در آنجا چنگ زد و پاهای او بر سر ماری چند واقع شد که در میان آن چاه سر بر آورده بودند. و چون به آن دو شاخ نظر کرد دید که دو موش بزرگ مشغولاند به کندن ریشههای آن دو شاخ، یکی سفید و دیگری سیاه. و چون نظر به زیر پای خود کرد دید که چهار افعی از سوراخهای خود سر بیرون کردهاند.
و چون نظر به قعر چاه انداخت دید که اژدهایی دهان گشاده که چون در چاه افتد او را فرو برد. چون سر بالا کرد دید که در سر آن دو شاخ اندکی از عسل آلوده است. پس مشغول شد به لیسیدن آن عسل، و لذت و شیرینی آن عسل او را غافل گردانید از آن مارها که نمیداند که چه وقت او را خواهند گزید، و از فکر آن اژدها که نمیداند حال او چون خواهد بود وقتی که در کام آن درافتد.
اما آن چاه، دنیاست که پر است از آفتها و بلاها و مصیبتها. و آن دو شاخ عمر آدمی است. و آن دو موش شب و روزند که عمر آدمی را به زودی از بیخ میکنند و فانی میکنند.
و آن چهار افعی اخلاط چهار گونهاند که به منزله زهرهای کشندهاند، از سودا و صفرا و بلغم و خون، که نمیداند آدمی که در چه وقت به هیجان میآیند که صاحب خود را هلاک کنند. و آن اژدها مرگ است که منتظر است و پیوسته در طلب آدمی است. و آن عسل که او فریفته آن شده بود و از همه چیز او را غافل گردانیده بود، لذتها و خواهشها و نعمتها و عیشهای دنیاست، از لذت خوردن و آشامیدن و بوییدن و دیدن و شنیدن و لمس کردن.
یوذاسف گفت که: این مثل بسیار عجیب است و بسی مطابق است با احوال دنیا.
دیگر مثلی بفرما برای دنیا و اهل آن که فریب آن را خوردهاند، و سهل و حقیر میشمارند در دنیا چیزی چند را که به ایشان نفع میبخشد.
بلوهر گفت که: نقل کردهاند که: مردی را سه رفیق بود که آن مرد یکی از ایشان را برگزیده بود بر جمیع مردم، و برای خاطر او مرتکب سختیها و شدتهای بسیار میشد، و برای او خود را به مهلکهها میافکند و شب و روز در کار او مشغول بود. و رفیق دویم در منزلت نزد او از اول پستتر بود اما دوست میداشت او را، و گرمی و ملاطفت میفرمود به او، و خدمت و اطاعت او مینمود و هرگز از او غافل نبود. و رفیق سیم را جفا میکرد و حقیر میشمرد و بر خاطرش گران بود؛ و آن رفیق از محبت و مال او بهرهای نداشت مگر اندکی.
ناگاه آن مرد را واقعهای رو داد که محتاج به اعانت آن رفیقان شد، و میران غضب پادشاه در رسیدند که او را به حضور پادشاه برند.
آن مرد پناه برد به رفیق اول، و گفت که: میدانی که من تو را چگونه برگزیده بودم و همگی اوقات خود را صرف تو مینمودم. امروز روزی است که مرا به تو احتیاج افتاده است. چه مدد از تو به من میتواند رسید؟ رفیق گفت که: من مصاحب تو نیستم، و مرا مصاحبان دیگر هستند که گرفتار ایشانم، و امروز ایشان سزاوارترند به من از تو. لیکن از تو نزد من دو جامه است که از آن منتفع نمیتوانی شد. شاید آن دو جامه را به تو دهم.
پس آن مرد پناه برد به رفیق دویم، و گفت: بر تو معلوم است مَکرمت و ملاطفت من نسبت به تو. و پیوسته مسرت و شادی تو را طلب مینمودم، و امروز روز احتیاج من است به تو. نزد تو چه نفع است برای من؟ آن رفیق گفت که: آن قدر به کار خود گرفتارم که به تو نمیتوام پرداخت؛ خود فکری از برای خود بکن. و بدان که آشنایی میان من و تو بریده شد و الحال طریقه من غیر طریقه توست. شاید که من گامی چند با تو رفاقت کنم که نفعی از آن به تو عاید نگردد. بعد از آن برگردم و مشغول امری چند شوم که به آنها اهتمام بیش از تو دارم.
پس پناه برد به رفیق سیم که با او جفا میکرد و او را حقیر میشمرد و با او التفات نداشت در ایام وسعت و راحت. و به او گفت که: من بسی از تو شرمندهام و منفعلم، ولیکن احتیاج و اضطرار، مرا به سوی تو آورده است. آیا در این روز چه نفع به من میرسانی؟
گفت که: همراهی و محافظت تو مینمایم و از تو غافل نمیباشم. پس بشارت باد تو را و چشمت روشن باد که من مصاحبیام که تو را فرو نمیگذارم. و دلگیر مباش از تقصیری که در باب احسان و ملاطفت من کردهای. به درستی که آنچه از تو به من عاید شده است برای تو ضبط نمودهام. بلکه به همین راضی نشده تجارت از برای تو کردهام و نفعهای بسیار به هم رسانیدهام. اکنون چندین برابر آنچه به من دادهای از برای تو نزد من موجود است. بشارت باد تو را که امید دارم که آنچه نزد من است از تو باعث رضای پادشاه گردد از تو در این روز، و باعث خلاصی تو شود از این بلیه عظیم که تو را پیش آمده است.
پس آن مرد چون احوال آن رفیقان را مشاهده نمود، گفت: نمیدانم بر کدام یک از این دو امر حسرت بیشتر خورم: بر تقصیری که در باب رفیق نیک کردهام، یا بر رنج و مشقتی که در کار رفیق بد بردهام.
پس بلوهر گفت که: رفیق اول مال است، و رفیق دویم اهل و فرزندان، و رفیق سیم عمل صالح.
ادامهی قصه
یوذاسف گفت: این سخنی است حق و ظاهر. پس دیگر مثل بفرما برای دنیا و اهل دنیا که فریب او خوردهاند و دل بدو بستهاند.
بلوهر گفت که: یک شهری بود که عادت مردم آن شهر آن بود که مرد غریبی را که از احوال ایشان اطلاع نداشت پیدا میکردند، و بر خود یک سال پادشاه و فرمانفرما میکردند.
و آن مرد چون بر احوال ایشان مطلع نبود، گمان میبرد که همیشه پادشاه ایشان خواهد بود.
چون یک سال میگذشت او را از شهر خود عریان و دست خالی و بیچیز به در میکردند، و به بلا و مشقتی مبتلا میشد که هرگز به خاطرش خطور نکرده بود، و پادشاهی او در آن مدت موجب وبال و اندوه و مصیبت او میگردید.
پس اهل آن شهر در یک سال مرد غریبی را بر خود امیر و پادشاه کردند. آن مرد به فراستی که داشت دید که در میان ایشان بیگانه و غریب است. به این سبب با ایشان انس نمیگرفت. و طلب نمود مردی را که از مردم شهر خودش بود و از احوال اهل آن شهر باخبر بود، و در باب معامله خود با اهل آن شهر به او مصلحت کرد. آن مرد گفت که: بعد از یک سال این جماعت تو را از این شهر بیرون خواهند کرد و به فلان مکان خواهند فرستاد.
صلاح تو در آن است که آنچه میتوانی و استطاعت داری، از اموال و اسباب خود در این عرض سال بیرون فرستی به آن مکانی که تو را بعد از سال به آنجا خواهند فرستاد، که چون به آنجا روی اسباب عیش و رفاهیت تو مهیا باشد و همیشه در راحت و نعمت باشی.
پس آن پادشاه به فرموده آن شخص عمل نمود و چون سال بگذشت و او را از آن شهر بیرون کردند اموال خود منتفع گردید و به عیش و نعمت روزگار میگذرانید.
پس بلوهر گفت که: ای پسر پادشاه! من امید دارم که تو آن مردی باشی که به غریبان و بیگانگان انس نگیرد و به پادشاهی چند روزه فریب نخورد، و من آن کس باشم که برای دانستن صلاح خود طلب کرده باشی. و من تو را راهنمایی میکنم و احوال دنیا و اهل آن را به تو میشناسانم و تو را مدد و معونت میکنم.
یوذاسف گفت که: راست گفتی ای حکیم. به درستی که من همان پادشاه غریبم و تو آن کسی که من پیوسته در طلب او بودم. پس وصف کن از برای من احوال آخرت را، که به جان خود سوگند میخورم که آنچه در باب دنیا گفتی محض صدق و واقع است. و من نیز از احوال دنیا امری چند مشاهده کردهام که دانستهام زوال و فنای آن را، و ترک آن در خاطرم قرار گرفته و در نظرم بسیار حقیر و بیقدر گردیده است.
بلوهر گفت که: ای پسر پادشاه! ترک دنیا کلید درهای سعادت آخرت است. پس هر که طلب آخرت نماید و درش را که ترک دنیاست بیابد، به زودی پادشاهی آن نشئه را مییابد. و چگونه زهد نورزی در دنیا و حال آن که حق تعالی چنین عقلی به تو کرامت کرده است و میبینی که دنیا هر چند بسیار باشد، جمع کردن آن برای این بدنهای فانی است، و بدن نه ثَبات دارد و نه قوام، و هیچ ضرری از خود دفع نمیتواند کرد و گرمی، آن را میگدازد، و برودت آن را منجمد میسازد، و بادهای سَموم آن را از هم میپاشد، و آب غرقش میکند، و آفتاب میسوزاندش، و هوا به تحلیلش میبرد، و جانوران درنده او را میخورند، و مرغان به منقار آن را سوراخ میکنند، و به آهن بریده میشود، و به صدمهها درهم میشکند. و قطع نظر از عوارض خارجی، معجونی است مرکب از انواع بیماریها و دردها و المها و مرضها، و در گرو این بلاهاست و منتظر آنهاست و پیوسته از آنها ترسان است و سلامتی خود را به احتمال میداند. و ایضا به هفت آفت قرین است که از آنها خلاصی ندارد هیچ بدنی؛ یعنی گرسنگی و تشنگی و گرما و سرما و درد و ترس و مرگ. و اما آنچه از آن سؤال نمودی از امر آخرت، پس به درستی که امید دارم که آنچه را اندک یابی در این دنیا، بسیار یابی در آخرت.
یوذاسف گفت که: گمان میبرم که آن جماعتی که پدرم ایشان را به آتش سوزاند و از بلاد خویش اخراج کرد اصحاب و یاران تو بودند و طریقه تو را داشتند. گفت: بله.
یوذاسف گفت که: شنیدهام که جمیع مردم اتفاق کرده بودند بر عداوت و مذَمت ایشان.
بلوهر گفت که: چنین بود. یوذاسف گفت که: آیا سبب این چه بود ای حکیم؟
بلوهر گفت: اما آنچه گفتی در بدگویی مردم نسبت به ایشان، چه توانند گفت در باب جماعتی که راست گویند و دورغ نگویند، و دانا باشند و جاهل نباشند، و آزار ایشان به مردم نرسد، و نماز بسیار کنند، و خواب کم کنند، و و روزه گیرند و افطار کم کنند، و به انواع بلاها مبتلا شوند و صبر نمایند، و تفکر نمایند در احوال دنیا و عبرت گیرند، و دل به مال و اهل نبسته باشند، و طمع در مال و اهل مردم نداشته باشند.
یوذاسف گفت که: چگونه اهل دنیا در عداوت ایشان متفق شدند و حال آن که در میان خود کمال اختلاف و نزاع دارند.
بلوهر گفت که: مثَل ایشان در این باب مثل سگ چند است مختلف و رنگارنگ، که بر مرداری جمع شده باشند برای خوردن آن مردار. و بر روی یکدیگر فریاد کنند و بر یکدیگر زنند. و در این هنگام مردی به نزد ایشان رسد، همگی دست از نزاع برمیدارند و متفق میشوند و بر آن مرد حمله میآورند و بر روی او میجهند و فریاد میکنند، با آن که آن مرد را با مردار ایشان کاری نیست و با ایشان منازعهای در آن جیفه ندارد. ولیکن چون آن مرد را بیگانه و غریب دیدند از طور خود، از او وحشت میکنند و با یکدیگر انس و الفت میگیرند، و با یکدیگر اتفاق میکنند هرچند پیشتر در میان خود نزاع و اختلاف داشتند.
بلوهر گفت که: آن مردار مثل متاع دنیاست، و آن سگهای رنگارنگ مثل انواع اهل دنیاست که برای دنیا با یکدیگر نزاع میکنند و خون یکدیگر را میریزند و مالهای خود را برای تحصیل اعتبارات آن صرف مینمایند. و آن شخصی که سگان بر او حمله میآورند و او را به جیفه ایشان کاری نیست مثل صاحب دینی است که ترک دنیا کرده است و از دنیا به کنار رفته است و با ایشان در امر دنیا منازعهای ندارد و دنیا را به ایشان گذاشته است، و با این حال اهل دنیا با او دشمنی میکنند برای بیگانگی که از ایشان دارد.
ای پسر پادشاه اگر تعجب میکنی تعجب کن از اهل دنیا که جمیع همت ایشان مصروف است بر جمع دنیا و بسیاری آن، و مفاخرت کردن به اعتبارات آن، و غلبه جستن در آن، و چون کسی را دیدند که دنیا را در دست ایشان گذاشته است و از دنیا دوری کرده است با او منازعه و خشم و غضب بیشتر دارند از جماعتی که با ایشان بر سر دنیا منازعه میکنند. پس چه حجت باشد اهل دنیا را در منازعه این جماعت؟
یوذاسف گفت: ای حکیم بر سر مطلب من آی و از آنگونه سخن بگوی.
بلوهر گفت که: چون طبیب مهربان بیند که بدن را اخلاط فاسده ضایع کرده است، و خواهد که تقویت بدن کند و آن را فربه گرداند، اول مبادرت نمینماید به غذاهایی که مورث قوت و مولد گوشت و خون است، زیرا که میداند که با وجود اخلاط فاسده در بدن، این غذاهای مقوی باعث قوت مرض و زیادتی فساد بدن میشود و نفعی برای قوت بدن نمیبخشد؛ بلکه اول او را امساک و پرهیز میفرماید و برای دفع اخلاط فاسده دواها برای او تدبیر میکند، و چون اخلاط فاسده را از بدن او زایل گردانید به او تجویز طعامهای مقوی میکند. و در این هنگام مزه طعام را مییابد و فربه میشود و قوت مییابد و متحمل بارهای گران میتواند شد به مشیت الهی.
یوذاسف گفت: ای حکیم مرا خبر ده از چگونگی اکل و شُرب خود.
بلوهر گفت که: حکما نقل کردهاند که: پادشاهی با مملکت وسیع و لشکر بسیار و مال بیشمار و برای زیادتی ملک و مال متوجه جنگ و قتال شد با پادشاه دیگر. و با جمیع لشکر و اسباب و اسلحه و اموال و زنان و فرزندان به جانب ملک آن پادشاه روان شدند. و بعد از انعقاد معرکه قتال، پادشاه مخالف بر او ظفر یافت، و بسیاری از ایشان را کشتند. و پادشاه با بقیه لشکر منهزم شدند و با زن و فرزندان خود میگریخت. تا چون شب درآمد، در نیستانی که در کنار نهری بود با عیال خود پنهان شد و اسبان خود را رها کرد که مبادا به آواز اسبان، دشمن بر مکان ایشان مطلع گردد. و شب با نهایت خوف در آن نیستان به سر بردند و هر لحظه صدای سُم اسبان دشمن به گوش ایشان میرسید و موجب زیادتی خوف ایشان میگردید.
و چون صبح شد در آنجا محصور ماند که بیرون نمیتوانست آمد زیرا که عبور از آن نهر ممکن نبود، و از ترس دشمن به جانب صحرا بیرون نمیتوانست آمد. پس او و عیالش در آن جای تنگ ماندند با نهایت آزار و مشقت از سرما و ترس و گرسنگی، و طعامی و توشهای با خود نداشتند، و فرزندان خُرد او از سرما و گرسنگی میگریستند و فریاد میکردند. و دو روز در این حل ماندند تا آن که یکی از فرزندان او از این شدت هلاک شد. او را در آب انداختند. و یک روز دیگر بر آن حال گذرانیدند. پس آن پادشاه با زن خود گفت که: ما همه مُشرف بر هلاک شدهایم. اگر بعضی از ما بمیرد و بعضی بماند بهتر است از این که همه بمیریم. مرا به خاطر رسیده که یکی از این طفلان را بکشیم و قوت خود و باقی اطفال کنیم تا خدا ما را از این بلیه نجاتی بخشد. و اگر این امر را به تأخیر اندازیم همگی طفلان لاغر و ضعیف میشوند که از گوشت ایشان سیر نتوان شد، و چندان ضعیف شویم که اگر فرجی رو دهد از غایت ضعف طاقت حرکت نداشته باشیم.
پس آن زن رأی پادشاه را پسندید، و یکی از فرزندان خود را کشتند و در میان گذاشته، گوشت او را خوردند.
بلوهر گفت که: ای پسر پادشاه چه گمان داری در چنین حالی به این مرد مضطر؟
آیا بسیار خواهد خورد از بابت گرسنهای که به طعام فراوان رسد، یا اندکی خواهد خورد مانند مضطری که به ضرورت لقمهای را خورد؟
یوذاسف گفت که: بلکه گمان من این است که اندکی از آن را با نهایت دشواری خواهد خورد.
حکیم گفت که: خوردن و آشامیدن من در این دنیا به همین نحو است.
یوذاسف گفت که: ای حکیم بگو که این امری که تو مرا به سوی آن میخوانی آیا چیزی است که مردم آن را به عقل خود یافتهاند و بر همه چیز اختیار کردهاند از برای خود، یا حق سبحانه و تعالی مردم را به آن خوانده است و اجابت او کردهاند؟
بلوهر گفت که: این امری که من تو را به آن دعوت مینمایم از آن بلندتر و لطیفتر است که از اهل زمین ناشی تواند شد یا ایشان به عقل خود تدبیر آن توانند کرد. زیرا که کار اهل دنیا این است که مردم را به اعمال دنیا و زینتها و عیش و رفاهیت و وسعت و نعمت و لهو و لعب و خواهشها و لذتهای آن بخوانند. بلکه آنچه من میگویم امری است بیگانه اطوار اهل دنیا، و دعوتی است آسمانی از جانب حق تعالی ظاهر و هویدا، و هدایتی است به راه راست که اعمال اهل دنیا را در هم میشکند و مخالف طریقه ایشان است و زشتی و بدی اعمال ایشان را ظاهر میگرداند و ایشان را از هوا و هوس و خواهشهای خود به عبادت پروردگار خود میکشاند. و کسی که ادراک این امر نموده و خدا او را هدایت نموده است، این امر نزد او بسیار ظاهر و روشن است، ولیکن از غیر اهلش مخفی میدارد و پنهان میگرداند آن را تا آن که حق تعالی او را ظاهر و هویدا گرداند بعد از پنهانی و خفا، و دین خود را رفعت بخشد و بلند گرداند، و مذاهب باطله اهل جهل و فساد را پست گرداند و بر خاک مذلت نشاند.
یوذاسف گفت که: راست گفتی ای حکیم.
بلوهر گفت که: بعضی از مردم هستند که به فطرت مستقیم و فکر درست، پیش از آمدن پیغمبر، حق را مییابند و به آن راغب میگردند. و بعضی هستند که بعد از بعثت پیغمبران و شنیدن دعوت اطاعت ایشان مینمایند. و تو - ای پسر پادشاه - آن کسی که به عقل و فراست خود رو به مقصود اصلی کردهای.
یوذاسف گفت که: آیا جمع دیگر هستند غیر از گروه شما که مردم را به ترک دنیا خوانند؟ بلوهر گفت که: در این بلاد گمان ندارم، اما در غیر این بلاد جمعی هستند که به زبان اظهار حق مینمایند و اعمال ایشان به اعمال اهل حق نمیماند. و به این سبب راه ما و ایشان مختلف شده است.
یوذاسف گفت که: به چه سبب حق تعالی شما را به حق سزاوارتر گردانیده است از ایشان؟ و حال آن که آن امر غریب آسمانی از یک محل و منبع به شما و ایشان رسیده است.
بلوهر گفت که: جمیع راههای حق از جانب خداست و حق تعالی جمیع بندگان را به سوی خود خوانده است. پس جمعی قبول کردهاند و به شرایط آن عمل نمودهاند، و دیگران را به آن راه حق به فرموده الهی هدایت نمودهاند. ظلم نمیکنند و خطا نمیکنند و دقیقهای از دقایق شرع و دین را فرو نمیگذارند. و جمعی دیگر قبول کردهاند آن را، اما آن را چنانچه باید برپا نمیدارند، و به شرایط آن عمل نمینمایند، و به اهلش نمیرسانند. و ایشان را در اقامت حق و عمل نمودن به شرایع ملت، عزمی و اهتمامی نیست. پس آداب ملت و قوانین شریعت را ضایع میکنند و بر طبعهای ایشان گران است. و فرق در میان این دو گروه بسیار است زیرا که کسی که دین را ضایع کند مثل کسی نیست که آن را محافظت نماید، و کسی که امور ملت را فاسد گرداند مثل کسی نیست که آنها را به اصلاح آورد، و کسی که بر شدتها صبر نماید در راه حق، مثل کسی نیست که جزع کند و به سبب آنها ترک حق نماید. و از این جهت است که ما به حق سزاوارتریم از آن جماعت.
باز بلوهر بر سر این سخن آمد و گفت: بر زبان آن جماعت جاری نمیشود امری از امور دین، و ترک دنیا، و دعوت نمودن مردم به سوی خدا، مگر آن که فرا گرفتهاند آنها را از اهل حق، چنانچه ما از ایشان اخذ کردهایم. ولیکن فرق در میان ما و ایشان آن است که ایشان بدعتها در دین احداث کردهاند و طالب دنیا گردیدهاند و دل بر اعتبارات آن بستهاند.
و تفصیل این حال، و حقیقت این مقال آن است که: پیوسته سنت الهی چنین جاری بود که پیغمبران به سوی خلق میفرستاد در هر قرنی از قرنهای گذشته به زبانهای مختلف که خلایق را به دین حق دعوت مینمودند. و چون دین ایشان رواج میگرفت و اهل حق به ایشان میگرویدند، همه بر یک امر مستقیم میبودند و راه حق واضح بود و دین و شریعت آن پیغمبر در میان ایشان ظاهر بود و هیچگونه اختلاف و نزاع در میان ایشان نبود. و چون آن پیغمبر رسالتهای پروردگار خود را تمام به خلق میرسانید و حجت الهی را بر ایشان تمام میکرد و معالم دین و احکام شریعت را برای ایشان برپا میداشت و ظاهر میگردانید، و اجل آن پیغمبر منتهی میشد، حق تعالی او را به جوار رحمت خویش میبرد.
و اندک زمانی بعد از رحلت آن پیغمبر، امت او بر طریقه او میماندند و دین او را تغییر نمیدادند. و بعد از مدتی مردم تابع شهوتهای نفسانی گردیده بدعتها در آن دین احداث میکردند، اهل جهالت بر اهل علم غالب میشدند، و عالم فاضل کاملی که در میان ایشان بود از خوف و بیم ضرر اهل جهل خود را پنهان میکرد و علم خود را ظاهر نمیگردانید. و چنان بود که نامش را میدانستند و به منزل و ماوایش پی نمیبردند. و قلیلی از ایشان که در میان مردم بودند اهل جهل و باطل ایشان را سبک میشمردند و به این سبب روز به روز علم، پنهان میشد و جهل ظاهر میگردید و هرچند قرنها بیشتر میگذشت و بُعد عهد از آن پیغمبر زیاده میشد، جهالت زیاده میشد تا به حدی که مردم بغیر جهل راهی نداشتند و جُهال غالبتر میشدند و علما کمتر و مخفیتر میشدند.
پس معالم دین الهی و احکام شریعت آن رسول را تغییر میدادند و از جاده شریعت منحرف میگردیدند. و با این حال دست از کتاب و دین برنمیداشتند و اقرار به کتاب الهی مینمودند اما به تأویلات باطله، موافق غرضهای خود معانی آن را تحریف میکردند و اصل دین را دعوی میکردند و حقیقت آن را ترک مینمودند و احکام شریعت را ضایع میکردند. و به این سبب پیوسته اختلاف در میان اهل هر دین به هم رسیده است.
پس هر صفتی و عبادتی که پیغمبران آوردهاند در اصل آن با آن جماعت موافقت داریم ولیکن در کیفیت و احکام و سیرت آن با ایشان مخالفیم. و در هر امری که مخالفت ما نمودهاند ما را بر ایشان حجتهای واضح است و بر بطلان طریقه ایشان گواهان عادل داریم از کتابهایی که خدا فرستاده است و در دست ایشان است. پس هر یک از ایشان که به حکمتی متکلم میشود که حجت ماست بر ایشان، و آنچه از آثار دین و کلمات حکمت بیان میکنند گواه ماست بر بطلان ایشان. زیرا که آن صفات همه موافق سیرت و صفت و طریقه ماست و مخالف آداب و طریقه ایشان است. پس، از کتاب الهی نمیدانند مگر لفظی را، و از یاد خدا نمیدانند مگر اسمی را، و حقیقت دین را نمیدانند که آن را برپا توانند داشت.
ادامهی قصه
یوذاسف گفت که: چرا پیغمبران در بعضی زمانها مبعوث میشوند و در بعضی زمانها مبعوث نمیشوند؟ و چرا در هر عصری پیغمبری نمیباشد؟
بلوهر گفت که: مثَل این، مثَل پادشاهی است که زمین خرابی داشته باشد که هیچ آبادانی در آن نباشد، و اراده تعمیر و آبادانی آن زمین نماید، و مرد کاردان ساعی امین خیرخواهی را به آن زمین فرستد و او را امر نماید که آن زمین را آبادان کند، و اصناف درختان بکارد، و انواع زراعتها به عمل آورد، و درخت مخصوصی چند و تخم معینی چند به او دهد و مبالغه نماید که بغیر آنچه پادشاه فرموده دیگر چیزی در آن زمین به عمل نیاورد.
و بفرماید که در آن زمین نهری جاری گرداند و حصاری بر گرد آن زمین برآورد و از فساد و خرابی مفسدان آن را محافظت نماید.
پس آن مرد بیاید و آن زمین را به حلیه آبادانی درآورد و موافق فرموده پادشاه درختان و زراعات بکارد و نهری به سوی آن جاری گرداند، و درختان و زراعتها بروید و به یکدیگر متصل گردد، و بعد از اندک زمانی آن مرد را مرگ در رسد و کسی را خلیفه و جانشین خود نماید و وفات کند.
پس جمعی بعد از او به هم رسند و اطاعت آن جانشین نکنند، و در خرابی آن زمین بکوشند، و نهرش را پر کنند، و بخشکد درختان و زراعتهای آن زمین. پس چون خبر شود پادشاه از نافرمانی آن جماعت و خرابی آن زمین، رسول دیگر تعیین نماید که احیای آن زمین کند و اصلاح آن نماید و به آبادانی اول برگرداند.
و بر این منوال است فرستادن حق تعالی پیغمبران و انبیا را، که چون یکی رفت و بعد از او امور مردم فاسد شد، باز دیگری را برای اصلاح ایشان میفرستد.
یوذاسف گفت که: آیا آنچه انبیا و رُسُل از جانب حق تعالی میآورند مخصوص جمعی است یا شامل جمیع خلق است؟
بلوهر گفت که: هرگاه انبیا و رسل از جانب خدا مبعوث گردیدند جمیع مردم را دعوت مینمایند. پس هر که اطاعت ایشان کرد داخل زمره ایشان میگردد، و هر که نافرمانی ایشان کرد از ایشان نیست. و هرگز خالی نمیباشد زمین از فرمانبرداری که در جمیع امور اطاعت حق تعالی نماید از پیغمبران و اوصیای ایشان.
و برای این امر مثَلی است که: مرغی بود در ساحل دریا که آن را قدم مینامیدند و تخم بسیار میگذاشت، و بسی حریص و راغب بود بر جوجه برآوردن و بسیاری آن. و در بعضی از زمانها آن را میسر نبود تعیش نمودن در آن جزیره. پس چاره خود را در آن میدید که جلای وطن نموده به زمین دیگر سفر کند تا آن زمان منقضی شود. و از خوف آن که مبادا نسل آن منقطع گردد تخمهای خود را متفرق گردانید بر آشیان مرغان دیگر.
پس آن مرغان تخم آن را با تخمهای خود در زیر بال گرفتند و جوجههای آن مرغ نیز با جوجههای مرغان دیگر برآمدند. و چون مدتی برآمد، آن جوجهها با جوجههای قدم الفت گرفتند و در میان ایشان مؤانست به هم رسید.
و چون ایام فرار قدم از وطن خود منقضی شد به مأوای خود مراجعت نمود و شب به سرزمین خود درآمد و بر آشیانههای آن مرغان عبور مینمود و آواز خود را به گوش جوجههای خود و جوجههای دیگران میرسانید. پس جوجههای آن چون صدایش را شنیدند از پی آن رفتند و جوجههای مرغان دیگر هم که الفت گرفته بودند به جوجههای آن، از پی ایشان رفتند. و آنچه از مرغان که جوجه آن نبودند و با جوجه آن الفت نداشتند از پی آواز آن نرفتند. و چون قدم محبت فرزند بسیار داشت، جوجههای خود و جوجههای دیگران را که از پی جوجههایش آمده بودند رام خود گردانید و با خود الفت داد.
همچنین پیغمبران، دعوت الهی را بر همه مردم عرض مینمایند و اهل حکمت و عقل اجابت ایشان مینمایند زیرا که فضیلت و رتبه حکمت را میدانند. پس مثل آن مرغ که آواز زد مرغان دیگر را، مثل پیغمبران است که همه مردم را به راه حق میخوانند. و مثل آن تخمها که متفرق گردانید بر آشیانهها، مثل حکمت است. و آن جوجهها که از تخمهای آن مرغ حاصل شدند، مثل علما و دانایانی است که بعد از غیبت پیغمبر به برکت او به هم میرسند. و مثل سایر جوجهها که به جوجههای آن مرغ الفت گرفتند، مثل جماعتی است که اجابت دعوت علما و حکما و دانایان مینمایند قبل از بعثت پیغمبران. زیرا که حق تعالی پیغمبران را بر جمیع خلق تفضیل (برتری) داده است و برای ایشان از حجتها و براهین و معجزات، کرامتی چند مقرر فرموده است که به دیگران نداده است. تا آن که رسالات ایشان در میان مردم ظاهر گردد و حجتهای ایشان بر خلق تمام شود. و لهذا بعد از بعثت پیغمبران جمعی میگرویدند به ایشان که پیشتر اجابت علما و دانشمندان اهل دین نمیکردند. و این برای آن است که حق تعالی دعوت پیغمبران را نور و روشنی و وضوح و تأثیر دیگر داده است که در دعوت دیگران نیست.
یوذاسف گفت که: ای حکیم تو گفتی که آنچه پیغمبران میآورند کلام الهی است. آیا کلام خدا و ملائکه شبیه است به کلام مردم؟
بلوهر گفت که: نمیبینی که چون مردم میخواهند که به بعضی از حیوانات یا مرغان بفهمانند که نزدیک آیند یا دور شوند یا رو کنند یا پشت کنند، و حیوانات و مرغان سخن ایشان را نمیفهمند، صدای چند برای فهمانیدن آنها از صفیر و اصوات وضع میکنند که به آن وسیله مطلب خود را به ایشان بفهمانند.
و اگر به لغت خود سخن گویند آنها نخواهند فهمید. همچنین بندگان چون عاجزند از فهمیدن کنه کلام جناب مقدس ایزدی و ملائکه، و دانستن حقیقت و کمال و لطف و مرتبه آن سخن، لهذا شبیه به سخنان ایشان کلام خود را به ایشان فرستاده، و به آن سخنان که در میان ایشان شایع است، حکمت را به ایشان فهمانیده است. مانند آن آوازهایی که مردم برای فهمانیدن حیوانات و مرغان وضع کردهاند، و به امثال این مصطلحات که در میان ایشان جاری است، دقایق حکمت را برای ایشان واضح و لایح گردانیده است و حجت خود را بر ایشان تمام کرده است. پس این کلمات و اصوات برای حکمت و علوم و حقایق بدنی است و مسکنی است. و حِکم و حقایق برای کلمات و اصوات، جانی است و روحی است. ولیکن اکثر مردم به غور و کنه کلام حکمت نمیتوانند رسید، و عقل ایشان به آن احاطه نمیتواند نمود. و به این سبب تفاوت و تفاضل میان علما در علم میباشد. و هر عالمی علم را از عالم دیگر اخذ نموده است تا آن که منتهی میشود به علم الهی که از او به خلق رسیده است.
و بعضی از علما را آن قدر از علم و دانش کرامت میفرماید که او را از جهل نجات میبخشد. و تفاوت مراتب ایشان به قدر زیادتی علم ایشان است. و نسبت مردم به علوم و حقایق که از آنها منتفع میشوند و به کنه آنها نمیرسند از بابت نسبت ایشان است به آفتاب که از روشنایی و حرارت آن منتفع میشوند در تقویت ابدان و تمشیت امور معاش خود، و دیده ایشان از دین قرص آفتاب عاجز است.
مثل دیگر این حکمتها و علوم مانند چشمهای است که آبش جاری و ظاهر باشد و منبعش معلوم نباشد که مردم از آب آن چشمه منتفع میشوند و حیات مییابند و به اصل و منبع آن پینمیبرند.
مثل دیگر، مانند ستارههای روشن است که مردم از نور آنها هدایت مییابند و نمیدانند که از کجاست و از کجا میآید و در کجا پنهان میشود. و به درستی که حکمت و علم حق شریفتر و رفیعتر و بزرگتر است از جمیع آنچه ما آن را به آن وصف کردیم و تشبیه نمودیم. کلید درهای جمیع خیرات خوبیهاست و موجب نجات و رستگاری از جمیع شرور و بدیهاست. آب حیات است که هر که از آن بیاشامد، هرگز نمیرد و شفای جمیع دردهاست که هر که خود را به آن مداوا نماید، هرگز خسته نگردد. راه راستی است که هر که به آن را برود هرگز گمراه نشود. ریسمان محکمی است از جانب خدا آویخته که هرگز کهنه نمیشود و هر که در دست دارد آن را، هرگز کور نگردد، و هر که چنگ در آن زند رستگار گردد و هدایت یابد و پیوند او با حق تعالی هرگز نگسلد.
یوذاسف گفت که: چرا این حکمت و علم که آن را به این درجه از فضل و شرف و رفعت و قوت و منفعت و کمال و وضوح وصف کردی جمیع مردم از آن منتفع نمیگردند؟
حکیم گفت که: مثل حکمت مثل آفتابی است که بر جمیع مرم از سفید و سیاه و کوچک و بزرگ طالع میگردد. پس هر که خواهد از آن منتفع گردد نفع خود را از او منع نمینماید، و از دور و نزدیک هر که باشد او را از روشنی خود محروم نمیگرداند. پس اگر کسی نخواهد از آفتاب منتفع شود او را بر آفتاب حجتی نخواهد بود زیرا که آفتاب منع فیض خود از کسی نکرده است. و همچنین است حکمت در میان مردم، که همه کس را احاطه کرده است و منع فیض و نفع خود از کسی نکرده است ولیکن انتفاع مردم از آن به تفاوت است چنانچه مردم از انتفاع به نور آفتاب بر سه قسماند: بعضی بینایند و دیده روشن دارند و از ضَوء آفتاب بر وجه کمال نفع مییابند و اشیا را به آن میبینند؛ و بعضی کورند و احساس نور نمیکنند به حدی که اگر چندین آفتاب بتابد از آنها بهرهای نمیبرند؛ و بعضی ضعیفالبَصَرند که نه ایشان را کور میتوان شمرد و نه بینا.
همچنین سخن حق و کلام حکمت آفتابی است که بر دلها میتابد. بعضی که صاحب بصیرتاند و دیده دل ایشان روشن است، آن را مییابند و به آن عمل مینمایند و از اهل علم و حکمت و معرفت میگردند؛ و بعضی که دیده دل ایشان کور است به سبب انکار حق، سخن حق را قبول نمیکنند و به آن عمل نمینمایند، مانند آن کور به چشم ظاهر که از آفتاب بهرهای نمیبرد؛ و بعضی که دلهای ایشان به آفتهای نفسانی بیمار گردیده و دیده دل ایشان ضعیف و کُند گردیده است، از نور خورشید علم و حکمت بهره ضعیفی میبرند و علم ایشان پست و عمل ایشان اندک است و چندان تمیز در میان نیک و بد، و حق و باطل نمیکنند.
و بدان که اکثر مردم در بینایی خورشید علوم و معارف کوراناند که از آن هیچ بهرهای نمیبرند.
یوذاسف گفت که: آیا کسی میباشد که اول که سخن حق را بشنود اجابت ننماید و انکار کند و بعد از مدتی اجابت کند و قبول نماید؟
بلوهر گفت: بلی؛ حال اکثر مردم نسبت به حکمت چنین است.
یوذاسف گفت که: آیا پدرم هرگز از این سخنان حکمت چیزی شنیده است؟
بلوهر گفت که: گمان ندارم که شنیده باشد، شنیدن درستی که در دل او جا کرده باشد، و خیرخواه مهربانی در این باب با او سخن گفته باشد.
یوذاسف گفت که: چرا حکما در این مدت مدید پدرم را بر این حال گذاشتهاند و امثال این سخنان حق را به او نگفتهاند؟
بلوهر گفت که: زیرا که ایشان محل سخن خود را میدانند. و بسا باشد که ترک کنند گفتن سخن حکمت را با کسی که از پدر تو بهتر شنود و طبعش ملایمتر باشد و بیشتر قبول کند، برای این که او را قابل این سخن ندانند. و بسیار است که دانایی با کسی در تمام عمر معاشرت نماید، و در میان ایشان نهایت انس و مودت و مهربانی باشد، و میان ایشان در هیچ چیز جدایی نباشد الا در دین و حکمت، و آن حکیم دانا غم خورد بر او، و برای حال او غمگین باشد، و به سبب این که او را قابل نداند اسرار حکمت را به او نگوید.
چنانچه نقل کردهاند که: پادشاهی بود در نهایت عقل و فطرت، و مهربان بود به رعیت، و پیوسته در اصلاح ایشان میکوشید و به امور ایشان میرسید. و آن پادشاه وزیری داشت موصوف به صدق و راستی و صلاح، و در اصلاح امور رعیت اعانت او مینمود، و محل اعتماد و مشورت او بود. و وزیر در کمال عقل و دینداری و وَرَع و پرهیزکاری بود، و به ترک دنیا راغب بود، و به خدمت علما و صلحا و نیکان بسیار رسیده بود، و سخنان حق از ایشان فراگرفته بود و فضل و بزرگی ایشان را دانسته بود و محبت ایشان را به دل و جان قبول کرده بود. و او را نزد پادشاه قرب و منزلت عظیم بود. پادشاه هیچ امری را از او مخفی نمیداشت، و وزیر نیز با پادشاه بر این منوال سلوک مینمود، ولیکن از امر دین و اسرار حکمت و معارف چیزی به او اظهار نمینمود. و بر این حال سالها با یکدیگر گذرانیدند.
و وزیر هرگاه که به خدمت پادشاه میآمد به ظاهر سجده بتان میکرد و تعظیم آنها مینمود و غیر آن از امور باطل و لوازم کفر را ارتکاب مینمود از برای تقیه و حفظ نفس خود از ضرر پادشاه. و وزیر از غایت اشفاق و مهربانی که به آن پادشاه داشت پیوسته از گمراهی و ضلالت او دلگیر و غمگین بود تا آن که روزی با برادران و یاران خود که اهل دین و حکمت بودند در باب هدایت پادشاه مشورت نمود. ایشان گفتند که: در حذر باش که مبادا تأثیری در او نکند و ضرر به تو و اهل دین تو برساند. پس اگر یابی که قابل هدایت است و سخن تو در او تأثیر خواهد کرد، در امر دین به او سخن بگوی و از کلمات حکمت او را آگاه سازی، و اگرنه با او سخن مگوی که موجب ضرر او به تو و اهل دین تو میگردد، زیرا که به پادشاهان مغرور نمیباید شد و از قهر ایشان ایمن نمیباید بود.
و بعد از آن پیوسته وزیر در اندیشه بود و به پادشاه اظهار خیرخواهی و اخلاص مینمود، و منتظر فرصت بود که در محل مناسبی او را نصیحت کند و او را هدایت نماید. و پادشاه با آن کفر و ضلالت در نهایت همواری و ملایمت بود و پیوسته در مقام رعیتپروری و اصلاح امور و تفقد احوال ایشان بود.
و بعد از مدتی که حال میان پادشاه و وزیر بر این منوال گذشت، شبی از شبها بعد از آن که مردم همگی به خواب رفته بودند، پادشاه با وزیر گفت که: بیا سوار شویم و در این شهر بگردیم و ببینیم که احوال مردم چون است، و مشاهده نماییم آثار بارانهایی را که در این ایام بر ایشان باریده است. وزیر گفت: بلی؛ بسیار نیک است. و هر دو سوار شدند و در نواحی شهر میگشتند. در اثنای سیر به مزبلهای 3 رسیدند. و نظر پادشاه به روشنیی افتاد که از طرف آن مزبله میتافت. به وزیر گفت که: از پی این روشنایی میباید رفت که خبر این را معلوم کنیم. پس، از مرکب فرود آمدند و روان شدند تا رسیدند به نقبی که از آنجا روشنی میتافت.
چون نظر کردند، مرد درویش بدقیافهای دیدند که جامههای بسیار کهنه پوشیده از جامههایی که در مزبلهها اندازند، و متکایی از فضله و سرگین برای خود ساخته بر آن تکیه زده است. و در پیش روی او ابریقی سفالین پر از شراب گذاشته و طنبوری در دست گرفته مینوازد. و زنی در زشتی خلقت و بدی هیئت و کهنگی لباس شبیه به خودش در برابرش ایستاده است، و هرگاه که شراب میطلبد آن زن ساقی او میشود، و هرگاه که طنبور مینوازد آن زن برایش میرقصد. و چون شراب مینوشد زن او را تحیت میکند و ثنا میگوید به نوعی که پادشاهان را ستایش کنند، و آن مرد نیز زن خود را تعریف میکند و سیدهالنساء میخواند او را، و بر جمیع زنان تفضیلش میدهد. و آن هر دو یکدیگر را به حسن و جمال میستایند و در نهایت سرور و فرح و خنده و طرب، عیش میکنند.
پادشاه و وزیر مدت مدید چنین بر پا ایستاده بودند و در حال ایشان نظر میکردند و از لذت و شادی ایشان از آن حال کثیف تعجب مینمودند. بعد از آن برگشتند. و پادشاه به وزیر گفت که: گمان ندارم که ما و تو را در تمام عمر این قدر لذت و سرور و خوشحالی رو داده باشد که این مرد و زن از این حال خود دارند در این شب. و گمان دارم که هر شب در این کار باشند.
پس وزیر چون این سخن آشنا را از پادشاه شنید فرصت غنیمت شمرد و گفت: ای پادشاه میترسم که این دنیای ما و پادشاهی تو و این بَهجت و سروری که به این لذتهای دنیا داریم در نظر آن جماعتی که پادشاهی دایمی را میدانند مثل این مزبله و این دو شخص نماید، و خانههای ما که سعی در بنا و استحکامش میکنیم در نظر آن جماعتی که مساکن سعادت و منازل باقی آخرت را در نظر دارند چنان نماید که این غار در نظر ما مینماید، و بدنهای ما نزد آن کسانی که پاکیزگی و نضارت و حسن و جمال معنوی را فهمیدهاند چنان نماید که این دو بدقیافه زشت در نظر ما مینمایند، و تعجب آن سعادتمندان از لذت و شادی ما به عیشهای دنیا مانند تعجب ما باشد از لذت این دو شخص به حال ناخوشی که دارند.
پادشاه گفت که: آیا میشناسی جمعی را که به این صفت که بیان کردی موصوف باشند؟ وزیر گفت: بلی. پادشاه گفت که: کیستند ایشان؟ وزیر گفت که: ایشان جمعیاند که به دین الهی گرویدهاند، و ملک و پادشاهی آخرت و لذت آن را دانستهاند، و پیوسته طالب سعادتهای آخرتاند. پادشاه گفت که: مُلک آخرت کدام است؟ وزیر گفت که: آن نعیم و لذتی است که شدت و جفا بعد از آن نمیباشد، و توانگریی است که بعد از آن فقر و احتیاج نمیباشد، و شادیی است که در عقب آن هرگز اندوهی نیست، و صحتی است که بیماری از پیش نیست، و خشنودیی است که هرگز به اندوهی نیست، و صحتی است که بیماری از پیش نیست، و خشنودیی است که هرگز به اندوه و خشم زایل نمیگردد، و ایمنیی است که هرگز به ترس مبدل نمیشود، و زندگیی است که مرگ بعد از آن محال است و پادشاهی بیزوال است. آخرت خانه هستی و بقاست، و دار زندگی و حیات بیانتهاست.
تغیر احوال در آن نمیباشد. خدا از ساکنان دار آخرت برداشته است درد و پیری و تعب و جفا و بیماری و گرسنگی و مرگ را. ای پادشاه این است صفت ملک آخرت که بیان کردم.
پادشاه گفت که: آیا برای داخل شدن آن خانه و فایز شدن به آن سعادت فرزانه، راهی و وسیلهای و سببی و حیلهای میدانی؟ وزیر گفت: بلی؛ آن خانه مهیاست برای هر که آن را از راهش طلب نماید. و هر که از درگاهش به در آید البته به آن ظفر مییابد. پادشاه گفت که: تو چرا مرا پیش از این به چنین خانهای راه ننمودی و اوصاف آن را برای من بیان نمیکردی؟ وزیر گفت که: از جلالت و هیبت پادشاهی تو حذر میکردم. پادشاه گفت که:
اگر این امری که تو وصف کردی البته واقع باشد سزاوار نیست که ما آن را ضایع کنیم و خود را از آن محروم گردانیم و سعی در تحصیل آن ننماییم، بلکه باید جهد کنیم تا خبر آن را مشخص نماییم و به آن ظفر یابیم.
وزیر گفت که: رخصت میفرمایی که مکرر وصف آخرت را برای تو بیان کنم تا یقین تو زیاده گردد؟ پادشاه گفت که: بلکه تو را امر میکنم که شب و روز در این کار باشی و نگذاری که من به امر دیگر مشغول گردم، و دست از این سخن برنداری. به درستی که این امر عجیب غریب است که آن را سهل نمیتوان شمرد، و از چنین امر عظیمی غافل نمیتوان شد.
و بعد از این سخنان، وزیر و پادشاه راه نجات پیش گرفته، به سعادت ابدی فایز گردیدند.
ادامهی قصه
یوذاسف گفت که: من از اندیشه این راه نجات به هیچ امر دیگر مشغول نخواهم شد تا آن را به دست آورم. و با خود چنین اندیشه کردهام که در میان شب با تو بگریزم هر وقت که اراده رفتن نمایی.
بلوهر گفت که: کجا تو را طاقت آن هست که با من بیایی، و کی صبر میتوانی کرد بر رفاقت و مصاحبت من، و حال آن که مرا خانهای و مأوایی نیست، و چهارپایی و باربرداری ندارم، و مالک نقره و طلایی نیستم، و آزوقه چاشت و شامی با خود برنمیدارم، و بغیر از این کهنهای که پوشیدهام جامهای ندارم، و در شهرها قرار نمیگیرم مگر اندک زمانی، و از شهر به شهر میگردم، و هرگز از منزلی گرده نانی با خود به منزل دیگر نمیبرم.
یوذاسف گفت که: امید دارم که آن کسی که به تو توانایی و صبر بر این احوال داده است به من نیز کرامت فرماید.
بلوهر گفت که: اگر البته مصاحبت مرا اختیار میکنی و بغیر از این راضی نمیشوی، مانند آن توانگری خواهی بود که دامادی آن مرد فقیر را اختیار نمود.
یوذاسف گفت که: آن قصه را بیان فرما که چون بوده است.
بلوهر گفت که: نقل کردهاند که: جوانی بود از فرزندان اغنیا، و دختر عمی داشت صاحب ثروت و مال و حسن و جمال. و پدرش اراده نمود که آن دختر را به عقد او درآورد.
و آن جوان از این معنی کراهت داشت و عدم رضای خود را به پدر اظهار ننموده و پنهانی از شهر بیرون رفت و متوجه شهر دیگر شد. و در عرض راه گذار آن جوان به خانه مرد فقیری افتاد. در در آن خانه دختری را دید که ایستاده است و دو جامه کهنه در بر دارد. آن دختر او را خوش آمد و از او سؤال نمود که: تو کیستی؟ گفت: من دختر مرد پیریام که در این خانه میباشد. آن جوان آن مرد پیر را طلب نمود، و چون بیرون آمد دختر او را برای خود خواستگاری نمود. آن مرد گفت که: تو از فرزندان اغنیا و توانگرانی، و دختر فقرا و مسکینان را نمیتوانی خواستن. جوان گفت که: دختر تو مرا بسیار خوش آمده است، و دختر صاحب حسَب و مال و جمال را میخواستند که به من تزویج نمایند، من از آن گریختهام برای آن که آن را نمیخواستم، و دختر تو را پسندیدهام. دختر خود را به عقد من درآور که انشاءالله از من خیر و نیکی مشاهده خواهی نمود و مخالف رضای تو نخواهم کرد.
مرد پیر گفت که: چگونه دختر خود را به تو دهم و حال آن که راضی نمیشوم که دختر ما را از پیش ما بیرون بری. و گمان ندارم که اهل تو راضی باشند که این دختر را به نزد ایشان بری. جوان گفت که: من نزد شما میمانم و دختر شما را بیرون نمیبرم. مرد پیر گفت که: پس زیب و زیور خود را بیفکن و جامهای در خور ما درپوش و به خانه ما درآ.
آن جوان چنین کرد و چند کهنه از جامههای ایشان گرفته پوشید و با ایشان نشست. پس آن مرد پیر از احوال او سؤال نمود و با او صحبت میداشت که تا عقل و دانشش را بیازماید، تا آن که بر او ظاهر شد که عقلش کامل است و آن کار را از روی سَفاهت و بیخردی نکرده است.
پس به او گفت که: چون تو ما را اختیار نمودی و به ما راضی شدی و درویشی ما را پسندیدی، برخیز و با من بیا. پس او را به سردابهای برد. چون جوان به آن سردابه درآمد، دید که در پشت خانه آن مرد پیر، خانهها و مسکنهاست در نهایت وسعت و غایت زیبایی که در مدت عمر خود مثل آنها ندیده بود. و او را بر سر خزانهها برد که آنچه آدمی به آن محتاج میباشد در آنها مهیا بود. پس کلید تمام خزاین خود را به آن جوان داد و گفت:
جمیع این خزاین و مساکن و اموال و اسباب تعلق به تو دارد و اختیار همه با توست، و آنچه خواهی بکن که نیکو جوانی هستی تو. و آن جوان به سبب ترک خواهش، به تمام خواهشها رسید.
یوذاسف گفت که: امید دارم که من نیز مثل آن جوان باشم و طریقه او را اختیار نمایم. و آن مرد پیر عقل آن جوان را آزمود تا بر او اعتماد نمود، و چنین مییابم که تو نیز در مقام تفتیش و امتحان من هستی. بفرما که در باب عقل من چه چیز بر تو ظاهر گشته است.
بلوهر گفت که: اگر این امر به دست من میبود، از امتحان عقل تو، به محض دیدن تو اکتفا میکردم. ولیکن بر گردن من لازم گردیده است متابعت سنت و طریقهای که پیشوایان هدایت و امامان طریقت برای ما مقرر ساختهاند، که در استعلام توفیق هر کس به نهایت باید رسید و رازهای مکنون سینهها را به لطایف حیل و تجارب، استعلام باید نمود. و من میترسم که اگر مخالفت سنت ایشان نمایم احداث بدعتی در راه حق کرده باشم. و من امشب از پیش تو میروم و هر شب به در خانه تو میآیم. پس تو با خود تفکر نما و از سخنانی که از من شنیدی پند بگیر و از روی فهم و عقل تفکر نما و بسیار تدبر بکن و هر چیز را زود تصدیق مکن و به هر فکری زود راضی مشو تا آن که بعد از تأمل و تأنی و تفکر بسیار، حقیقت آن امر بر تو ظاهر گردد. و در حذر باش که مبادا هواهای نفسانی و شبهههای شیطانی تو را از حق بکیباند و به باطل میل دهد. و در مسائلی که تو را در آن شبههای عارض شود، بعد از تأمل بسیار با من مُطارحه کن، و هرگاه که عازم بیرون رفتن شوی مرا اعلام بخش.
و در این شب به همین اکتفا نموده، یوذاسف را وداع نمود و بیرون رفت، و شب دیگر به نزد او آمد و بر او سلام کرد و او را دعا کرد و بنشست.
و از جمله دعاهای او این بود که: سؤال میکنم از خداوندی که اول است، و قبل از همه اشیا بوده است، و هیچ چیز پیش از او نبوده است؛ و آخر است، و بعد از همه چیز خواهد بود، و هیچ چیز با او باقی نمیماند. باقی است که هرگز فنا به او راه نمییابد، و عظیم و بزرگواری است که عظمت او را نهایت نیست، و یکتا و یگانهای است که احدی در خداوندی با او شریک نیست، و قاهری است که او را همتا نیست، و از نو پدید آورندهای است که در آفرینش کسی را شریک خود نساخته است، و قادر و توانایی است که ضدی و معارضی هرگز نداشته است. صمدی است که همه کس را به او احتیاج است و مانندی و شبیهی ندارد، و پادشاهی است که در پادشاهی معاونی ندارد، که تو را پادشاه عادل گرداند و پیشوا و هادی اهل دین سازد، و بگرداند تو را قائد مردم به سوی تقوا و پرهیزکاری، و روشنیبخش مردم از کوری ضلالت و گمراهی. و ترک و زهد دنیا تو را کرامت فرماید، و تو را دوستدار صاحبان عقل و خرد، و دشمن ارباب بطالت و جهل گرداند. تا آن که برساند ما و تو را به آنچه وعده فرموده است بر زبان پیغمبرانش از درجات عالیه بهشت، و منازل رفیعه رضا و خشنودی. به درستی که امید ما از خداوند خود ظاهر و هویداست، و خوف و ترس او در دل ما مکنون و مخفی است، و دیدههای ما به سوی کرامت او باز است، و گردنهای ما نزد اطاعت او خاضع و ذلیل است، و جمیع امور ما به توفیق و هدایت اوست.
پس یوذاسف را از استماع این سخنان رقت عظیم حاصل شد و رغبت او به سوی خیر و کمال بسی زیاده گردید و از کمال حکمت و دانایی آن حکیم متعجب گردیده، پرسید که: ای حکیم مرا خبر ده که از عمر تو چند سال گذشته است.
گفت: دوازده سال.
یوذاسف از این سخن متعجب شد و گفت: فرزند دوازده ساله طفل میباشد، و من تو را در سن کهولت و شصت سالگی میبینم.
حکیم گفت که: از ولادت من نزدیک به شصت سال گذشته است، ولیکن تو از عمر من سؤال نمودی، و عمر، زندگانی است. و زندگی نمیباشد مگر در دین حق و عمل به خیرات و ترک دنیا. و از آن زمان که به این حالات موصوف گردیدهام تا حال دوازده سال است، و پیش از آن به سبب جهالت و قلت عمل از بابت مردگان بودم. و ایام مرگ را از عمر خود حساب نمیکنم.
پسر پادشاه گفت که: ای حکیم چگونه کسی را که میخورد و میآشامد و حرکت میکند مرده مینامی؟
حکیم گفت که: برای این مردهاش میخوانم که با مردگان شریک است در کوری و کری و گنگی و ضعیف بودن حیات و قلت بینیازی. پس چون در صفات با مردگان شریک است، در نام هم میباید موافق ایشان باشد.
یوذاسف گفت که: هرگاه تو این حیات ظاهری را حیات نمیدانی و به این قسم زندگانی چندان مسرور نیستی، میباید که برطرف شدن این حیات را هم مرگ ندانی و از آن کراهت نداشته باشی با وجود حیات معنوی که داری.
بلوهر گفت که: اگر به این زندگانی اعتنا مینمودم و از زوال این کراهت میداشتم، خود را به چنین مهلکهای نمیافکندم که به نزد تو آیم با وجود آن که میدانم که پدر تو چه مقدار بر اهل دین خشم دارد و در مقام اضرار و قَمع ماست. پس، از اینجا بدان که این مرگ را مرگ نمیدانیم و این زندگی را حیات نمیشماریم و از مرگ کراهت نداریم. و چگونه رغبت در حیات داشته باشد کسی که ترک لذتها و بهرههای خود از آن زندگی کرده باشد؟ و چگونه گریزد از مرگ کسی که نفس خود را از دست خود کشته باشد؟
ای پسر پادشاه مگر نمیبینی که آنان که در دین کامل گردیدند، چیزهایی را که مردم زندگی دنیا را برای آنها میخواهند از اهل و مال ترک کردهاند و از مشقت عبادت چندان متحمل شدهاند که جز به مرگ از آن نمیآسایند و فارغ نمیگردند. پس کسی که از لذتهای زندگانی متَمَتع نگردد زندگانی به چه کار او میآید؟ و کسی که او را راحت نباشد مگر از مرگ، چرا از مرگ گریزان باشد؟
یوذاسف گفت که: راست میگویی ای حکیم! آیا مسرور میشوی که فردا تو را مرگ دریابد؟
بلوهر گفت که: اگر امشب مرگ را بیابم خوشحالتر میشوم از آن که فردا به من رسد.
به درستی که کسی که نیک و بد را فهمید و جزای هر یک را نزد حق تعالی دانست البته ترک میکند عمل بد را از بیم عقاب، و به عمل میآورد عمل نیک را به امید ثواب. و کسی که یقین به وجود خداوند یگانه دارد و به وعدههای او تصدیق کرده است، البته مرگ را دوست میدارد برای امیدواریها که بعد از مرگ از فضل پروردگار خود دارد. و دنیا را نمیخواهد و از آن کراهت دارد از ترس آن که مبادا به شهوتهای دنیا فریفته گردد و مرتکب معصیت حق تعالی شود. پس مرگ را به زودی میخواهد که از شر فتنه دنیا ایمن گردد و به سعادت عقبی فایز شود.
یوذاسف گفت که: چنین کسی که تو میگویی، گنجایش دارد که پیش از اجل خود را هلاک گرداند برای امید نجات و رسیدن به سعادات. ای حکیم برای من مثلی بیان فرما از برای اهل این روزگار و اهتمام ایشان در عبادت بتهای خود.
بلوهر گفت که: مردی باغی داشت که در آبادانی آن میکوشید، و سعی تمام در خدمت آن باغ مینمود. ناگاه روزی گنجشگی را دید که بر روی درختی از درختهای بستان او نشسته و میوه آن را میخورد. از آن به خشم آمد و تلهای نصب کرد و آن گنجشک را شکار کرد. و چون قصد کشتن آن نمود حق تعالی به قدرت کامله خود آن گنجشک را به سخن درآورد و به صاحب باغ گفت که: تو همت بر کشتن من گماشتهای، و در من آن قدر گوشت نیست که تو را از گرسنگی سیر گرداند، یا از ضعف قوت بخشد. بیا تو را هدایت نمایم به امری که از برای تو بهتر باشد از کشتن من. گفت: آن چه چیز است؟ گنجشک گفت که: مرا رها کن تا من تو را سه کلمه تعلیم نمایم و سه نصیحت کنم که اگر آنها را حفظ نمایی از برای تو بهتر باشد از اهل و مال تو. آن مرد وعده کرد که: چنین خواهم کرد. مرا خبر ده از آن سخنان. گنجشک گفت که: آنچه به تو میگویم حفظ نما و عمل کن: اندوه مخور بر آنچه از تو فوت شود 7)؛ و باور مکن چیزی را که محال است و از عقل دور است؛ و طلب مکن چیزی را که به دست تو نیاید و تحصیل آن نتوانی نمود.
آن مرد چون این سخنان را شنید گنجشک را رها کرد. پس پرواز نمود و بر شاخ درختی نشست و به آن مرد گفت که: اگر بدانی که از رها کردن من چه چیز از دست تو به در رفته است هرآینه خواهی دانست که از چیز بسیار عظیم گرانمایهای محروم گشتهای. آن مرد گفت که: آن چه چیز است؟ گنجشک گفت که: اگر مرا میکشتی از حوصله من مرواریدی بیرون میآوردی به قدر تخم غاز، و به سبب آن در تمام عمر بینیاز میشدی و سرمایه عظیم به هم میرسانیدی. آن مرد چون این سخن را شنید از رها کردن او ندامت بسیار برد و غمگین گشت ولیکن اظهار نمود و گفت: از گذشته سخن مگو که گذشته گذشت. بیا تا من تو را به خانه برم و گرامی دارم و جای نیکو برای تو تعیین نمایم.
گنجشک گفت که: ای جاهل من میدانم که چون بر من ظفر یابی مرا نگاه نخواهی داشت. و از آن سخنان که من به فدای خود به تو گفتم هیچ منتفع نشدی. من نگفتم که بر گذشته تأسف مخور، و امری که شدنی نیست تصدیق مکن، و آنچه را به آن نتوانی رسید طلب مکن؟ و الحال تو اندوه بر امری که گذشته است و از دستت به در رفته است؛ و طلب میکنی بازگشتن مرا به سوی خود، و میدانی که تو را میسر نمیشود؛ و تصدیق میکنی که در چینهدان من مرواریدی باشد به قدر تخم غاز، و حال آن که جمیع بدن من به قدر تخم غاز نیست.
بلوهر گفت که: همچنین این گروه گمراه بتها به دست خود ساختهاند و میگویند که:
اینها ما را خلق کردهاند. و خود محافظت آن بتها مینمایند از ترس این که مبادا دزد آنها را ببرد، و گمان میکنند که بتان حافظ و نگهدارنده ایشاناند. و اموال و مکاسب خود را خرج اصنام میکنند، و گمان میکنند که بتان رازق ایشاناند. پس طلب مینمایند از بتان چیزی چند را که از ایشان حاصل نمیگردد و به آنها نمیرسند. و به امر محالی که عقل حکم به بطلانش میکند تصدیق مینمایند. پس آنچه بر صاحب باغ لازم بود از سفاهت و ملامت، بر ایشان نیز لازم میآید.
یوذاسف گفت که: راست میگویی ای حکیم. به درستی که من همیشه حال این بتها را به عقل خود میدانستم و هرگز میل به عبادتشان نکردم و امید خیری از ایشان نداشتهام.
پس خبر ده مرا از آن چیزی که مرا به سوی آن میخوانی و برای خود آن را پسندیدهای. آن چه چیز است؟
بلوهر گفت که: مدار آن دینی که من تو را به آن میخوانم بر دو چیز است: یکی شناخت حق - جل و علا - و دیگری عمل نمودن به امری چند که موجب خشنودی اوست.
یوذاسف گفت که: چگونه حق تعالی را باید شناخت؟
حکیم گفت که: تو را دعوت مینمایم که بشناسی خداوند خود را به این که یکتاست، و شریک ندارد، و همیشه در یگانگی خود پروردگار بوده، و آنچه غیر اوست همه تربیت کرده اویند، و آفریدگار است، و آنچه غیر اوست همه مخلوق و آفریده اویند. و آن که او قدیم است و هر چه غیر اوست حادث است، و او صانع اشیاست و هرچه غیر اوست مصنوع و ساخته شده اوست. و آن که او تدبیر کننده امور است و جمیع اشیای غیر او تدبیر کرده شده اویند. و او باقی است و آنچه غیر اوست فانی است؛ و او عزیز است و غیر او خوار و ذلیل است. و آن که او خواب ندارد و غافل نمیشود، و نمیخورد و نمیآشامد، و ضعیف نمیشود و کسی بر او غالب نمیشود، و عاجز 6نمیگردد و آنچه خواهد مییابد، و آسمان و زمین و هوا و صحرا و دریا و جمیع اشیا در تحت قدرت و فرمان اویند. و آن که اشیا را از کَتم عدم بی ماده و مدت خلق نموده است، و همیشه بوده است و پیوسته خواهد بود و فنا و زوال بر او راه ندارد و محل حوادث نمیباشد و احوال مختلفه در او به هم نمیرسد، و به گذشتن زمانها تغیری در او حادث نمیشود و از حالی به حالی نمیگردد، و هیچ مکانی از او خالی نیست و در هیچ مکانی نیست و نسبتش به جمیع مکانها مساوی است و به مکانی نزدیکتر از مکان دیگر نیست، و دانایی است که هیچ چیز از او مخفی نیست، توانایی است که هیچ چیز از قدرت او بیرون نیست.
و باید که بدانی که مهربان و رحیم و عادل است، و برای اطاعتکنندگان خود ثوابها مهیا گردانیده است، و برای عاصیان عِقابها مقرر فرموده است. و باید که عمل نمایی به اموری که موجب رضا و خشنودی او میگردد، و اجتناب نمایی از چیزهایی که باعث غضب و خشم او میشود.
ادامهی قصه
یوذاسف گفت که: کدام عمل است که موجب رضای خداوند یگانه آفریننده اشیا میگردد؟
بلوهر گفت که: رضای الهی در آن است که اطاعت او کنی، و معصیت و نافرمانی نکنی، و به مردم برسانی آنچه را توقع داری که ایشان به تو رسانند، و از مردم بازداری آنچه را میخواهی که ایشان از تو باز دارند. و عدالت نمودن با خلق موجب خشنودی اوست. و متابعت آثار انبیا و رسل نمودن و از سنت و طریقه ایشان به در نرفتن، عین رضای پروردگار است.
یوذاسف گفت که: ای حکیم دیگر باره در باب زهد و ترک دنیا سخن بگو و مرا از احوال آن باخبر گردان.
بلوهر گفت که: چون دیدم دنیا را که دار تغیر و زوال و تقلب احوال است، و دیدم اهل دنیا را که پیوسته در دنیا نشانه تیرهای مصایب و نوایب و بلاهایند و همگی در گرو مرگ و فنایند؛ و دیدم صحت دنیا را که بعد از آن بیماری هست، و جوانیش به پیری و عَنا، و توانگریش به فقر و درویشی مبدل میگردد، و فرحش به اندوه، و عزتش به مذلت، و راحتش به شدت منقلب میگردد، و امنیتش به خوف، و حیاتش به موت منتهی میشود؛ و دیدم که عمرها بسیار کوتاه است، و مرگ در کمین است، و قدراندازان تقدیرات ایزدی تیرهای قضا به سوی هر کس در کمان پیوستهاند، و بدنها در نهایت ضعف و سستی و ناتوانیاند و از هیچ بلایی و امتناع و ابا ندارند و رفع هیچ بلیه از خود نمیتوانند کرد، از مشاهده این احوال بهیقین دانستم که دنیا منقطع و زایل است و کهنه میگردد و فانی میشود.
و به آنچه از دنیا دیدم دانستم احوال آنچه را ندیدم؛ و از ظاهر دنیا حال باطنش را معلوم کردم و واضح و مخفی و آشکار و پنهانش را شناختم؛ و از گذشتهاش حال آیندهاش را مشخص کردم. پس چون دنیا را شناختم از آن حذر کردم، و چون به عیبهای آن بینا گشتم از آن گریختم.
ای یوذاسف میبینی کسی را در دنیا در پادشاهی و نعمت و شادی و راحت و عیش و رفاهیت که مردم بر حال او رشک میبرند در شادی جوانی و طراوت بدن و شادمانی، و رشک فرمای عالمیان است در زیبایی سلطنت و کامرانی و صحت بدن و فراغ خاطر و وسعت مُلک و نعمت، که ناگاه دنیا از او برمیگردد در هنگامی که در عین سرور و بهجت و زینت و راحت است و از همه احوال خوشوقتتر است. پس بدل میکند عزتش را به مذلت، و شادیش را به اندوه، و نعمتش را به بدحالی، و توانگریش را به درویشی، و فراخی نعمتش را به تنگی، و شدت و جوانیش را به پیری، و رفعتش را به پستی، و حیاتش را به مرگ. پس او را میافکند در سوراخی تنگ، پروحشت، تنها و بیکس و غریب. و از دوستان جدا میگردد و از ایشان مفارقت مینماید. و برادران و یاران او را وامیگذارند و از ایشان حمایتی نمییابد. و فریب خورده بود از دوستی دوستان، و در این حال دفع مضرتی از او نمینمایند. و عزت و ملک و پادشاهی و اهل و مال او را به غارت میبرد آن کسی که بعد از او بر سریر ملک مینشیند. چنان از خاطرها فراموش میگردد که گویا هرگز در دنیا نبوده، و هرگز نامش بر زبانها جاری نگردیده، و هرگز او را جاهی و منزلتی در دنیا نبوده، و هرگز مالک بهرهای از زمین نگشته.
پس - ای پسر پادشاه - دنیا را خانه خود مدان و مسکن خود قرار مده و مزارع و مساکن آن را ترک کن. اف بر او و تف بر روی او باد!
یوذاسف گفت که: اف بر دنیا و بر کسی که فریب آن را بخورد با این رسوایی احوال آن! و رقت نمود و گفت: ای حکیم دیگر سخن بگو که سخن تو شفای دردهای سینه من است.
بلوهر گفت که: به درستی که عمر بسی کوتاه است و شب و روز، آن را به زودی طی میکنند، و رحلت از دنیا به زودی و سرعت دست میدهد. و عمر هرچند دراز باشد آخر مرگ میرسد. و هر که در دنیا رحل اقامت انداخته البته به سفر آخرت رحلت مینماید.
پس آنچه جمع کرده است پراکنده میشود، و آنچه برای دنیا سعی کرده ضایع میشود، و بناهایی که محکم ساخته خراب میگردد، و نامش از زبانها و یادش از خاطرها برطرف میشود، و حسبش گم میشود، و بدنش میپوسد، و شرفش به پستی مبدل میگردد، و نعمتهای دنیا وبال او میشود. و کسبهای دنیا باعث زیانکاری او میگردد، و پادشاهی او به میراث به دیگران میرسد، و فرزندانش به خواری مبتلا میشوند، و زنانش را دیگران به تصرف در میآورند، و امانتها و پیمانهایش شکسته میشود، و آثارش مندرس میگردد، و مالش را قسمت میکنند، و بساطش را برمیچینند، و دشمنانش شاد میشوند، و مُلکش خراب میشود، و تاج سلطنتش را دیگری بر سر مینهد، و بر سریر دولتش دیگری مینشیند، و از خانههای خود بیرونش میبرند برهنه و خوار و بیمعاون و یار، تا در گودال قبرش میافکنند در تنهایی و غربت و تاریکی و وحشت و بیچارگی و مذلت، از خویشان جدا گشته، و دوستان او را تنها گذاشته، که هرگز از آن وحشت به در نمیآید و از آن غربت نمیآساید.
بدان - ای پسر پادشاه - که: مرد عاقل دانا سزاوار آن است که در سیاست و تأدیب نفس خود مانند امام عادل دوراندیش باشد، که تأدیب میکند عامه خلق را، و به اصلاح میآورد امور رعیت را، و امر میفرماید ایشان را به اموری که صلاح ایشان در آنهاست، و نهی میفرماید ایشان را از چیزهایی که باعث فساد ایشان است، و عقاب میکند کسی را که مخالفت و عصیان او ورزد، و نوازش میکند کسی را که فرمان او برد.
همچنین سزاوار آن است که عاقل نفس خود را تأدیب کند در جمیع اخلاق و خواهشها و شهوتهای او، و بدارد او را بر اموری که به او نفع میبخشد، هرچند از آنها کراهت داشته باشد و بر او دشوار باشد، و جبر نماید او را بر اجتناب کردن از اموری که به او ضرر میرساند. و باید که برای نفس خود ثواب و عقاب مقرر سازد، که چون امر خیری از او صادر شود خوشحال و مسرور گردد، و چون امر شری از او صادر شود دلگیر و محزون گردد و نفس خود را ملامت نماید.
و از جمله چیزهایی که لازم است بر صاحب عقل، آن است که نظر نماید و تفکر کند در اموری که بر او وارد میشود. و بعد از تفکر، آنچه را موافق حق و صواب داند به آن عمل نماید، و آنچه را خطا داند ترک نماید و خود را از او منع فرماید. و باید که خود را و عمل و رأی و دانش خود را حقیر شمارد تا بر او عُجب و خودبینی مستولی نگردد. به درستی که حق تعالی مدح فرموده است اهل عقل را، و مذمت کرده است اهل جهل و خودبینی را. و به عقل هر چیزی را ادراک میتوان نمود به توفیق الهی، و به جهل هلاک میشوند مردم.
و معتمدترین چیزها نزد صاحبان عقول آن چیزی است که عقل ایشان ادراک آن نموده باشد، و تجربههای ایشان به آن رسیده باشد. و بصیرتهای ایشان آن را دریافته باشد در هنگامی که ترک هواها و خواهشهای نفسانی کرده باشند و عقل با هوای نفس ممزوج نباشد. و صاحب عقل را سزاوار نیست که آنچه را از عمل خیر محافظت تواند نمود و به عمل تواند آورد حقیر شمارد و ترک کند، هرگاه قدرت نداشته باشد بر زیاده بر آن. بلکه آنچه از اعمال خیر میسر و مقدور گردد میباید غنیمت شمرد. و این یکی از حربههای مخفی و سلاحتهای پنهانی شیطان است که نمیبیند و ادراک نمینماید آن را مگر کسی که نیکو در مکرهای او تدبر نماید، و از این مکر به سلامت نمیرهد مگر کسی که حق تعالی او را نگاه دارد.
و از جمله سلاحها و حربههای کشنده شیطان دو حربه است که کشندهتر از حربههای دیگر اوست:
یکی از انکار عقل است که در دل مرد عاقل وسوسه مینماید که: تو عقل و بصیرتی نداری و از عقل و دانایی نفعی به تو عاید نمیگردد. و غرضش از این وسوسه آن است که محبت علم و طلب علم را از خاطر او بیرون کند، و دانش و کمال را در نظر او سهل نماید، و زینت دهد برای او مشغول شدن به غیر علم را از لهو و لعب دنیا. پس اگر آدمی از این راه فریب او را خورد و متابعت او نمود بر او ظفر مییابد، و دیگر از دست او رهایی مشکل است.
و اگر در این باب قبول وسوسه او ننمود و فریب او را نخورد و عقل خود را بر شیطان غالب گردانید، به حربه دیگر قصد او مینماید به این که چون آدمی اراده عملی از اعمال خیر، و قصد تحصیل کمالی از کمالات کرد که عقلش به آن احاطه نمود و قادر بر تحصیلش هست، بر او عرض مینماید بسیاری از اعمال و کمالات و علوم را که فوق طاقت و ادراک اوست، تا او را به سبب عدم ادراک آنها غمگین و دلتنگ گرداند. و به این سبب او را وسوسه میکند که: عقل تو ضعیف است و طاقت ادراک این امور ندارد، و بر دریافت تو اعتمادی نیست؛ پس عبث خود را در رنج میفرمایی و ثمرهای بر عمل تو مترتب نمیشود. و به این وسیله او را باز میدارد از تحصیل کمالی چند که درخور حوصله و طاقت اوست، و به این حربه و سلاح، بسیاری از مردان این میدان را بر زمین افکنده است و از فضایل و کمالات محروم گردانیده است.
پس - ای یوذاسف - برحذر باش از شر شیطان، و ترک مکن طلب علومی را که نمیدانی، و در آنچه دانستهای فریب شیطان را مخور که عمل به آنها ننمایی. به درستی که تو در خانهای ساکنی که شیطان به الوان حیلههای گوناگون بر اهل آن خانه مستولی گردیده است و به انواع مکرها ایشان را گمراه گردانیده و بعضی را پردهها بر گوشها و عقلها و دلهای ایشان آویخته است که ادراک حق نمیکنند و بر ضلالت خود ماندهاند و به هر چیز که جاهلاند طلب علم آن نمینمایند مانند حیوانات.
و به درستی که عامه خلق را مذهبها و طریقههای مختلف هست. بعضی از ایشان سعی تمام در ضلالت خود مینمایند به حدی که خون و مال مردم را بر خود حلال کردهاند، و گمراهی و باطل خود را در لباسهای حق به مردم مینمایند که دین مردم را بر ایشان مشتبه گردانند، و زینت میدهند ضلالت خود را در نظر جمعی که ضعیفالعقلاند، و از دین حق ایشان را برمیگردانند. پس شیطان و لشکرهای او اهتمام تمام میورزند در هلاک گردانیدن مردم و گمراهی ایشان، و ایشان را ملال و سستی در این کار نمیباشد. و عدد لشکر شیطان را بغیر از حق تعالی کسی احصا نمیتواند نمود و جز به توفیق و عون الهی و چنگ زدن در متابعت دین حق، دفع مکرهای ایشان نمیتوان نمود. پس، از خدا سؤال مینماییم که ما را توفیق طاعت خود کرامت فرماید و بر دشمنان خود ما را نصرت دهد. به درستی که یاری بر ترک معاصی و فعل طاعت از جانب حق تعالی است، و بدون توفیق او امری میسر نمیگردد.
یوذاسف گفت که: ای حکیم حق تعالی شأنه را برای من به نحوی وصف کن که آن چنان نزد من ظاهر گردد که گویا او را میبینم.
بلوهر گفت که: خدای عزوجل - دیدنی نیست، و به دیدن موصوف نمیگردد، و عقلها به کُنه وصف او نمیرسند، و زبانها به آنچه سزاوار مدح و ستایش اوست قیام نمیتوانند نمود، و بندگان احاطه به علمهای او نمیتوانند کرد، مگر چیزی چند را که او تعلیم ایشان نماید بر زبان پیغمبرانش، از آنچه از صفات کمالیه خود و غیر آن بیان کرده است، و وهمهای خلای ادراک عظمت پروردگاری او نمیتوانند نمود. جناب مقدس او از آن رفیعتر و منیعتر و بزرگوارتر و لطیفتر و پاکیزهتر است که عقلها و وهمها نزدیک بارگاه جلال و کبریای معرفت و شناساییش توانند گردید. پس به توسط پیغمبران از علوم خود بر مردمان ظاهر گردانیده است آنچه خواسته و صلاح ایشان را در آن دانسته است. و از وصف ذات و صفات مقدس خود بیان فرموده است آنچه اراده فرموده و عقلهای خلایق طاقت ادراک آن داشته است. و ایشان را بر شناخت خود و دریافت پروردگاری خود راهنمایی فرموده است، به ایجاد اشیا از کَتم عدم، و معدوم گردانیدن آنچه ایجاد فرموده. یوذاسف گفت که: چه حجت هست بر وجود پروردگار؟
بلوهر گفت که: هرگاه ببینی امر مصنوع ساخته شدهای را، و نبینی آن کسی را که او را ساخته است، البته عقل تو حکم میکند که کسی آن را ساخته است. همچنین آسمان و زمین و آنچه در میان آنهاست دلالت میکند بر صانعی که ایشان را ساخته او آفریده است. و چه حجت از این قویتر و ظاهرتر میباشد؟ یوذاسف گفت که: بفرما - ای حکیم - که آیا به قضا و قدر الهی است آنچه به مردم میرسد از بیماریها و دردها و فقر و احتیاج و مکروهات یا نه؟ بلوهر گفت که: اینها همه به قضا و قدر حق تعالی است. یوذاسف گفت که: بفرما - ای حکیم - که کارهای بد و گناهان مردم هم به قضا و قدر است یا نه؟ بلوهر گفت که: حق تعالی از اعمال سیئه ایشان مبراست زیرا که ثواب عظیم برای مطیعان مقرر فرموده و عقاب شدید در جزای عاصیان وعده نموده. یوذاسف گفت که: بفرما که کیست عادلترین مردم؟ و کیست ظالمترین مردم؟ و کیست زیرکترین مردم؟ و کیست احمقترین مردم؟ و کیست شقیترین مردم؟ و کیست سعادتمندترین مردم؟ بلوهر گفت که: عادلترین مردم کسی است که برای مردم انصاف از نفس خود بیشتر دهد. و جایرتر و ظالمترین مردم کسی است که ظلم و جور خود را عدل داند، و عدل اهل عدل را جور و ظلم شمارد. و زیرکترین مردم کسی است که تهیه و استعداد آخرت خود را درست کند. و بیخردترین مردم کسی است که همگی همت خود را صرف دنیا نماید و گناهان و خطاها کار او باشد. و سعادتمندترین مردم کسی است که عاقبت اعمال او به خیر باشد. و شقیترین مردم کسی است که ختم اعمال او به چیزی باشد که موجب غضب و خشم پروردگار او گردد.
پس حکیم گفت که: کسی که با مردم به نحوی معامله نماید و جزا دهد ایشان را که اگر با او آن نحو معامله نمایند و جزا دهند او را، باعث هلاک و ضرر او گردد، او خداوند خود را به خشم آورده و مخالفت رضای او نموده است. و کسی که با مردم چنان معامله نماید که اگر با او آن معامله نمایند باعث صلاح او باشد، او مطیع خداوند خود است، و توفیق تحصیل رضای الهی یافته و از غضب او اجتناب نموده است. بعد از آن گفت که: زنهار که امر نیک و حسن را بد مشمار هرچند آن را در بدان بینی، و کار قبیح و بد را نیک مدان هرچند در نیکان مشاهده نمایی. یوذاسف گفت که: بفرما که کدام یک از مردم سزاوارترند به سعادت؟ و کدام یک از ایشان سزاوارترند به بدبختی و شقاوت؟ بلوهر گفت که: سزاوارترین مردم به سعادت کسی است که به طاعتهای الهی عمل نماید و از معاصی او اجتناب کند. و سزاوارترین مردم به شقاوت کسی است که معصیتهای الهی را به جا آورد، و طاعتهای الهی را ترک نماید، و شهوتهای نفس خود را بر رضای الهی اختیار کند.
یوذاسف گفت که: کدام یک از مردم خدا را فرمانبردارترند؟
بلوهر گفت که: آن کسی که بیشتر متابعت فرموده الهی کند، و در دین حق راسختر باشد، و از گناهان و اعمال قبیحه از همه کس دورتر باشد.
یوذاسف گفت که: بیان فرما حسنات و سیئات را. بلوهر گفت که: حسنات صدق و راستی نیت و گفتار و کردار است، و سیئات بدی نیت و بدی گفتار و کردار است. یوذاسف گفت که: نیکی و صدق نیت کدام است؟ بلوهر گفت که: اعتدال و میانهروی در قصد و همت است. یوذاسف گفت که: چیست بدی گفتار؟ گفت: دروغ گفتن. یوذاسف گفت که: چیست بدی کردار؟ گفت: معصیت پروردگار نمودن. یوذاسف گفت که: بفرما که چگونه حاصل میشود میانهروی در قصد و همت؟ گفت: به این که پیوسته متذکر زوال و فنای دنیا باشی و همت گماری بر ترک اموری که موجب غضب الهی و وبال اخروی میگردد. یوذاسف گفت که: سخاوت کدام است؟ گفت که: سخاوت و جوانمردی صرف کردن مال است در راه رضای الهی. یوذاسف گفت که: چه چیز است موجب گرامی بودن؟ گفت که: تقوا و پرهیزکاری از آنچه خدا از آن نهی فرموده است. یوذاسف گفت که: کدام است بخل؟ گفت که: منع کردن حقوق از اهلش، و گرفتن اموال از غیر محلش. پرسید که: حرص کدام است؟ گفت که: میل کردن است به سوی دنیا، و نظر انداختن به سوی چیزهایی که باعث فساد این کس میشود و عقاب الهی بر آنها مترتب میشود. پرسید که: راستی کدام است؟ گفت که: آن است که خود را فریب ندهی و با خود دروغ نگویی. پرسید که: حماقت کدام است؟ گفت که: آن است که دل به دنیای فانی بدهی و آخرت که دایم و باقی است ترک نمایی. پرسید که: دروغ چیست؟ گفت: آن که آدمی با خود دروغ گوید و خود را به آن فریب دهد، و پیوسته به هواها و شهوات نفس خود مشعوف و خوشحال باشد، و امور دین خود را به تأخیر اندازد به طول امل. پرسید که: کدام یک از مردم کاملترند در صلاح و شایستگی؟ گفت: آن کس که عقلش کاملتر است، و نظر در عواقب امور بیشتر میکند، و دشمنان خود را بهتر میشناسد، و خود را از شر ایشان بیشتر محافظت مینماید. پرسید که: آن عاقبت که گفتی در آن نظر میباید کرد چیست؟ و آن دشمنان که گفتی از ایشان حذر میباید کرد کیستند؟ گفت: عاقبت آخرت است، و آن دشمنان حرص و غضب و حسد و حمیت و شهوت و ریا و لجاجت در باطل است. پرسید که: کدام یک از این دشمنان که شمردی قویتر است و احتراز آن دشوارتر است؟ گفت: در حرص خشنودی نمیباشد و موجب شدت غضب میگردد. و در غضب، جور غالب است. و شکر اندک و کم موجب عداوت و دشمنی بسیار میگردد. و حسد مورث فساد نیت و بدگمانی به خداوند خود میگردد. و حمیت باعث لجاجت عظیم و گناهان شنیع میشود. و کینه سبب طول عداوت و سلب رحم و شفقت و شدت قهر و سطوت میباشد. و ریا از همه مکری بدتر است و بسیار مخفی میباشد و از همه دروغها بدتر است. و لجاجت زود آدمی را در خصومت عاجز میکند و حجت را قطع مینماید. پرسید که: کدام یک از مکرهای شیطان در هلاک کردن مردم تمامتر و تأثیرش بیشتر است؟ گفت: آن که به سبب شهوات نفسانی بر مردم مشتبه و مخفی گرداند نیک و بد را، و ثواب و عقاب را، و عواقب امور ناشایست را.
پرسید که: حق تعالی چه قوت به آدمی کرامت فرموده است که به آن تواند غالب شد بر این صفات ذمیمه و اعمال قبیحه و خواهشهای هلاک کننده؟
گفت: آن قوت عقل و علم است، و عمل کردن به هر دو، و صبر کردن نفس بر ترک خواهشهای خود، و امید داشتن به ثوابهایی که در شرع وارد شده است، و بسیار یاد کردن فنای دنیا و نزدیکی مرگ، و پیوسته در حذر بودن که به سبب امور فانی دنیا امور باقی آخرت از این کس فوت نشود، و عبرت گرفتن از عاقبتهای بدی که بر امور گذشته دنیا مترتب گردیده، و خود را بر آداب و سنن اهل عقل داشتن، و نفس را از عادتهای بد بازداشتن و به عادتهای نیک و خُلقهای حسن عادت فرمودن، و طول امل را از خود دور کردن، و صبر بر شداید نمودن، و به قدر کفاف از روزی قانع شدن، و به قضاهای الهی راضی بودن، و تفکر در شدت عقوبات آخرت نمودن، و تسلی دادن خود بر چیزهایی که در دنیا از آدمی فوت میشود، و ترک ارتکاب اموری که به اتمام نمیرسد، و بینا شدن به اموری که بازگشت او به آنهاست از امور آخرت، و راه سعادت را بر راه ضلالت اختیار نمودن و به یقین دانستن که بر کار خیر و شر ثواب و عقاب هست، و دانستن حقوق الهی و خلق، و نیکخواه مردم بودن، و نفس را از متابعت هواها و مرتکب شدن شهوتها نگاه داشتن، و کارها را از روی فکر و تدبیر کردن، که اگر فسادی بر آن مترتب شود چون تفکر و تدبر نموده معذور باشد. اینهاست قوتها و لشکرهایی که به اینها بر آن دشمنان غالب میتوان شد.
ادامهی قصه
یوذاسف گفت که: کدام یک از اخلاق، پسندیدهتر و نایابتر است؟ بلوهر گفت که: تواضع و فروتنی و نرمی سخن با برادران مؤمن. پرسید که: کدام عبادت بهتر است؟ گفت که: دل به یاد خدا و محبت او داشتن. پرسید که: کدام خصلت افضل است؟ گفت: محبت صالحان. پرسید که: کدام سخن بهتر است؟ گفت: امر به معروف و نیکیها، و نهی از منکر و بدیها. پرسید که: کدام دشمن است که دفعش دشوارتر است؟ گفت: گناهان. پرسید که: کدام یک از فضیلتها افضل است؟ گفت که: راضی شدن به آنچه کافی باشد از روزی. پرسید که: کدام یک از آداب بهتر است؟ گفت: آدابی که از دین و شرع ظاهر شود. پرسید که: کیست که جفاکارتر است؟ گفت: پادشاه ظالم، و دلی که در آن رحم نباشد. پرسید که: چه چیز است که به نهایت نمیرسد؟ گفت که: چشم صاحب حرص که هرگز از دنیا سیر نمیشود. پرسید که: کدام است چیزی که عاقبتش از همه چیز بدتر است؟ گفت: متابعت رضای مردم نمودن در چیزی که موجب غضب الهی است. پرسید که: کدام چیز است که زودتر، از حالی به حالی میگردد و ثبات نمیدارد؟ گفت: دل پادشاهانی که کارهای ایشان برای دنیا باشد. پرسید که: کدام یک از گناهان رسواتر است؟ گفت: پیمان الهی را شکستن و با خدا مکر کردن. پرسید که: چه چیز است که زودتر منقطع میگردد؟ گفت: محبت عاشق. پرسید که: کدام چیز خائنتر است؟ گفت: زبان دروغگو. پرسید که: چه چیز است که بیشتر پنهان میباشد؟ گفت: بدی ریاکنندهای که مردم را به ظاهر خود فریب دهد. پرسید که: چه چیز شبیهتر است به احوال دنیا؟ گفت: خوابهای پریشان.
پرسید که: کدام یک از مردم پسندیدهتر است؟ گفت: آن کس که گمانش به پروردگار خود نیکوتر باشد، و ترک محرمات الهی بیشتر نماید، و غفلتش از یاد خدا و یاد مرگ و کوتاهی عمر کمتر باشد. پرسید که: چه چیز در دنیا بیشتر موجب روشنی چشم و خوشحالی میگردد؟ گفت: فرزند صاحب ادب، و زن سازگار موافقی که یاور باشد بر تحصیل آخرت. پرسید که: کدام درد است که علاجش مشکلتر است در دنیا؟ گفت: فرزند بد و زن بد؛ که خلاصی از این دو بلا حاصل نمیشود. پرسید که: در کدام آسایش راحت بیشتر است؟ گفت: راضی بودن آدمی به بهره خود در دنیا، و در تحت حمایت و فرمان پادشاهان صالح بودن. یوذاسف گفت که: ای حکیم خاطر خود را با من دار که میخواهم از تو سؤال نمایم از چیزی که اهتمام من به آن از همه چیز بیشتر است، بعد از آن که حق تعالی مرا به کار خود بینا گردانید، و دانستم از امور خود چیزی چند را که نمیدانستم، و روزی کرد مرا از امور دین چیزی چند را که از آنها ناامید بودم. بلوهر گفت که: بپرس از آنچه خواهی. یوذاسف گفت که: مرا خبر ده از حال کسی که در طفولیت به پادشاهی رسیده باشد، و دین او بتپرستی باشد، و به لذات دنیا پیوسته پرورش یافته باشد و به آنها معتاد شده باشد، و در نعمت و راحت نشو و نما کرده باشد تا سن پیری، و در مدت عمر خود خدا را نشناخته باشد، و یک لحظه خود را از شهوات و لذات نفس باز نداشته باشد بلکه پیوسته همت او مصروف باشد بر آن که هر لذتی را به نهایت رساند و اقصای مراتب هر شهوتی را تحصیل نماید، و خواهشهای نفس را بر همه چیز ترجیح دهد، و رشد و صلاح خود را در غیر آنها نداند. و چندان که عمرش زیاده شود حرصش بر این امور زیاده گردد و به دنیا فریفتهتر گردد، و آن دین باطل در نفسش راسختر گردد، و اهل دین باطل خود را دوستتر دارد. و امر آخرت را نداند و غافل باشد از آن، و فراموش کرده باشد آن را به سبب قساوت قلب و بدی نیت و فساد اعتقاد. و روزبهروز عداوتش زیاده گردد نسبت به جماعتی که مخالف دین اویند و بر دین حق ثابتاند و از ترس او حق را اظهار نمینمایند، و از ظلم و عداوت او خود را پنهان کردهاند و انتظار فرج میکشند. آیا چنین شخصی با این اوصاف را امید هست که در آخر عمر آن مذهب باطل را ترک نماید و از آن اعمال قبیحه نجات یابد و میل کند به جانب امری که فضیلت آن ظاهر است و حجت حقیت آن واضح است و فواید و بهرهها در آن بسیار است؛ یعنی اختیار نماید آنچه را تو میدانی از دین حق، و برسد بهمرتبهای که گناهان گذشتهاش آمرزیده شود و امید ثوابهای اخروی داشته باشد؟ بلوهر گفت که: دانستم که صاحب این اوصاف کیست، و دانستم که این سؤال را برای چه کردی. یوذاسف گفت که: این دریافت و فراست از تو بعید نیست با آن درجه فهم که خدا به تو کرامت فرموده و آن رتبه علم که تو را به آن مخصوص گردانیده. بلوهر گفت که: صاحب آن اوصاف پادشاه است که پدر توست. و باعث تو بر این سؤال محبتی است که به او داری و اهتمامی است که در امر او به عمل میآوری به سبب شفقت بر پدر، و رعایت حق او، از ترس آن که مبادا معذب شود در آخرت به عذابهایی که حق تعالی مثل او را وعده فرموده است.
و میخواهی که مُثاب شوی در این اهتمام، و ادا کنی حقی را که حق تعالی برای پدر تو لازم گردانیده است از شفقت بر او. و گمان دارم که در خاطر داری که نهایت سعی و کَد و اهتمام بهجا آوری در هدایت پدر خود، و خلاصی او از هولهای عظیم و عذابهای نامتناهی، و رسانیدن او به سلامت و راحت و نعمت ابدی که حق تعالی در ملکوت سماوات برای مطیعان مقرر فرموده است. یوذاسف گفت که: یک حرف را خطا نکردی و آنچه در خاطر من بود بیان فرمودی. پس آنچه اعتقاد داری در امر پدرم بیان فرما که میترسم که او را مرگ در رسد و به حسرت و ندامت گرفتار شود در هنگامی که پشیمانی او را هیچ ثمرهای نبخشد و از من هیچ نفعی به او نتواند رسید. پس مرا در این امر صاحب یقین گردان و این عقده را از خاطر من بگشا که بسیار غمگینم در این امر، و چارهاش را نمیدانم. بلوهر گفت که: اعتقاد ما در این باب آن است که هیچ مخلوقی را از رحمت پروردگار خود دور نمیدانیم، و هیچ کس را ناامید از لطف و احسان او نمیگردانیم، و امید هدایت به هر کس داریم تا زنده است هر چند سرکش و طاغی و گمراه باشد. زیرا که حق تعالی خود را برای ما وصف فرموده است به رحمت و مهربانی و شفقت، و ما به این نحو او را شناختهایم و به این اوصاف ایمان به او آوردهایم، و امر فرموده است جمیع عاصیان را به استغفار و توبه. و به این سبب ما امیدواری عظیم در حصول مقصود تو داریم اگر مشیت الهی به آن تعلق گرفته باشد. و بدان - ای یوذاسف - که نقل کردهاند که: پادشاهی بود در زمانهای گذشته که صیت علم و دانش او در آفاق منتشر گردیده بود و بسیار ملایم و مهربان و عادل بود بر رعیت خود، و پیوسته در اصلاح ایشان میکوشید. و مدتی در میان ایشان با نهایت خیر و صلاح و نیکی زندگانی و جهانبانی کرد. پس چون اجل او در رسید و به دار بقا رحلت نمود، رعیت بر او بسیار جزع کردند. و او را فرزندی نبود، اما یکی از زنان او حامله بود و منجمان و کاهنان حکم کردند که این فرزند پسر است. ایشان کسی را بر خود پادشاه نکردند و انتظار ولادت آن پسر میبردند و وزرای پادشاه سابق امور مملکت را جاری میساختند. پس موافق قول منجمان پسری متولد شد و اهل آن مملکت به شادی و سروری که ایشان را از تولد آن پسر حاصل شد تا یک سال به لهو و لعب و سازها و انواع تنعمات تعیش کردند و به فُسوق و معاصی روزگار گذرانیدند، تا آن که جمعی از علما و دانشمندان و حق شناسان که در میان ایشان بودند به آن گروه گفتند که: این فرزند عطیهای بود که حق تعالی به شما کرامت فرموده بود و سزاوار این بود که در برابر این نعمت، شما حق تعالی را شکر کنید که مُعطی این نعمت است. شما به ازای شکر او کفران نعمت کردید و مخالفت او نمودید، و شکر شیطان کردید و او را راضی کردید و خدا را به خشم آوردید. اگر اعتقاد شما این است که غیر خدا این نعمت را به شما عطا کرده است، پس شکر او بکنید. آن گروه در جواب گفتند که: ما این عطیه را از خدا میدانیم و او بر ما به این نعمت منت گذاشته. علما گفتند که: پس اگر میدانید که خدا این نعمت را به شما کرامت فرموده پس چرا او را به خشم میآورید و دشمن او را راضی میکنید؟ رعیت گفتند که: ای دانایان الحال آنچه ما را باید کرد بفرمایید تا نصیحت شما را قبول کنیم و به فرموده شما عمل نماییم. علما گفتند که: میباید ترک نمایید متابعت شیطان را در خوردن مسکرات و مشغول گردیدن به سازها و لهو و لعب. و به طاعات و عبادات طلب خشنودی پروردگار خود بکنید، و چند برابر آنچه شکر شیطان و اطاعت او کردهاید شکر خداوند خود به جا آورید تا حق تعالی گناهان شما را بیامرزد. رعیت در جواب ایشان گفتند که: بدنهای ما تاب تحمل جمیع آنچه شما فرمودهاید ندارد. علما گفتند که: ای اصحاب جهالت و ضلالت چگونه اطاعت کردید کسی را که هیچ حق بر شما نداشت، و معصیت میکنید کسی را که حق واجب و لازم بر شما دارد؟ و چون بود که قوت داشتید بر فعل کارهایی که سزاوار نبود، و اظهار ضعف و ناتوانی میکنید در اعمالی که نیکو و پسندیده و سزاوار است؟ ایشان گفتند که: ای پیشوایان علم و حکمت! شهوتها در نفس ما عظیم و قوی گردیده، و لذتهای دنیا بر ما غالب شده. و چون این دواعی در نفس قوی است کارهای بد بر ما آسان شده است و متحمل مشقتهای آنها میتوانیم شد، و نیات خیر در نفس ما ضعیف است و به این سبب مشقت طاعات بر ما گران و دشوار است. پس، از ما راضی شوید که به تدریج روزبه روز از یکیک از اعمال ناشایست خود برگردیم و به طاعات رو آوریم، و بار را بر ما گران مکنید. علما گفتند که: ای گروه بیخردان شما فرزندان اهل جهالت و برادران اهل ضلالتید و شبیه ایشانید. لهذا شقاوت و بدبختی بر شما آسان است و سعادت و فیروزی بر شما گران. رعیت گفتند که: ای دانایان پیشوا و ای حکیمان رهنما! از سرزنش شما به آمرزش پروردگار خود پناه میبریم، و از شدت و عُنف شما به پرده عفو الهی میگریزیم. پس شما سرزنش مکنید ما را به ضعف و سستی، و عیب مگویید ما را به جهالت و پستی. زیرا که پروردگار ما کریم و مهربان و آمرزنده است. پس اگر اطاعت او نماییم از گناه ما عفو میفرماید، و اگر طاعت او کنیم عبادات ما را مضاعف میگرداند. پس ما سعی میکنیم در عبادت و بندگی او به قدر آنچه از زمان مخالفت او کردهایم و پیروی خواهشهای خود نمودهایم، تا آن که حق تعالی ما را به آرزوهای دنیا و عقبی برساند و بر ما رحم فرموده، خلعت مغفرت بر ما بپوشاند، چنانچه بیطلب ما بر ما لباس هستی پوشانید و از ظلمت آباد عدم به ساحت وجود کشانید. پس چون چنین گفتند، علما اقرار بر صدق ایشان نمودند و به گفته ایشان راضی شدند. پس ایشان یک سال تمام روزه داشتند و نماز و عبادت کردند و مالها در راه خدا صرف کردند. و چون سال منقضی شد کاهنان گفتند که: آنچه این گروه برای این مولود کردند دلالت بر این میکند که این پادشاه مدتی فاجر و بدکردار باشد و مدتی صالح و نیکوکار گردد. و در زمانی جبار و متکبر باشد و بعد از آن تواضع و شکستگی شیوه او گردد. و منجمان نیز با ایشان در این قول اتفاق کردند. از ایشان پرسیدند که: این حال را از کجا دانستید و چگونه بر شما ظاهر شد؟ کاهنان گفتند که: چون این رعیت به سبب این مولود در اول مشغول لهو و لعب و باطل شدند و در آخر به عبادت و بندگی رو آوردند، دانستیم که این مولود نیز حالش چنین خواهد بود. و منجمان گفتند که: چون در مولود او زهره و مشتری هر دو در قوت بودند و زهره تعلق به اهل طرب و بطالت دارد و مشتری تعلق به اهل علم و عبادت، دانستیم که این دو حالت در او خواهد بود.
پس آن طفل در نهایت قوت و تنومندی و قدرت نشو و نما کرد. و چون نشئه پادشاهی یافت آغاز بدمستی و بطالت و لهو و لعب و ظلم و جور و فساد و تعدی و تطاول نمود. و محبوبترین مردم نزد او کسی بود که در این امور با او موافقت نماید، و دشمنترین مردم نزد او کسی بود که از اعمال او کناره کند و او را نصیحت نماید. و مغرور شده بود به جوانی و صحت و توانایی، و ظفر بر مطالب و نصرت بر دشمنان. و نخوت و خودبینی، و سرور و شادی او به نهایت رسید و آنچه میخواست و آرزو داشت از دیدنیها و شنیدنیها، دید و شنید. تا آن که به سن سی و دو سالگی رسید. پس جمع کرد زنان بسیار و پسران بیشمار را که از اولاد پادشاهان نزد او جمع شده بودند. و پردگیان حرم خود را از کنیزان با حسن و جمال و اسبان نفیس و مرکبهای فاخر و کنیزان و خدمتکاران خاص خود را همگی حاضر نمود و فرمود که خود را به انواع لباسها و الوان زینتها بیارایند. و امر فرمود که مجلسی در مقابل مَطلع آفتاب از برای او بنا کنند که زمینش از صحیفههای طلا باشد، و اصناف جواهر در آن به کار برند، و طول آن مجلس صد و بیست ذرع و عرض آن شصت ذرع باشد. و فرمود که سقف و دیوارهای آن را به طلا زینت کنند و به الوان جواهر مُرَصع گردانند. و امر فرمود که آنچه در خزاین او بود از نفایس اموال و جواهر و اسباب، بیرون آورند و به مجلس او به ترتیب بچینند. و فرمان داد که جمیع لشکری و امرا و سپهسالاران و نویسندگان و یساوُلان و دربانان و اشراف و بزرگان و علما و دانشمندان اهل مملکت او همگی با نهایت زینت و زیور حاضر شوند. و فرمود که شجاعان عسکر و دلیران لشکرش بر اسبان نفیس او سوار شوند و از برای هر صنف از صنوف امرا و وزرا و لشکری و رعایا و عامه خلق مکانی مقرر فرمود که صفها برکشیده در جاهای خود قرار گیرند. و غرض او این بود که بر منظر رفیعی برآید و عظمت پادشاهی و اسباب سلطنت و جمعیت خزاین و وسعت مملکت و کثرت جُنود و عساکِر خود را به نظر درآورد تا سرور و عیش و طرب او زیاده گردد. پس چون چنین مجلسی را مرتب ساختند به مجلس درآمد و بر تخت خود بالا رفت، و بر تمام اهل مملکت خود مشرف شد و همگی او را سجده کردند. و او را از مشاهده آن اسباب بیپایان و کثرت مطیعان و فرمانبرداران سرور عظیم حاصل گردید. پس به بعضی از غلامان خاص خود گفت که: مملکت و رعیت خود را بر احسن وجوه مشاهده نمودم و شاد گردیدم. اکنون میخواهم که منظر خویش را به نظر درآورم و از مشاهده جمال خود مسرور گردم.
پس آیینهای طلب نمود و در اثنای آن که در آن مینگریست و مشاهده صورت خود مینمود، نظرش بر موی سفیدی افتاد که در میان موهای ریش او ظاهر گردیده بود مانند زاغ سفیدی که در میان زاغهای سیاه نمودار باشد. از مشاهده این حال بسیار خایف و هراسان و غمگین و ترسان گردید و اثر اندوه بر جبینش ظاهر شد و شادیش به اندوه مبدل گردید. و با خود اندیشه کرد که این نشانهای است که جوانی به آخر رسیده و ایام سلطنت و کامرانی به نهایت انجامیده. و این موی سفید رسول ناامیدی است که خبر زوال پادشاهی را بر من میخواند، و پیشاهنگ مرگ است که خبر مردن و پوسیدن را به گوش جانم میرساند. هیچ دربانی مانع آن نتوانست شد و هیچ نگهبانی دفع آن نتوانست نمود تا ناگاه به من رسید و خبر مرگ و زوال پادشاهی را به من رسانید، و به زودی سرور مرا به اندوه بدل خواهد کرد، و شادی و عیش مرا زایل خواهد گردانید، و بنای قوت و توانایی مرا درهم خواهد شکست، و حصارهای محکم و لشکرهای فراوان برای رفع این نفعی نخواهد بخشید. این است رباینده جوانی و قوت، و زایل کننده توانگری و عزت. این است پراکنده کننده جمعیت عزیزان، و قسمت کننده میراث میان دوستان و دشمنان. این است باطل کننده عیشها، و مکدر سازنده لذتها، و خراب کننده عمارتها، و متفرق سازنده جمعیتها. این است پست کننده صاحبان رفعت، و خوار کننده اصحاب عزت و شوکت. اینک در رسیده، و بار خود را فرود آورده در خانه من، و دام خود را برای صید من گسترده در کاشانه من. پس آن پادشاه که در محملها بر دوش گرفته بر روی تختش رسانیده بودند، به پای برهنه مضطرب از تخت فرود آمد و لشکری خود را جمع نمود و معتمدان خود را به نزدیک خود خواند و گفت: ای گروه! من چگونه پادشاهی بودم شما را، و با شما چه نوع سلوک کردم؟ و در ایام دولت من شما بر چه حال بودید؟ ایشان در جواب گفتند که: ای پادشاه پسندیده اطوار نیکوکردار! حق نعمت بر ما بسیار داری و از شکر احسانهای تو عاجزیم. و اینک جانهای خود را در راه فرمانبرداری تو گذاشتهایم. و آنچه میخواهی بفرما که به جان قبول میکنیم.
پادشاه گفت که: دشمنی که از او نهایت بیم و خوف دارم به سرای من درآمده و هیچ یک از شما او را مانع نشدید تا بر من مستولی گردیده، با آن که شما معتمدان من بودید و به شما امیدها داشتم. ایشان گفتند که: ای پادشاه آن دشمن در کجاست؟ و او را میتوان دید یا نه؟ پادشاه گفت که: خودش دیده نمیشود اما آثار و علاماتش را میتوان دید. ایشان گفتند که: ما برای دفع دشمنان تو مهیا گردیدهایم و حق نعمتهای تو را فراموش نکردهایم. و در میان ما صاحبان عقل و تدبیر بسیارند. دشمن خود را به ما بنما تا دفع شر او از تو بکنیم. پادشاه گفت که: من فریب عظیم از شما خورده بودم، و به خطا بر شما اعتماد کرده بودم، و شما را به منزله سپری میدانستم برای دفع دشمنان خود. و مالهای گرانمایه به شما بخشیدم، و شما را بر همه کس برگزیدم، و شما را به خود اختصاص تمام دادم که مرا از شر دشمنان حفظ و حراست و منع و حمایت نمایید. و برای اعانت و یاری شما بر این امر، شهرهای محکم بنا کردم، و قلعهها استوار گردانیدم، و اسلحهای که برای دفع اعادی در کار است به شما عطا کردم، و غم تحصیل مال و روزی را از شما برداشتم که شما را اندیشهای بغیر از محافظت من نباشد. و گمان من این بود که با وجود شما آسیبی به من نخواهد رسید، و با آن که شما بر گرد من باشید رخنه بر بنیان وجود من راه نخواهد یافت. و اکنون با وجود جمعیت شما، چنین دشمنی بر من ظفر یافته است. اگر از این سستی و ضعف شماست که قدرت بر دفع آن ندارید، پس من در استحکام کار و فکر روزگار خود خطا کردهام که شما را با این ضعف، یاور خود گردانیدهام.
و اگر شما قادر بر دفع آن بودهاید و غافل شدهاید، پس شما خیرخواه و مشفق من نبودهاید. ایشان گفتند که: ای پادشاه چیزی که ما طاقت دفع آن داشته باشیم به سلاح و حربه و اسبان و قوت و تهیه خود و به مشیت الهی نخواهیم گذاشت که ضرر آن به تو برسد تا ما حیات داریم. و اما چیزی که به دیده درنیاید ما علم به آن نداریم و قوت ما به دفع آن وفا نمیکند. پادشاه گفت که: آیا من شما را نگرفتهام برای این که دفع دشمنان از من بکنید؟ گفتند: بلی. پادشاه گفت که: پس، از چه قسم دشمنان، مرا محافظت مینمایید؟ آن دشمنی که ضرر به من رساند، یا دشمنی که ضرر به من نتواند رسانید؟ گفتند: از دشمنی که ضرر رساند. پادشاه گفت که: آیا از هر دشمن ضرر رساننده نگاه میدارید، یا از بعضی دشمنان ضرر رساننده؟ گفتند: از هر دشمنی که ضرر رساند. پادشاه گفت که: اینک رسول مرگ در رسیده و خبر خرابی و پوسیدگی بدن و زوال ملک و پادشاهی به من میدهد و میگوید که: من میخواهم که آنچه تو آبادان کردهای ویران گردانم، و آنچه بنا کردهای خراب کنم، و آنچه جمع کردهای پراکنده گردانم، و آنچه به اصلاح آوردهای فاسد کنم، و آنچه اندوختهای قسمت کنم، و کردههای تو را برهم زنم، و تدبیرهای تو را باطل سازم. و این رسول خبر آورده است از جانب مرگ که: عن قریب دشمنان تو را بر تو شاد خواهم کرد، و از فنای تو دردها و کینههای سینه ایشان را دوا خواهم کرد. زود باشد که لشکر تو را پراکنده کنم، و انس تو را به وحشت مبدل کنم، و تو را بعد از عزت خوار گردانم، و فرزندان تو را یتیم کنم، و متفرق سازم جمعیت تو را، و به مصیبت تو نشانم برادران و اهل بیت و خویشان تو را، و پیوندهای بدن تو را از هم بپاشم، و دشمنان تو را بر خانههای تو بنشانم. آن گروه گفتند که: ای پادشاه! ما تو را از شر مردم و جانوران درنده و حشرات زمین محافظت میتوانیم نمود، اما مرگ و کهنگی و زوال را ما چاره نمیتوانیم کرد، و قوت دفع آن را نداریم، و از خود نیز آن را منع نمیتوانیم نمود. پادشاه گفت که: آیا چارهای برای دفع این دشمن هست؟ گفتند: نه. پادشاه گفت که: دشمنان دارم از این دشمن خردتر. آیا دفع آنها میتوانید کرد؟ گفتند: کداماند آنها؟ گفت: دردها و بلاها و غمها و المها. گفتند: ای پادشاه اینها به تقدیر خداوند عظیمالشأن قادری نازل میشود و اسبابشان از بدن و نفس برانگیخته میشود و هیچ کس بر دفع آنها قادر نیست، و به حاجب و دربان و حارس و نگهبان ممنوع نمیگردند.
ادامهی قصه
پادشاه گفت: آیا قادر هستید بر دفع اموری که به قضا و قدر الهی بر من مقدر شده است؟
گفتند: ای پادشاه کیست که پنجه در پنجه قضا افکند و مغلوب آن نگردد؟ و کیست که با قدر حق تعالی ستیزه نماید و مقهور آن نشود؟
پادشاه گفت که: پس هرگاه شما چاره قضا و قدر نمیتوانید نمود، و جمیع امور به قضا و قدر است، پس چه نفع از شما به من میتواند رسید؟ ایشان گفتند که: ما قدرت بر دفع قضا و قدر نداریم، و تو توفیق یافتهای و به حقایق امور پی بردهای و آنچه میگویی حق است. اکنون بگو که چه اراده داری؟ پادشاه گفت که: اراده دارم که به عوض شما اصحاب و یاران بگیرم که مصاحبت ایشان با من دایمی باشد، و وفا در عهد و پیمان ایشان باشد، و برادری ایشان با من همیشه باقی باشد، و مرگ پیوند من و ایشان را قطع نکند، و بعد از مندرس شدن بدن، صحبت من و ایشان باقی باشد، و مرا بعد از مرگ تنها نگذارند، و در زندگی ترک یاری من هرگز ننمایند، و از من دفع نمایند ضرر چیزی را که شما از دفع آن عاجزید، که آن مرگ است. گفتند: ای پادشاه کیستند این جماعت که اوصاف ایشان را بیان کردی؟ گفت: ایشان گروهی چندند که ایشان را برای اصلاح شما فاسد گردانیدم. گفتند که: احسان خود را از ما باز مگیر، و با ما و ایشان هر دو نیکی و ملاطفت کن که ما پیوسته اخلاق تو را پسندیده و کامل و مهربانیهای تو را عظیم و شامل یافتهایم. گفت: صحبت شما سم قاتل است، و اطاعت شما موجب کری و کوری است، و موافقت شما زبان را لال میگرداند. گفتند: چرا چنین است ای پادشاه؟ گفت: زیرا که مصاحبت شما با من در بسیاری ملک و مال و اسباب دنیاست، و موافقت شما با من در جمع خزاین و اسباب عیش و نعمتهاست، و اطاعت شما مرا در اموری است که موجب غفلت از امور آخرت است، و شما مرا از فکر آخرت دور افکندید و دنیا را در نظر من زینت دادید. اگر خیرخواه من میبودید مرگ را به یاد من میآوردید، و اگر به من مشفق و مهربان میبودید، زوال و نیستی و فنا و کهنگی را در خاطر من جا میدادید، و امر باقی را برای من تحصیل مینمودید و مرا به امر فانی مشغول نمیساختید. به درستی که آنچه شما نفع من میدانید برای من ضرر است، و آنچه گمان دوستی میکنید محض دشمنی است. و جمیع اموری که شما برای من تحصیل کردهاید همه را به شما گذاشتم، و مرا به آنها حاجتی نیست و به کار من نمیآید. گفتند: ای پادشاه پسندیده افکار نیکوکردار! سخن تو را فهمیدیم و عزم داریم که آنچه بفرمایی اجابت کنیم، و ما را اصلا بر تو حجتی نیست زیرا که حجت تو تمام و غالب است. ولیکن ساکت شدن ما در برابر سخن تو موجب فساد مملکت ما و باطل شدن دنیای ما و شَماتت دشمنان ما میگردد. و بر ما کار بسیار دشوار شده است و در چاره کار حیران شدهایم به سبب تغییر رأیی که تو را سانح گردیده، و این امری که تازه بر آن عازم شدهای. پادشاه گفت که: آنچه شما را به خاطر میرسد بگویید و ایمن باشید از ضرر من. و هر حجت که دارید بیان فرمایید و از من بیم و ترس مدارید که من تا امروز مغلوب حمیت و تعصب بودم و امروز بر هر دو غالبم. و تا امروز هر دو بر من مسلط بودند و اکنون بر ایشان مسلط گردیدهام. و تا امروز پادشاه شما بودم ولیکن بنده بودم. و امروز از بندگی آزاد شدم و از فرمانبرداری خود شما را آزاد کردم.
گفتند: کیست آن که در زمان فرمانفرمایی ما بنده او بودی؟ گفت: من در آن زمان بنده خواهشهای نفسانی خود بودم و مقهور و مغلوب جهل و نادانی گشته بودم و بندگی و فرمانبرداری شهوتهای خود میکردم. امروز این بندگیها و اطاعتها را از خود بریدم و به پشت سر خود افکندم و آزاد شدم. گفتند: بگو - ای پادشاه - که اکنون چه عزم داری؟ گفت: عزم دارم که به قدر ضرورت قناعت نمایم، و در خلوتی مشغول تحصیل آخرت خود گردم، و دنیای فریبنده را ترک نمایم، و این بارهای گران را از پشت خود بیندازم، و مهیای مرگ شوم، و تهیه سفر آخرت را بگیرم، که اینک پیک مرگ از جانب مرگ در رسیده و میگوید که فرمودهاند که: از تو جدا نشوم و با تو باشم تا مرگ، خود در رسد. گفتند: ای پادشاه آن پیک که از جانب مرگ آمده کدام است که ما او را نمیبینیم و او مقدمه مرگ است؟ گفت: اما رسول مرگ، این موی سفید است که در میان موهای سیاه ظاهر گردیده و بانگ زوال و فنا در میان جمیع جوارح و اعضا در داده و همه اجابت او نمودهاند. و اما مقدمه مرگ، آن ضعف و سستی و شکستگی است که این موی سفید نشانه آن است. گفتند: ای پادشاه چرا مملکت خود را باطل میکنی و رعیت خود را مهمل و سرگردان میگذاری و از وبال و گناه این نمیترسی که این گروه را معطل و ضایع بگذاری؟ مگر نمیدانی که بهترین ثوابها به اصلاح آوردن امور خلق است و سر نیکیها و بهترین عبادتها متابعت امت و جماعت است؟ و چگونه نمیترسی که گناهکار باشی و حال آن که در ضایع گردانیدن عامه خلق گناه تو زیاده از آن ثواب است که در اصلاح نفس خود از خدا توقع داری. آیا نمیدانی که بهترین عبادتها عملی است که دشوارتر است، و دشوارترین عملها سیاست رعیت است؟ به درستی که تو - ای پادشاه - به عدالت در میان رعیت سلوک کردهای، و پیوسته به تدبیر صواب خود اصلاح امور ایشان نمودهای، و به قدر آنچه امور ایشان به صلاح پیوسته تو مستحق مزد و ثواب گردیدهای. ای پادشاه صلاح این گروه در دست توست، و اکنون میخواهی که ایشان را بگذاری که فاسد شوند، و از فساد ایشان گناه به تو عاید میشود زیاده از ثوابی که به سبب اصلاح خود به تنهایی تحصیل مینمایی. مگر نمیدانی - ای پادشاه - که علما و دانشمندان گفتهاند که: هر که شخصی را ضایع و فاسد کند موجب فساد نفس خود گردیده، و هر که شخصی را به اصلاح آورد موجب صلاح نفس خود شده. و کدام فساد از این شاملتر و بیشتر میباشد که تو ترک مینمایی جمیع این رعیت را که تو پیشوای ایشانی، و به در میروی از میان این گروهی که تو باعث انتظام امور ایشانی؟ زینهار که از خود میفکن لباس این سلطنت را که وسیله شرف دنیا و آخرت توست. پادشاه گفت که: فهمیدم آنچه گفتید، و ادراک کردم آنچه بیان کردید. اگر من پادشاهی را در میان شما اختیار کنم برای این که عدالت در میان شما جاری سازم، و از خدا مزد طلب نمایم در اصلاح شما، و داشتن شما به خیرات و خوبیها بی اعوان و یاران که با من مهربانی کنند، و بیوزرا که بعضی از امور مرا متکفل شوند و ایشان نیز در آن مطلب خیر، یار و معاون من باشند، گمان ندارم که به تنهایی چنین مطلبی را در میان شما به راه توانم برد، و حال آن که همگی شما مایلید به دنیا، و راغب گردیدهاید به شهوتها و لذتهای آن. و با این حال شما اگر من در میان شما باشم از حال خود ایمن نیستم که مایل گردم به دنیایی که اکنون امید دارم که آن را ترک نمایم و به اهلش واگذارم، و فریفته آن گردم. تا هنگامی که ناگاه مرگ در رسد و مرا از تخت پادشاهی به زیر زمین رساند، و بعد از جامههای حریر و دیبا و لباسهای مُطَرز به طلا، جامه خاک در من پوشاند، و به عوض جواهر گرانبها سنگ و کلوخ بر من افشاند، و بعد از منازل وسیعه در قبر تنگ ساکن گرداند، و بپوشاند به من بعد از خلع لباس مَکرمَت جامه خواری و مذلت. پس در آنجا بمانم تنها و بیکس، و هیچ یک از شما با من نباشید، و مرا از آبادانی به در برید و به محل خرابی و ویرانی تنها بیندازید و بدن مرا به جانوران زمین از مورچه و غیر آن واگذارید که گوشت و پوست مرا بخورند و بدن من تمام کرم و مردار گندیده شود، و عزت از من بیگانه و خواری با من یار گردد. و دوستترین شما نسبت به من در آن حال کسی باشد که زودتر مرا دفن کند، و مرا با کردههای بد خود واگذارد و برود. و در آن حال بغیر حسرت و ندامت ثمرهای بر این دوستان و یاران مترتب نشود. و شما پیوسته مرا وعده میکردید که دشمنان ضرر رساننده را از من دفع مینمایید. و اکنون اعتراف مینمایید که نفعی از شما به من نمیرسد و قادر بر دفع ضرر از من نیستید و چارهای برای من نمیدانید. پس ای گروه! من امروز چاره کار خود میکنم - چون شما با من مکر کردید و دامهای فریب برای من گسترده بودید - و خود را از مکر شما نجات میدهم.
ایشان گفتند که: ای پادشاه نیکوکردار! ما آن نیستیم که پیشتر بودیم، چنانچه تو آن نیستی که پیشتر بودی. آن کسی که تو را از حال بد به حال نیک آورده، حال ما را نیز متبدل ساخته، و راغب به خیر و خوبی گردانیده. پس توبه ما را قبول فرما، و خیرخواهی ما را ترک مفرما.
پادشاه گفت که: تا شما بر سر قول خود هستید من در میان شما میباشم، و هرگاه برخلاف این وعده عمل نمایید از میان شما بیرون میروم. پس آن پادشاه در مُلک خود ماند و لشکری او همگی به سیرت او عمل نمودند و به عبادت و بندگی حق تعالی مشغول گردیدند. پس حق سبحانه و تعالی ارزانی و فراوانی در بلاد ایشان کرامت فرمود و دشمنان ایشان را مخذول گردانیدند، و مملکت آن پادشاه زیاده شد، و سی و دو سال دیگر بر این سیرت نیکو در میان ایشان پادشاهی کرد و به رحمت ایزدی پیوست. و تمام عمر او شصت و چهار سال بود که نصف آن را به ظلم و فساد گذرانید و نصف دیگر را به صلاح و سداد. یوذاسف گفت که: به شنیدن این مثل بسی مسرور گردیدم. از این باب مثلی دیگر بیان فرما که موجب زیادتی خوشحالی من گردد و شکر الهی را زیاده به جا آورم. بلوهر گفت که: نقل کردهاند که پادشاهی بود از پادشاهان فاسق. و در میان رعیت او شدت و تنگی و تفرقه و پراکندگی بود، و دشمنان بر ایشان مستولی بودند به سبب فسق و فساد ایشان. و آن پادشاه را پسری بود در نهایت صَلاح و سَداد، و حقشناسی و خداترسی. و آن رعیت را به خوف الهی و پرهیزکاری از گناهان راغب میگردانید و امر میفرمود ایشان را به یاد کردن خدا در جمیع احوال، و پناه بردن به او در دفع دشمنان و رفع شداید. و چون پدرش از دنیا رفت و او بر سریر سلطنت مستقر گردید حق تعالی دشمنان او را منکوب گردانید، و رعیتش به رفاهیت و امنیت و مجتمع گردیدند، و ملکش آبادان و معمور گردید، و امور پادشاهیش منتظم شد. و وفور این نعمتهای بیپایان باعث طغیان و غفلت و فساد او گردید، به حدی که بندگی خدا را ترک کرد و نعمتهای خدا را کفران مینمود، و هر که با او عناد میورزید مسارعت به قتلش مینمود. و بر این حال پادشاهی او به طول انجامید و روزبهروز فساد او و رعیت او زیاده میشد، تا آن که همگی فراموش کردند آن دین حقی را که پیش از پادشاهی او داشتند. و آنچه او امر میفرمود از باطل و ظلم، همگی اطاعت او مینمودند و در ضلالت و گمراهی مُسارعت میکردند. و بر این حال ماندند تا آن که فرزندان ایشان بر این جهالت و بَطالت نشو و نما کردند و عبادت الهی از میان ایشان بالکلیه برطرف شد. و نام مقدس الهی بر زبان ایشان جاری نمیشد و در خاطر ایشان خطور نمیکرد که خداوندی و معبودی بغیر آن پادشاه دارند. و آن پادشاه در حیات پدرش با خدا عهد کرده بود که اگر او پادشاه شود اطاعت الهی به نحوی بکند که هیچ یک از پادشاهان گذشته نکرده باشند، و فرمانبرداری خدا چندان بکند که فوق طاقت همه کس باشد. پس چون به پادشاهی رسید غرور سلطنت آن نیت را از خاطرش محو نمود و مستی فرمانروایی چندان او را بیهوش کرد که چشم نگشود و به جانب حق اصلا نظر نیفکند. و در میان امرای او مرد صالحی بود که قرب و منزلتش نزد آن پادشاه زیاده از دیگران بود. و دلش بسیار به درد آمد و دلتنگ شد از آن گمراهی و ضلالت و مستی و بطالت که در آن پادشاه میدید. و میخواست که به یاد پادشاه بیاورد پیمانی را که او با خداوند خود کرده بود، و او را پند دهد و نصیحت کند، ولیکن از شدت و صولت و غفلت او حذر مینمود و جرئت نمیکرد. و از اهل دین و صلاح در مملکت آن پادشاه کسی نمانده بود بغیر او و یک شخص دیگر که در اطراف مملکت آن پادشاه مختفی بود و کسی نام و نشانش را نمیدانست.
پس روزی آن مرد مقرب جرئت کرد و کله مرده پوسیدهای برداشت و در جامهای پیچید و به مجلس پادشاه درآمد. و چون بر جانب راست آن پادشاه نشست، آن کله را بیرون آورد و در پیش خود گذاشت، و پا بر آن میزد تا آن که ریزههای استخوان تمام آن مجلس را کثیف کرد. و پادشاه از آن عمل بسیار در خشم شد و اهل مجلس همگی متحیر شدند، و جلادان شمشیرها کشیدند و منتظر فرمان پادشاه بودند که چون اشاره نماید او را پاره پاره کنند. و پادشاه با آن شدت غضب [و] خشمی که او را از جا به در آورده بود ضبط خود مینمود و امر به قتل او نفرمود. و پادشاهان آن زمان شیوه ایشان این بود که با وجود تکبر و تجبر و کفر و ضلالت، نهایت حلم و بردباری مینمودند و مبادرت به سیاستها و تأدیبها نمیکردند برای تألیف دلهای رعیت و آبادانی مملکت. زیرا که انحراف قلوب ایشان موجب تزلزل بنیان سلطنت میگردد و خرابی مملکت موجب نقصان مال و خراج پادشاهان میشود. و به این سبب پادشاه ساکت ماند تا از مجلس برخاست. و آن مرد دو روز دیگر در مجلس پادشاه همان عمل کرد و پادشاه با او هیچ در آن باب سخن نگفت. چون آن مرد دید که پادشاه از سبب آن کار هیچ نمیپرسد، در روز چهارم همان کله را برگرفت با ترازویی و قدری از خاک، و چون به مجلس درآمد و با کله آن کرد که هر روز میکرد، ترازو را برگرفت و در یک کفه آن درمی گذاشت و در کفه دیگر خاک ریخت آن قدر که برابر آن درم شد. پس آن خاک را در چشم آن کله ریخت و یک کف خاک برداشت و در دهان آن کله ریخت. در آن حال، پادشاه را دیگر طاقت صبر نماند و بیتاب شد و گفت: میدانم که باعث جرئت تو بر این اعمال در مجلس من زیادتی قرب و منزلتی است که نزد من داری و میدانی که تو را عزیز و گرامی میدارم و از تو میگذرانم چیزی چند را که از دیگران نمیگذرانم. و گمان دارم که در این اعمال غرضی و مطلبی داری. پس آن مرد بر رو درافتاد و پای پادشاه را بوسه داد و گفت: ای پادشاه ساعتی رو به من دار و عقل خود را همگی متوجه من گردان که با تو سخنی دارم. به درستی که مثل سخن حکمت مثل تیر است که اگر بر زمین نرمی اندازند مینشیند و جا میکند، و اگر به سوی سنگ سخت اندازند تأثیر نمیکند و جا نمیگیرد و برمیگردد. و همچنین کلمه حق مانند باران است که اگر بر زمین نرم پاکیزهای که قابل زراعت باشد ببارد از آن گیاه میروید، و اگر بر زمین شوره ببارد ضایع میشود. و به درستی که در مردم هواها و خواهشهای مختلف میباشد و پیوسته در دل آدمی عقل نورانی با خواهشهای نفسانی معارضه و مجادله مینماید. پس اگر خواهش نفس بر عقل غالب گردید، حق را قبول نمیکند و از جا به در میآید و سفاهت و تندی میکند؛ و اگر عقل بر شهوات نفس غالب شد آدمی حق را مییابد و او را لغزشی و خطایی حاصل نمیشود. و بدان که من از هنگام طفولیت تا حال دوستدار دانش و علم بودم و به تحصیل علوم راغب بودم و بر همه چیز آن را اختیار مینمودم. پس هیچ علمی نماند مگر آن که از آن بهره وافی اخذ نمودم. تا آن که روزی در میان قبرستان میگردیدم، این کله پوسیده را دیدم که بیرون افتاده بود از قبرهای پادشاهان.
وچون به پادشاهان محبت عظیم دارم از مشاهده این کله بر این حال و جدا گردیدن آن از بدن و افتادن آن بر خاک به مذلت و خواری بسی متأثر شدم. پس آن را برداشتم و در بر گرفتم و به خانه خود بردم و دیبا و حریر بر آن پوشانیدم، و گلاب بر آن پاشیدم، و بر روی فرش نیکو گذاشتم و با خود گفتم که: اگر این کله از سرهای پادشاهان است این اکرام در آن ثأثیر میکند و به حسن و جمال خود برمیگردد، و اگر از سرهای فقرا و درویشان است بر همین حال میماند و اکرام من به آن نفعی نمیرساند. پس چند روز با او چنین سلوک کردم و در اکرام و احترام و زینت آن اهتمام کردم، هیچ تغییر در آن نشد و هیچ جمالی او را حاصل نگردید. چون دیدم که گرامی داشتن در آن تأثیری نمیکند طلبیدم یکی از غلامان خود را که از سایر غلامان نزد من کم قدرتر بود و فرمودم که خواری بیش از پیش به آن سر رسانید. دیدم که این حالت نیز در آن هیچ اثری نکرد. دانستم که اکرام نمودن و اهانت فرمودن نسبت به حال آن سر یکسان است.
پس چون این حالت را در آن مشاهده کردم به نزد حکما و دانایان رفتم و از احوال آن کله از ایشان سؤال نمودم. ایشان نیز علمی به احوال آن نداشتند. و چون میدانستم که پادشاه منتهای دانش و علم و معدن بردباری و حلم است به نزد تو آمدم که سؤال نمایم. و از جان خود میترسیدم و جرئت سؤال نمینمودم تا آن که خود سؤال فرمودی. اکنون التماس دارم که مرا خبر دهی که این کله، سر پادشاهان است یا گدایان. و به درستی که چون درمانده شدم در تفکر در حال این کله، با خود اندیشه کردم که دیده پادشاهان را هیچ چیز پر نمیکند و حرص ایشان به مرتبهای است که اگر تمام زیر آسمان را به تصرف در آورند به آن قانع نمیگردند و همت بر تسخیر بالای آسمان میگمارند. و دیده این کله را که ملاحظه کردم از وزن یک درم خاک پر شد. و همچنین نظر کردم به دهان این کله که اگر دهان پادشاهان باشد به هیچ چیز پر نمیشود. چون ملاحظه کردم از یک مشت خاک پر شد. پس اگر میگویی که این سر مسکینی است، حجت بر تو تمام میکنم که این را از قبرستان برداشتهام. و اگر باور نمیکنی میروم و کلههای پادشاهان و مسکینان همه را بیرون میآورم و نزد تو حاضر میگردانم. اگر فضیلتی و شرفی در کلههای پادشاهان بر من ظاهر میسازی من به گفته تو قایل میشوم. و اگر میگویی که این کله سر پادشاهی است، پس بدان که این پادشاه که این کله اوست، از شوکت و پادشاهی و زینت و رفعت و عزت مثل آنچه تو داری، در حال حیات خود داشته است و اکنون به این حال رسیده. و نمیپسندم به تو - ای پادشاه - روزی را که تو نیز به این حال افتاده باشی و پامال دوست و دشمن گردیده باشی و با خاک یکسان شده باشی، و کرم بدنت را خورده باشد و جمعیتت به تنهایی، و عزتت به خواری بدل شده باشد، و تو را در خانهای جا دهند کمتر از چهار ذرع، و پادشاهیت را به میراث ببرند، و یاد تو از میان مردم برود، و عملهای تو تمام بر هم خورد و فاسد شود، و هر که را گرامی داشته باشی خوار گردد، و هر که را خوار کرده باشی گرامی گردد، و دشمنان تو شاد گردند، و یارانت گریزان شوند، و خاک بر رویت بریزند، و به حالی گرفتار شوی که اگر تو را آواز دهند نشنوی، و اگر تو را گرامی دارند نیابی، و اگر تو را خوار گردانند به خشم نیایی. و فرزندانت یتیم گردند، و زنانت بیکس شوند و گاه باشد که شوهران دیگر بگیرند.
ادامهی قصه
پس پادشاه از استماع این سخنان هراسان شد و اشک از چشمش فروریخت و فریاد واویلاه برآورد و بسیار بگریست. و چون آن مرد دید که سخنش در پادشاه تأثیر کرد، دیگر از امثال این سخنان بسیار گفت. پس پادشاه گفت که: خدا تو را جزای خیر دهد، و این جمعی که بر گرد من برآمدهاند از بزرگان، خدا ایشان را به بلای بد گرفتار گرداند. به جان خود سوگند میخورم که مطلب تو را فهمیدم و به خیر خود بینا گردیدم. پس ترک شهوات و معاصی نمود، و به طاعات و خیرات راغب گردید، و آوازه نیکی و صلاح او در آفاق منتشر شد، و اهل فضل و علم از همه طرف رو به او آوردند، و عاقبت او به خیر و صلاح انجامید و بر این حال ماند تا از دنیا مفارقت نمود. یوذاسف گفت که: دیگر از اینگونه مثل بفرما.
بلوهر گفت که: نقل کردهاند که: در ازمنه گذشته پادشاهی بود و بسیار خواهش داشت که از او فرزندی حاصل شود. و به هرگونه علاجی که گمان میبرد این مطلب خود را معالجه مینمود و فایده نمیبخشید. تا آن که در آخر عمر یکی از زنان او حامله گردید و پسری از او متولد شد. پس چون نشو و نما کرد و به راه افتاد، روزی گامی برداشت و گفت: به روز معاد و بازگشت خود جفا میکنید. پس گام دیگر برداشت و گفت: پیر خواهید شد. و گام سیم برداشت و گفت: بعد از آن خواهید مرد. پس به حال خود بازگشت و به طور اطفال مشغول بازی و لهو شد.
پادشاه از مشاهده این حال بسی متعجب شد و منجمان و علما را طلبید و حال آن فرزند را نقل کرد و گفت: طالع فرزند مرا ملاحظه نمایید و در این اطوار او تأمل کنید و احوال او را برای من بیان کنید.
و آن گروه آن قدر در استعلام احوال او اندیشه کردند که مانده شدند و از احوال او چیزی استنباط نتوانستند نمود. پس چون پادشاه دانست که ایشان نیز در امر او حیراناند او را به دایگان داد که به شیر دادن او مشغول شدند. و یکی از آن منجمان گفت که: این طفل پیشوایی از پیشوایان دین خواهد شد.
پس پادشاه نگهبانان بر آن فرزند گماشت که از او جدا نشوند، تا آن که آن پسر به سن شباب رسید. روزی خود را از دست پاسبانان خلاص کرد و به بازار آمد. ناگاه نظرش بر جنازهای افتاد. پرسید که: این چه چیز است؟ گفتند: آدمیی است مرده است. پرسید که:
چه چیز باعث مرگ او شده است؟ گفتند که: پیر شد و ایام عمرش به سر آمد و اجلش در رسید و مُرد. پرسید که: پیشتر صحیح و زنده بود و میخورد و میآشامید و راه میرفت؟ گفتند: بلی.
چون پارهای دیگر راه رفت نظرش بر مرد پیری افتاد. ایستاده و از روی تعجب نظر بسیار بر او میکرد و ملاحظه احوال او مینمود. پس پرسید که: این چه چیز است؟ گفتند:
مردی است که سن بسیار دارد و پیری او را دریافته و اعضا و قوایش ضعیف و باطل گردیده است. پرسید که: این مرد اول طفل بوده و به این حال رسیده است؟ گفتند: بلی.
پس از آن درگذشت. ناگاه به مرد بیماری رسید. از حال او پرسید. گفتند: مردی است بیمار شده است. گفت: اول صحیح بوده و بعد از آن بیمار شده است؟ گفتند: بلی. گفت: والله که اگر شما راست میگویید آنچه میگویید، همه مردم عالم دیوانهاند.
ناگاه پرستاران و پاسبانان به فکر آن پسر افتادند و تفحص کردند، او را در خانه نیافتند. به بازار آمدند و او را گرفته، به خانه بردند. چون به خانه درآمد بر پشت خوابید.
پس نظرش به چوبهای سقف خانه افتاد. پرسید که: اول این چوبها چگونه بوده است؟ گفتند:
اول نهالی بوده از زمین روییده، بعد از آن بزرگ شده و درختی شده. بعد از آن آن را بریدهاید و دیوارهای این خانه را بلند کردهاند و این چوب را بر روی آنها انداختهاند.
در این سخن بودند که پادشاه فرستاد به نزد موکلان که: ملاحظه کنید که پسر من گویا شده و به سخن آمده است؟ گفتند: بلی؛ سخن میگوید، و سخنی چند میگوید از باب سخنان سوداییان و وسواسیان. پس چون آن سخنان را به پادشاه نقل کردند، علما و منجمان را بار دیگر طلبید و از حال او سؤال نمود. ایشان حیران ماندند مگر همان منجم اول که باز گفت که: او پیشوا و رهنمای اهل دین خواهد بود. و پادشاه را سخن او خوش نیامد. پس بعضی از دانایان گفتند که: ای پادشاه اگر زنی را به تزویج او درآوری این حالت سودا از او زایل میگردد و عاقل میشود و به کار خود بینا میشود.
پادشاه سخن ایشان را پسندید و تفحص نمود در اطراف زمین، و زنی با نهایت حسن و جمال که از او بهتر نتواند بود برای او به هم رسانید و به عقد او درآورد و برای زفاف او مجلسی آراست و سازندگان و نوازندگان و بازیگران بسیار جمع کرد و هر یک به کار خود مشغول گردیدند. چون نغمهها و ترانههای ایشان بلند گردید، پسر پرسید که: این صداها چیست؟
گفتند که: اینها ارباب نغمه و ترانه و لهو و لعب و بازی و طرباند که برای عروسی تو ایشان را جمع کردهاند که خاطر تو شاد گردد. پسر ساکت شد و جواب نگفت. و چون شب شد پادشاه زن آن پسر را طلب نمود و گفت: من فرزندی بغیر این پسر ندارم و بسیار او را عزیز میدارم. میخواهم که چون تو را به نزد او برند به شیوه مهربانی و ملاطفت و به افسون شیرین زبانی و حسن مصاحبت دل او را به سوی خود مایل گردانی.
پس چون زن را به نزد او بردند و خلوت شد، زن به نزدیک او رفت و شروع در مهربانی و ملاطفت نمود و پرده حیا را از پیش برداشت و دست در گردنش درآورد.
پسر گفت که: شتاب مکن که شب دراز است و ایام صحبت بسیار است. خدا بر تو مبارک گرداند این مواصلت را. صبر کن تا بخوریم و بیاشامیم و به صحبت مشغول شویم.
پس آن جوان مشغول طعام خوردن شد و زن مشغول شراب خوردن گردید. و آن قدر صبر کرد آن جوان که مستی آن زن را ربود و به خواب رفت. پس دربانان و پاسبانان را غافل کرد و از خانه بیرون آمد و به شهر درآمد و در کوچهها میگردید تا آن که به پسری همسن خود از اهل آن شهر برخورد. جامههای خود را انداخت و بعضی از جامههای آن پسر را پوشید که کسی او را نشناسد. و آن پسر را برداشت و با یکدیگر از آن شهر بیرون رفتند. و در تمام آن شب راه رفتند. و چون نزدیک صبح شد ترسیدند که از عقب ایشان بیایند و ایشان را بیابند، در گوشهای پنهان شدند.
و چون صبح شد و خدمتکاران پسر پادشاه به نزد دختر آمدند، او را در خواب یافتند و پسر را ندیدند. از عروس احوال داماد را پرسیدند، گفت: الحال نزد من بود و من به خواب رفتم. نمیدانم به کجا رفته است.
چندان که او را طلب کردند نیافتند. پس چون شب درآمد پسر پادشاه با رفیق خود از مَکمَن خویش بیرون آمده، رو به راه آوردند. و پیوسته چنین میکردند که روزها مخفی میشدند و شبها طی مسافت مینمودند تا آن که از مملکت آن پادشاه بیرون رفتند و به ملک پادشاه دیگر داخل شدند.
و آن پادشاه را دختری بود در نهایت حسن و جمال، و از بسیاری محبتی که به آن دختر داشت عهد کرده بود با او که او را به شوهر ندهد مگر به کسی که او بپسندد و اراده نماید. و به این سبب غرفهای بسیار رفیع و عالی برای او بنا کرده بود که بر شارع عام مُشرف بود که آن دختر پیوسته در آنجا نشسته بود و بر مردمی که از آن شارع عبور مینمودند نظر میکرد که اگر کسی را بپسندد پدر خود را اعلام نماید که او را به عقد او در آورد. ناگاه نظرش بر پسر پادشاه افتاد که با آن جامههای کهنه با رفیق خود سیر میکند.
چون نور نجابت صوری و معنوی از جبین آن پسر ساطع بود، محبت او در دل آن دختر قرار گرفت و نزد پدر فرستاد که: اینک من کسی را برای شوهری خود اختیار کردم. اگر مرا به کسی تزویج خواهی کرد به این جوان بده و الا به دیگری راضی نخواهم شد.
در آن حال مادر دختر به نزد او آمد. به او گفتند که: دخترت شخصی را پسندیده است برای شوهری خود، و میگوید: به دیگری راضی نخواهم شد. مادر بسی از استماع این سخن مسرور گردید، و او نیز نظر کرد و آن پسر را مشاهده نمود و به سرعت تمام به خدمت پادشاه رفت و حقیقت حال را عرض نمود. پادشاه نیز بسیار خوشحال شد و به قصر دختر برآمد و گفت: آن جوان را به من بنمایید. چون او را نشان دادند و از دور مشاهده او نمود از قصر فرود آمد و تغییر لباس نمود و به نزد پسر آمد و با او سخن گفت و از احوال او سؤال نمود که: تو کیستی و از کجا آمدهای؟ گفت: تو را با من چه کار است و چه سؤال از من میکنی؟ من مردیام از فقرا و مساکین. پادشاه گفت: تو غریب مینمایی و رنگ تو به رنگ مردم این شهر نمیماند. پسر گفت که: من غریب نیستم.
پادشاه هر چند سعی نمود که او به راستی، احوال خود را بیان فرماید ابا نمود و بیان حال خود نکرد.
پس پادشاه جمعی را موکل او گردانید که از احوال او باخبر باشند به نحوی که او نداند، و مطلع باشند که به کجا میرود و در کجا قرار میگیرد. و به حرمسرای خود بازگشت، و گفت: جوانی را دیدم در نهایت عقل و فراست، و گویا پسر پادشاهی است. و چنان مییابم که او را میلی و خواهشی نباشد به آنچه شما او را برای آن میخوانید. پس کس به طلب او فرستاد که او را حاضر گردانند.
مُلازمان پادشاه به نزد او آمدند و گفتند که: پادشاه تو را میطلبد. پسر گفت که: مرا با پادشاه چه کار است و برای چه مرا میخواهد، که مرا به او حاجتی نیست و او مرا نمیشناسد. ملازمان به سخن او گوش نکردند و به اکراه او را به مجلس پادشاه حاضر ساختند. و پادشاه او را گرامی داشت و فرمود کرسی برای او گذاشتند و او را بر کرسی نشاندند. و پادشاه فرمود که دختر و زنش به پس پرده آمدند، و به پسر گفت که: ای جوان تو را برای کار خیری طلبیدهام. دختری دارم و تو را برای شوهری خود پسندیده، و میخواهم تو را به عقد او درآورم. و از فقر و بیچیزی پروا مکن که ما تو را غنی میگردانیم و شرافت و بزرگی و رفعت به تو ارزانی میداریم.
پسر گفت که: مرا به آنچه میگویی احتیاجی نیست. ای پادشاه اگر میخواهی، برای تو مثلی بیان کنم.
پادشاه گفت: بگو.
آن جوان گفت که: نقل کردهاند که: پادشاهی بود و پسری داشت و آن پسر مصاحبان و دوستان داشت. روزی آن مصاحبان طعامی مهیا کردند و پسر پادشاه را به ضیافت طلبیدند. چون به مجلس ایشان درآمد به شراب خوردن مشغول شدند تا آن که همگی مست شدند و افتادند. پسر پادشاه در نصف شب از خواب بیدار شد و هوای اهل خانه خود بر سرش افتاد و بیرون آمد که به خانه خود بازگردد. و هیچ یک از آن مصاحبان را بیدار نکرد و مستانه به راه میآمد. در عرض راه گذارش بر قبری افتاد. در عالم مستی و بیهوشی چنین به نظرش آمد که آن قبر، خانه اوست. پس به آن قبر داخل شد و گند مرده به مشامش رسید. از غایت بیهوشی و بیخبری گمان کرد که بوهای خوشی است که در خانه از برای او مهیا کردهاند. و استخوانهای پوسیده که در آن قبر به نظرش آمد گمان کرد که فرشهای بزرگانهای است که در منزل برای او گستردهاند. و دید که مرده تازهای در آن قبر دفن کردهاند و متعفن گردیده. چنان به خیالش درآمد که معشوق اوست. دست تنگ به گردن او درآورد و تمام شب او را میبوسید و با او بازی میکرد.
چون صبح شد و به هوش بازآمد و نظر کرد، دست خود را در گردن مرده گندیدهای دید و جامههای خود را به انواع کثافات از چرک و ریم و خون آلوده یافت و از گند بیتاب شد و از آن حال، وحشت عظیم به هم رسانید. بیرون آمد و نهایت بدحالی متوجه شهر شد، و از شرمندگی و انفعال آن حال ناخوش، خود را از مردم پنهان میکرد تا به خانه خود درآمد و بسی شاد شد که کسی او را بر آن حال مشاهده نکرد. پس جامههای خود را افکند و خود را پاکیزه گردانید و جامههای نو پوشید و به بوهای خوش خود را خوشبو کرد.
خدا تو را عمر دهد ای پادشاه. گمان داری که کسی که چنین حالی بر او گذشته باشد، دیگر به اختیار خود به چنین جایی میرود و چنین حالی را اختیار میکند؟ پادشاه گفت: نه. گفت: حال من نیز مثل حال آن پسر پادشاه است.
پس پادشاه به جانب زن و دختر التفات نموده و گفت: نگفتم که این جوان به آنچه شما میخواهید رغبت نمینماید؟
مادر دختر گفت که: اوصاف و کمالات دختر مرا چنانچه باید برای او بیان نکردی و به این سبب به او رغبت ننمود. اگر رخصت میفرمایی من بیرون آیم و با او سخن بگویم. پادشاه با آن پسر گفت که: زن من میخواهد که به برابر تو آید و با تو سخن بگوید. و تا امروز به حضور کسی نیامده و با کسی سخن نگفته. پسر گفت که: اگر خواهد، بیاید. پس زن بیرون آمد و نشست و گفت: از این معامله ابا مکن که حق تعالی خیر فراوان و نعمت بیپایان به سوی تو فرستاده، و رد چنین نعمتی سزاوار نیست. قبول کن که دختر خود را به عقد تو درآورم. به درستی که اگر ببینی که پروردگار چه بهرهای از حسن و جمال و زیبایی و رعنایی و کمال به او کرامت فرموده قدر این نعمت را خواهی دانست و اگر او را اختیار نمایی محسود عالمیان خواهی شد. پس پسر رو به پادشاه کرد و گفت: میخواهی برای این حال مثالی بیان کنم؟ پادشاه گفت: بلی. آن جوان گفت که: جمعی از دزدان با یکدیگر اتفاق کردند که به خزانه پادشاه روند به دزدی. پس نقبی زدند و از زیر دیوار خزانه داخل شدند. متاعها دیدند که هرگز ندیده بودند. و در میان آنها سبوی بزرگی بود از طلا، و مُهری از طلا بر آن زده بودند. با یکدیگر گفتند که: در میان متاعهای این خزانه از این سبو بهتر چیزی نیست؛ از طلا ساختهاند و مهر طلا بر آن زدهاند، و آنچه در این سبوست البته از سایر امتعه این خزانه بهتر خواهد بود. پس آن سبوی طلا را برگرفتند و بردند به نیستانی، و همگی همراه بودند که مبادا بعضی خیانت کنند. پس چون در آن سبو را گشودند چند افعی کشنده در آن سبو بود؛ بر آن جماعت حمله کردند و همگی را کشتند. خدا تو را عمر دهد ای پادشاه. گمان داری که کسی که احوال آن جماعت را شنیده باشد و حال آن سبو را داند، دیگر بر سر آن سبو میرود؟ پادشاه گفت: نه. پسر گفت که: حال من همین حال است. پس دختر به پدر خود گفت که: مرا رخصت فرما که بیرون آیم و با او سخن گویم. زیرا که اگر ببیند که حق تعالی چه مرتبهای از حسن و نیکویی و دلبری و زیبایی به من عطا فرموده البته بیاختیار قبول خواستگاری من خواهد کرد. پادشاه به آن جوان گفت که: دختر من میخواهد که به حضور تو آید و بی حجاب با تو سخن گوید. و تا امروز در برابر کسی نیامده و با بیگانه سخن نگفته. آن جوان گفت که: اگر خواهد، بیاید. پس آن دختر با نهایت حسن و جمال، و غَنج و دلال از پرده بیرون خرامید و به آن پسر گفت که: آیا هرگز کسی مثل من دیدهای در نیکویی و خوشرویی و بَهجت نَضارت و حسن و طراوت؟ و من تو را پسندیدهام و محبت تو را به جان خریدهام. با من جفا مکن و چون منی را به فراق خود مبتلا مکن.
ادامهی قصه
جوان رو به پادشاه کرد و گفت: میخواهی برای تو مثلی که شاهد حال من باشد بیاورم؟ پادشاه گفت: بلی. جوان گفت که: نقل کردهاند که: پادشاهی بود، دو پسر داشت. پس این پادشاه را با پادشاه دیگر محاربهای رو دارد و در حربگاه، یکی از آن دو پسر اسیر آن پادشاه دیگر شد. پس فرمود که آن پسر را در خانهای حبس کردند و حکم فرمود که هر که بر او بگذرد سنگی بر او بزند. و آن پسر بر این حال مدتی در حبس ماند. پس برادر آن پسر به پدر خود گفت که: رخصت ده مرا که بروم به جانب برادر خود، شاید به حیله او را خلاص توانم کرد. پادشاه گفت: برو و آنچه خواهی از اموال و امتِعه و اسبان با خود بردار. پس تهیه سفر خود را درست کرد و اسبابان و امتعه بسیار و زنان خواننده و نوازنده بیشمار با خود برداشت و متوجه ملک آن پادشاه شد. و چون نزدیک به شهر آن پادشاه رسید، پادشاه از قُدوم او باخبر شد و مردم شهر را امر فرمود که او را استقبال نمایند، و در بیرون شهر منزل مناسبی برای او تعیین فرمود. و چون پسر پادشاه در آن منزل قرار گرفت متاعهای خود را گشود و غلامان خود را امر فرمود که با مردم مشغول خرید و فروش شوند و در سودا و معامله با ایشان مُساهله نمایند و متاعها را به قیمت ارزان به ایشان بفروشند. و چون همگی مردم شهر به معامله مشغول شدند، پسر پادشاه ایشان را غافل کرد و به تنهایی به شهر درآمد. و زندان برادر خود را دانسته بود. به نزد آن زندان آمد و سنگریزه برداشت و در آن زندان افکند که معلوم نماید که برادرش حیات دارد یا نه. چون سنگریزه بر او خورد فریاد برآورد و گفت: کشتی مرا.
پس زندانبانان بر سر او جمع شدند و پرسیدند که: چرا فریاد کردی، و تو را چه پیش آمد که چنین فَزع نمودی؟ و در این مدت ما تو را عذابها سیاستهای عظیم کردیم و مردم بر تو سنگهای گران انداختند و جزع نکردی و به فریاد نیامدی. اکنون از سنگریزه این مرد چرا به فریاد آمدی؟ گفت: آنها بیگانه بودند و مرا نمیشناختند، و این مرد آشنا مینماید. پس برادرش به منزل خود برگشت و به مردم شهر گفت که: فردا نیز بیایید که متاعی برای شما بگشایم که هرگز مثل آن ندیده باشید. چون روز دیگر شد، تمام مردم شهر به سوی او شتافتند برای سودا. پس فرمود که متاعهایش را برای ایشان گشودند و سازندهها و نوازندهها و بازیگران و لعبتبازان و ارباب طرب و اصحاب لهو و لعب را فرمود که هر یک به شیوهای مردم را مشغول خود گردانند. و چون دید که مردم همگی مشغول خرید و سودا و عیش و تماشا گردیدند، به سنت روز گذشته عمل نموده، مخفی به شهر درآمد و به زندان برادر داخل شد و زنجیرها و بندهای او را برید و گفت: غم مخور که تو را مداوا میکنم و جراحتهای تو را مرهم میگذارم. و او را برگرفته از شهر بیرون آورد و بر جراحتهای او مرهم گذاشت. و چون اندکی به اصلاح آمد و قدرت حرکت به هم رسانید، او را بر سر راه آورد و گفت: برو از این راه که به دریا میرسی. و کشتی مهیا کردهام برای تو. بر آن کشتی بنشین و به جانب وطن خود روانه شو.
چون آن برادر محبوس قدری راه آمد، به طالع منحوس خود راه را گم کرد و در چاهی درافتاد که در آن چاه اژدهای عظیمی بود. و در آن چاه درختی بود. چون نظر به آن درخت افکند، دید که بر سر درخت دوازده غول مأوا دارند و بر ساق درخت دوازده شمشیر برهنه تعبیه کردهاند، و میبایست بر آن درخت بالا رود تا از چاه و اژدها نجات یابد. پس سعی بسیار کرد و به انواع حیلهها از ساق آن درخت بالا رفت و خود را به شاخی از شاخههای آن درخت رسانید و به صد افسون از آن غولان خلاصی یافته خود را به راه رسانید و به دریا رسید و بر کشتی سوار شد و به خانه خود رسید.
خدا عمر تو را دراز کند ای پادشاه. گمان داری که چنین کسی دیگر به اختیار خود به چنین جایی برگردد و خود را به چنین مهلکه بیفکند؟ پادشاه گفت: نه. جوان گفت که: حال من نیز مثل حال آن جوان است که حالش را شنیدی. پس پادشاه و زن و دختر همگی از قبول آن جوان مأیوس شدند. در این حال آن پسری که رفیق پسر پادشاه شده بود به نزد پسر پادشاه آمد و سر در گوش او گذاشت و گفت که: هرگاه تو این دختر را قبول نمیفرمایی، التماس دارم که برای من خواستگاری نمایی، شاید به نکاح من درآورند. پسر پادشاه به پادشاه گفت که: رفیق من میگوید که: اگر پادشاه مصلحت میداند، این سایه مرحمت را بر سر من افکند و دختر خود را به عقد من درآورد. پس گفت که: مثل این رفیق من به آن میماند که: مردی رفیق جمعی شده بود. پس همگی به کشتی نشستند و کشتی را روانه کردند. چون پارهای راه رفتند کشتی ایشان شکست نزدیک جزیرهای که در آنجا غولان بسیار بودند. و رفیقان آن مرد همگی غرق شدند و او را دریا به آن جزیره افکند. و آن غولان بر دریا مُشرف شده بودند و نظر میکردند. پس غول ماده نزدیک آن مرد آمد و او را دید و عاشق او شد و خود را به نکاح او درآورد و با او صحبت داشت تا صبح. و چون صبح شد آن مرد را کشت و قسمت کرد اعضای او را میان یاران و مصاحبان خود.
و بعد از زمانی مثل این واقعه رو داد. شخص دیگر را که به آن جزیره افتاد، دختر پادشاه غولان عاشق او شد و او را برد، و در آن شب تا صبح او را تکلیف مباشرت مینمود. و آن مرد چون از واقعه آن مرد سابق خبر داشت تا صبح از ترس خواب نمیکرد. و چون صبح شد و آن غول به تهیه قتل او برخاست، آن مرد گریخت و خود را به ساحل دریا رسانید. اتفاقا، کشتی در کنار آن جزیره حاضر شده بود. پس فریاد زد اهل آن کشتی را، و به ایشان استغاثه نمود. ایشان بر او رحم کردند و او را سوار کشتی کردند و با خود بردند و او را به اهلش رسانیدند. و چون صبح شد غولان به جانب آن غول آمدند و پرسیدند که: چه شد آن مردی که با او شب به روز آوردی؟ گفت: از من گریخت. غولان تکذیب او نمودند و گفتند: البته او را تنها خوردهای و به ما حصه ندادهای. ما تو را در عوض او میکشیم اگر او را حاضر نسازی نزد ما. پس آن غول به ناچار بر روی آب سفر کرد تا به خانه آن مرد آمد و نزد او نشست و گفت: این سفر تو چون گذشت؟ گفت: در این سفر بلای عظیمی رو داد و حق تعالی به فضل خود مرا از آن نجات بخشید. و قصه غولان را به او نقل کرد. آن غول گفت که: اکنون مشخص از ایشان خلاص شدهای و خاطر جمع کردهای؟ گفت: بلی. گفت: من همان غولم که شب نزد من بودی، و آمدهام که تو را ببرم. آن مرد شروع به تضرع و استغاثه کرد و آن غول را سوگند داد که: از کشتن من بگذر که من به عوض خود تو را به کسی دلالت میکنم که به از من باشد. آن غول بر آن رحم کرد و التماس او را قبول نمود و با یکدیگر به خانه پادشاه رفتند و غول گفت که: ای پادشاه! سخن مرا بشنو و میان من و این مرد محاکمه کن. من زن این مردم و او را بسیار دوست میدارم، و او از من کراهت دارد و از صحبت من دوری میکند. ای پادشاه! موافق حق میان من و این مرد حکم کن. چون پادشاه آن زن را با نهایت حسن و جمال مشاهده نمود بسیار پسندید او را، و فریفته او شد و آن مرد را به خلوت طلبید و گفت: اگر تو این زن را نمیخواهی به من واگذار که من بسیار فریفته و عاشق او شدهام. گفت: هرگاه پادشاه را میل صحبت او هست من دست از او برمیدارم. و الحق لیاقت صحبت پادشاه دارد و چنین کسی مناسب پادشاهان است و امثال ما مردم فقیر قابل صحبت او نیستیم. پس پادشاه او را به خانه برد و شب با او عیش کرد و چون سحر پادشاه به خواب رفت غول او را کشت و پارهپاره کرد و گوشت او را به جزیره برده، میان یاران خود قسمت نمود. ای پادشاه آیا گمان داری کسی را که چنین حالی را داند و باز به آن موضع برگردد و خود را گرفتار آن غولان گرداند؟ پادشاه گفت: نه. چون آن پسر این سخنان را از پسر پادشاه شنید گفت: من از تو جدا نمیشوم و این دختر را نمیخواهم و به کار من نمیآید. پس هر دو از پادشاه مرخص شدند و بیرون آمدند، و پیوسته عبادت حق تعالی میکردند و در اطراف زمین سیاحت مینمودند و از احوال جهان عبرت میگرفتند. تا آن که حق تعالی به وسیله ایشان گروه بسیار را به راه دین هدایت فرمود، و درجه آن پسر بسیار بلند شد و آوازه علم و عبادت و زهد و ورع و کمالات او در آفاق عالم منتشر شد. پس به فکر پدر خود افتاد که او را از ضلالت و گمراهی نجات بخشد. و رسولی به نزد پدر خود فرستاد. چون رسول به نزد پدر آمد گفت که: فرزندت سلامت میرساند که حق تعالی ما را به دین حق هدایت فرموده، و ما به توفیق الهی گروه بسیار را به راه حق درآوردهایم و به بندگی الهی راهنمایی کردهایم. سزاوار نیست که تو در این جهالت و ضلالت بمانی و از این سعادت محروم گردی. پس پدر قبول نمود و با اهل بیت خود به خدمت او شتافت، و به دین او درآمدند و طریقه او را پیش گرفتند و به سعادت اخروی فایز گردیدند. چون بلوهر سخن را به اینجا رسانید، یوذاسف را وداع نمود و به منزل خود مراجعت کرد، و چند روز دیگر به خدمت او تردد مینمود تا آن که دانست که ابواب خیر و فلاح و هدایت و صلاح بر روی او گشاده شده و به راه حق و دین مبین هدایت یافته. پس او را بالکلیه وداع نمود و از آن دیار بیرون رفت. و یوذاسف تنها و دلگیر و غمگین ماند تا آن که هنگام آن شد که به جانب اهل دین و عبادت رود و عامه خلق را هدایت نماید.
پس حق تعالی ملکی از ملائکه را به سوی او فرستاد، و در خلوت بر او ظاهر شد و به نزد او ایستاد و گفت: بر تو باد خیر و سلامتی از جانب حضرت ایزدی. به درستی که تو انسانی در میان بهایم و حیوانات گرفتار شده، که همگی به فسق و ظلم و جهالت و ضلالت گرفتارند. آمدهام به سوی تو با تحیت و سلام از جانب حق جل و علا که پروردگار و خداوند جمیع خلایق است. فرستاده است مرا به سوی تو که تو را بشارت دهم به کرامتهای الهی، و به تو تعلیم نمایم امری چند را که بر تو پنهان است از امور دنیا و آخرت. پس بشارت مرا قبول کن و مشورت مرا اختیار نما و از گفته من بیرون مرو. و لباس دنیا را از خود بیفکن، و شهوتهای دنیا را از خود دور کن، و ترک کن پادشاهی زایل و سلطنت فانی را که ثبات و دوام ندارد و عاقبت آن بجز پشیمانی و حسرت نیست. و طلب کن پادشاهیی را که زوال ندارد، شادیی را که هرگز منقضی نمیشود، و راحتی را که هرگز متغیر نمیگردد. و راستگو باش در اقوال و افعال، و عدالت را پیشه خود کن. به درستی که تو پیشوا و امام مردم خواهی بود که ایشان را به سوی بهشت دعوت نمایی.
چون یوذاسف از ملک آن بشارتها شنید به سجده درافتاد و حق تعالی را شکر کرد و گفت: من آنچه را پروردگارم فرماید اطاعت میکنم و از فرموده او تجاوز نمینمایم. پس آنچه صلاح من میدانی مرا به آن امر فرما که تو را حمد میکنم و پروردگار خود را که تو را برای اصلاح من فرستاده شکر میکنم. زیرا که او به من رحم و مهربانی فرموده و مرا از شر دشمنان دین نجات بخشیده، و من پیوسته در اندیشه همین امر بودم که تو برای آن نازل گردیدهای.
ملک گفت که: من بعد از چند روز دیگر نزد تو خواهم آمد و تو را بیرون خواهم برد.
مهیا باش از برای بیرون رفتن.
پس یوذاسف عزم بیرون رفتن را با خود درست کرد و همگی همتش بر آن مصروف بود و هیچ کس را بر این معنی مطلع نساخت. پس چون وقت بیرون رفتن درآمد، آن ملک در نصف شب بر او نازل شد در هنگامی که مردم همه در خواب بودند. و گفت: برخیز که دیگر تأخیر جایز نیست.
یوذاسف برخاست و افشای آن راز به احدی نفرمود بغیر از وزیر خود.
و چون خواست که سوار شود جوان زیبارویی که حاکم بعضی از بلاد ایشان بود به نزد او آمد و او را سجده کرد و گفت: کجا میروی ای پسر پادشاه، که ما را در این ایام، شدت و تنگی رو خواهد داد. و به درستی که تو مصلح احوال رعیت و دانا و کامل بودی.
رعیت و ملک و بلاد خود را میگذاری و ما را به محنت میاندازی؟ نزد ما باش که از آن روز که تو متولد شدهای تا حال، ما به آسایش و فراوانی و نعمت گذرانیدهایم و بلایی و آفتی و تنگیی به ما نرسیده.
یوذاسف او را تسلی فرموده ساکت گردانید و گفت: تو در بلاد خود باش و با اهل مملکت خود نیکو سلوک نما و با ایشان مدارا کن. و مرا به آنجا که فرستادهاند میباید رفت، و به امری که فرمودهاند عمل میباید نمود. اگر تو مرا در آن امر مدد و همراهی نمایی از عمل من بهرهای و نصیبی خواهی داشت.
این را بگفت و سوار شد و آن قدر راه که مأمور شده بود که سواره برود، رفت. و بعد از آن از مرکب فرود آمد و پیاده به راه افتاد، و وزیر اسب او را میکشید و به آواز بلند میگریست و بیتابی میکرد و میگفت که: به چه رو پدر و مادر تو را ببینم و چه جواب به ایشان بگویم؟ و آیا به چه عذاب مرا سیاست کنند و به چه خواری مرا بکشند؟ و تو چگونه طاقت سختی و مشقت و آزار خواهی داشت که هرگز به آن عادت نکردهای؟ و چگونه بر وحشت و تنهایی صبر خواهی کرد که هرگز یک روز تنها نبودهای؟ و بدن نازک تو چون تاب گرسنگی و تشنگی و بر روی خاک و کلوخ خوابیدن خواهد داشت؟ پس یوذاسف او را ساکت گردانید و تسلی داد و اسب و کمربند خود را به او بخشید.
وزیر بر پای یوذاسف افتاد و پایش را میبوسید و میگفت: ای سید و آقای من مرا وامگذار و با خود ببر به هر جا که میروی، که مرا بعد از تو کرامتی و حرمتی در میان این قوم نخواهد بود. و اگر مرا بگذاری و با خود نبری، به صحراها بیرون خواهم رفت و هرگز به خانهای نخواهم رفت که آدمی در آنجا باشد.
بار دیگر یوذاسف او را دلداری نمود و تسلی فرمود و گفت: بدی به خاطر خود راه مده که انشاءالله ضرری به تو نخواهد رسید و بغیر خیر و خوبی نخواهی دید. و من کسی به نزد پادشاه خواهم فرستاد و سفارش تو را به او پیغام خواهم کرد که تو را گرامی دارد و با تو نیکی و احسان نماید.
پس یوذاسف جامههای پادشاهانه را از بر خود کند و به وزیر بخشید و گفت: جامههای مرا بپوش.
و به او داد یاقوت گرانبهایی را که پیوسته بر سر میزد. و به وزیر گفت که: اسباب و مرکب و لباس مرا بردار و به نزد پادشاه رو، و چون برسی او را از روی تعظیم سجده کن و این یاقوت را به او بده و سلام مرا به او و به همگی امرا و اشراف برسان، و بگو به ایشان که: چون من در حال دنیای فانی و آخرت باقی نظر کردم و در میان آنها مردد شدم، در باقی رغبت کردم و فانی را ترک کردم. و چون اصل و حسب خود را دانستم و دوست و دشمن خود را شناختم و تمیز میان یار و بیگانه کردم، دشمنان و بیگانگان را ترک کردم و به اصل و حسب خود پیوستم.
و بدان که پدرم چون این یاقوت را میبیند خاطرش جمع میگردد و خوشحال میشود. و چون جامههای مرا در بر تو میبیند یاد میآورد مرا و محبت مرا نسبت به تو، و این معنی او را مانع میشود از این که آسیبی و مکروهی به تو برساند.
پس وزیر به سوی شهر برگشت و یوذاسف رو به راه آورد تا آن که به صحرای گشادهای رسید، و درخت عظیمی در آنجا دید که بر لب چشمهای رُسته. چون به نزدیک آمد، چشمهای دید در نهایت صفا و پاکیزگی، و درختی مشاهده نمود در غایت نیکویی و رعنایی که هرگز به آن خوبی درخت ندیده بود. و آن درخت شاخههای بسیار داشت. و چون میوه آن درخت را چشید از جمیع میوههای عالم شیرینتر یافت. و دید که مرغان بیحد و احصا بر آن درخت جمع آمدهاند. از مشاهده آن احوال بسی شاد شد و در زیر آن درخت ایستاد و با خود تعبیر این حال میکرد. پس تشبیه نمود درخت را به بشارت نبوت که به او رسیده بود، و چشمه آب را به علم و حکمت، و آن مرغان را به مردمی که نزد او جمع شوند و از او حکمت و دانش آموزند و به او هدایت یابند.
یوذاسف در این اندیشه بود که ناگاه چهار ملک را دید که در پیش روی او پیدا شدند و به راه افتادند. او از عقب ایشان روان شد. پس او را بلند کردند به سوی آسمان، و حق تعالی از علوم و معارف آن قدر بر او افاضه نمود که احوال نشئه اولی که عالم ارواح است، و نشئه وُسطی که عالم ابدان است، و نشئه اخری که قیامت است همگی بر او ظاهر گردید و احوال امور آینده را دانست. پس او را به زمین فرود آوردند و یکی از آن چهار ملک را حق تعالی مقرر فرمود که پیوسته با او باشد.
و مدتی در این بلاد ماند و مردم را به حق هدایت کرد.
بعد از آن برگشت به زمین سولابط که مملکت پدرش بود. چون پدرش خبر قدوم او را شنید، با اشراف امرا و اعیان مملکت به استقبال او بیرون آمد و او را گرامی داشتند و توقیر و تعظیم او نمودند. و خویشان و دوستان و لشکریان و اهل آن بلد جمیع به خدمت او آمدند وی بر او سلام کردند و نزد او نشستند. پس سخنان بسیار به ایشان گفت و مؤانست و مهربانی نسبت به همگی نمود و گفت: گوشهای خود را با من دارید و دلهای خود را از غرضهای فاسد فارغ سازید برای استماع سخنان حکمت ربانی که نوربخش جانهاست. و قوت یابید به علمی که دلیل و راهنمای شماست به راه نجات. و عقلهای خود را از خواب غفلت بیدار سازید و بفهمید سخنی را که جدا کننده حق و باطل، و ضلالت و هدایت است. و بدانید که آنچه من شما را به آن دعوت مینمایم دین حقی است که حق تعالی بر انبیا و رسل فرستاده است در قرنهای گذشته. و خدا ما را در این زمان به آن دین امتیاز داده و مخصوص گردانیده به سبب رحمت و شفقت و مهربانی که بر من و سایر اهل این زمان دارد، و به متابعت این دین خلاصی از آتش جهنم حاصل میشود.
و به درستی که کسی به آسمانها نمیرسد و مستحق دخول بهشت جاوید نمیگردد مگر به ایمان و عمل صالح. پس جهد کنید در این دو امر تا دریابید راحت دایمی و حیات ابدی را. و هر که از شما ایمان آورد باید که ایمان او برای طمع زندگانی دنیا یا امید پادشاهی زمین یا طلب عطاها و بخششهای دنیوی نباشد. بلکه باید ایمان شما برای تحصیل ملکوت سماوات و پادشاهی نشئه باقی آخرت و امید خلاصی از عذاب الهی و طلب نجات از ضلالت و گمراهی و رسیدن به راحت و آسایش آخرت باشد. زیرا که ملک زمین و پادشاهی آن زایل و فانی است و لذتهای آن به زودی منقطع میگردد. پس هر که فریب دنیا و لذات آن را خورد به زودی هلاک میشود و رسوا میگردد در هنگامی که نزد جزادهنده روز جزا بایستد. به درستی که او جزا نمیدهد مگر به حق و عدالت.
و بدانید که مرگ قرین بدنهای شماست و پیوسته در کمین شکار جانهای شماست که از بدنها برباید و بدنها را سرنگون در کوهها دراندازد. و بدانید که چنانچه مرغ قادر بر زندگانی و نجات از شر دشمنان نیست از امروز تا فردا مگر به قوت بینایی و دوبال و دو پا، همچنین آدمی قادر بر حیات ابدی و نجات دایمی نیست مگر به ایمان و اعمال صالحه و نیات حسنه.
پس اندیشه کنید و تفکر نمایید - ای پادشاه و ای گروه اکابر و اشراف - در آنچه شنیدید، و به عقل درست بفهمید. و از دریا عبور کنید تا کشتی حاضر و مهیاست و میتوانید گذشتن. و راه را قطع کنید مادام که راهنما و توشه و مرکب دارید. و در این ظلمت آباد تا چراغ دارید غنیمت شمارید و منزل را طی کنید و به معاونت اهل دین و عبادت برای خود گنجها بیندوزید، و شریک ایشان شوید در اعمال صالحه و عبادات شایسته، و نیکو متابعت ایشان نمایید و مددکار ایشان باشید و شاد گردانید ایشان را به کردارهای نیک خود تا شما را به عالم نور و سرای سرور برسانند. و فرایض و واجبات الهی را محافظت نمایید و به آداب و شرایط به جا آورید. و بر املها و آرزوهای دنیا اعتماد مکنید. و بپرهیزید از شراب خوردن و زنا کردن، و از سایر اعمال قبیحه که حق تعالی از آنها نهی فرموده است، که آنها هلاک کننده جان و بدناند. و بپرهیزید از حمیت و تعصب و غضب و عداوت. و آنچه را راضی نباشید که نسبت به شما واقع شود، نسبت به هیچ کس واقع مسازید. و دلهای خود را از صفات ذمیمه طاهر و مصفا گردانید و نیتهای خود را خالص و درست سازید تا چون شما را اجل دریابد، بر راه راست باشید.
پس، از آنجا سفر کرد و به شهرهای بسیار رفت و مردم را هدایت فرمود. تا آخر به شهر کشمیر رسید. پس زمین کشمیر را آبادان کرد و تمام مردم آن ولایت را هدایت نمود و در آنجا ماند تا آن که اجلش در رسید و روح پاکش از بدن خاکی مفارقت نموده به عالم انوار پیوست.
و قبل از فوتش شاگردی از شاگردان خود را طلبید که او را یابد میگفتند و پیوسته در خدمت و ملازمت آن بزرگوار میبود و در علم و عمل کامل گردیده بود. و وصیت کرد به او، و گفت: پرواز روح من به عالم قدس نزدیک شده است. باید که فرایض الهی را در میان خود محافظت نمایید و از حق به باطل میل مکنید و چنگ زنید به عبادت و بندگی الهی.
پس یابد را امر فرمود که برای مدفن او عمارتی بسازد، و سر خود را به جانب مغرب گذاشت و پاهای خود را به جانب مشرق دراز کرد و به عالم بقا رحلت فرمود.
ای عزیز این قصه شریفه که بر حکم طریفه و امثال وافیه مشتمل است و گنجی است از گنجهای حکمت ربانی، اگر در مواعظ و حکمتهای آن نیکو تأمل و تدبر نمایی و به دیده بصیرت در آن نظر کنی، برای قطع محبت دنیا و رفع علایق آن و دانستن معایب آن کافی است.
و حکمتی که حکیمان الهی برای مردم بیان فرمودهاند این قسم حکمتها و سخنان حق بوده است که موجب نجات از عقوبات و فوز به مثوبات و زهد دنیا و رغبت به آخرت میگردیده است، نه دانستن مسئله هیولی و صورت و مانند آن، که موجب تضییع عمر و تحصیل شقاوت ابدی گردد. چنانچه حق تعالی لقمان را به حکمت وصف فرموده، و از حکمتهای او که نقل نموده معنی حکمت ظاهر میشود که چیست و حکیم کیست.
امید که حق تعالی جمیع مؤمنان را عقل مبرا از شهوتها، و دیده بینا و گوش شنوا و زبان به حقایق و معارف گویا کرامت فرماید تا از این معارف و حکمتها منتفع گردند.
باب سیم: در بیان معنی دنیاست
بدان که اکثر عالم مذمت دنیا میکنند و خود گرفتار آن هستند، و بسیار است که امر حقی را دنیا نام میکنند و آن را مذمت مینمایند، و امر باطلی را ترک دنیا نام میکنند و خود را به آن میستایند. پس تحقیق معنی دنیایی که مذمت آن در شرع وارد شده است باید نمود تا حق و باطل از یکدیگر ممتاز شود. بدان که مردم از دنیا چند معنی فهمیدهاند، و آنها خطاست: اول: حیات دنیا و زنده بودن در این نشئه است. و نه چنین است که زندگانی در این نشئه بد باشد یا آن که این را دشمن باید داشت، بلکه آرزوی مرگ کردن و طلب آن نمودن خوب نیست و مذموم است و کفران نعمت الهی است. بلکه آنچه مذموم است این است که آدمی این زندگانی را برای امور باطل خواهد یا آن که اعتماد بسیار بر این زندگی داشته باشد و آرزوهای دور و دراز کند و مرگ را فراموش کند و به سبب آن، اعمال صالحه را به تأخیر اندازد و مبادرت به اعمال بد نماید به آرزوی این که آخر توبه خواهم کرد. یا کارهای دور و دراز پیش گیرد و اموال بسیار جمع نماید و مساکن رفیعه و اسباب بسیار برای خود تحصیل نماید به سبب اعتمادی که به تسویلات شیطانی بر عمر ناقص خود دارد و به این سبب از اموری که به کار آخرت میآید غافل شود و پیوسته عمر خود را صرف تحصیل این امور نماید برای استمتاع دنیا، و از مرگ کراهت داشته باشد به سبب تعلقی که به اولاد و اموال و اسباب خود به هم رسانیده، و زندگانی دنیا را برای این خواهد که از اینها متمتع شود، یا از فدا کردن خود در راه خدا برای محبت زندگی ابا نماید و ترک جهاد کند، یا ترک طاعات و عبادات کند برای این که مبادا اعضا و جوارح و قوتهای او ضعیف شود. این چنین زندگانی را برای این امور خواستن دنیاست و بد است و موجب شقاوت است.
اما اصل زندگانی این نشئه مایه تحصیل سعادت ابدی است و جمیع معارف و عبادات و علوم و کمالات و خیرات و سعادات در این زندگانی به هم میرسد، و زندگانی را برای تحصیل این امور خواستن و از خدا طلب نمودن مطلوب است.
چنانچه حضرت سیدالساجدین صلوات الله علیه میفرماید که: خداوندا مرا عمر ده مادام که عمر من صرف طاعت تو شود. و هرگاه که عمر من چراگاه شیطان گردد و متابعت او نمایم به زودی قبض روح من بکن پیش از آن که مستحق غضب و عقاب تو گردم.
و در دعاها طلب درازی عمر بسیار است.
و منقول است که حضرت امیر المؤمنین صلوات الله علیه شنیدند که شخصی مذمت دنیا میکند. فرمودند که: ای مذمت کننده دنیا که فریفته آن گردیدهای و بازی آن را خوردهای!
آیا فریبش را میخوری و بعد از آن مذمتش میکنی؟ دنیا میتواند که جرم و گناه را بر تو ثابت کند و تو بر آن جرم اثبات نمیتوانی کرد. کی تو را غافل گردانید از احوال خود؟ و به چه چیز تو را فریب داد و چگونه تو را فریب داد و حال آن که قبرهای پدران تو و استخوانهای پوسیده ایشان را به تو نمود و به خوابگاه مادران تو در زیر خاک تو را عبرت فرمود. و چه بسیار بیماران را متوجه معالجه ایشان شدی و به دست خود بیمارداریِ ایشان کردی که برای ایشان شفا طلب مینمودی و طبیبان بر سر ایشان حاضر میکردی، و اشفاق و مهربانی تو هیچ نفع به ایشان نبخشید، و چندان که حیله کردی به مطلب خود نرسیدی، و چندان که سعی کردی ایشان را از چنگ اجل رها نتوانستی کرد. پس دنیا چون تو را فریب داده است و حال آنکه حال آن بیمار را مثلی برای حال تو گردانید که تو از حال او بر حال خود آگاه شوی و از نفع نکردن چاره و تدبیر در حال او بر حال خود پندگیری و به مردن او مردن خود را به یاد آوری.
به درستی که دنیا نیکوخانهای است برای کسی که پندهای آن را باور کند، و خانه عافیتی است برای کسی که در احوال آن تدبر نماید و بفهمد، و خانه توانگری است برای کسی که توشه آخرت خود را از آن برگیرد، و محل تنبه و آگاهی است برای کسی که از اوضاع آن پند گیرد. دنیا محل پیغمبران خداست و وحیهای الهی در آنجا نازل گردیده، و ملائکه حق تعالی در این خانه عبادت کردهاند و دوستان خدا در این نشئه خدا را پرستیدهاند و به رتبه محبت فایز گردیدهاند. و بندگان خالص خدا در دنیا سوداگریها کردهاند و به اعمال خود رحمت الهی را خریدهاند و بهشت را به سود سوداهای خود بردهاند.
پس کی مذمت دنیا میتواند کرد و حال آن که پیوسته مردم را از جدایی خود خبر میدهد، و به آواز بلند ندای نیستی و فنای خود را در میان مردم میزند، و بدیهای خود را و اهلش را برای مردم به زبان حال بیان میکند، و به بلاها و دردها و مشقتهای خود بلاهای آخرت را برای مردم مثل میزند، و به لذتها و شادیهای خود عیشها و راحتهای آخرت را به مردم میشناساند و ایشان را مشتاق آنها میگرداند. پسین، کسی را به عافیت میدارد و بامداد به مصیبت و محنت میاندازد. گاه امیدوار میگرداند و گاه میترساند، و گاهی تخویف مینماید و گاهی حذر میفرماید. پس جمعی که پندهای آن را نشنیدهاند و از موعظههای آن آگاه نگردیدهاند در روز ندامت و حسرت آن را مذمت خواهند کرد، و گروهی که از آن پندها گرفتهاند و از آن توشهها برداشتهاند در روز قیامت آن را مدح خواهند کرد. زیرا که آنچه دنیا به یاد ایشان آورد از آن متذکر و آگاه شدند، و آنچه از فنا و نیستی و بدیهای خود به ایشان گفت باور کردند و تصدیق آن نمودند، و از موعظههای آن پند گرفتند و فایدهها بردند.
دویم: دینار و درهم و اسباب و اموال است.
و اینها نیز چنین نیست که همه قسمی از آن دنیا باشد چنانچه سابقا مجملی از آن مذکور شد. بلکه آنچه از آن آدمی را از خدا غافل گرداند و به سبب تحصیل آن مرتکب محرمات گردد یا محبت بسیار به آن داشته باشد که به آن سبب در راه خدا آن را صرف ننماید و حقوق الهی را از آن ادا نکند، آن دنیاست و بد است. اما برای کسی که آن را وسیله تحصیل آخرت گرداند از بهترین چیزهاست چنانچه حق تعالی بسیار جماعتی را در قرآن ستایش فرموده که مالهای خود را در راه خدا صرف مینمایند و بهشت را از آن میخرند.
پس اینها مایهای است برای تحصیل سعادت آخرت، و اصل اینها بد نیست بلکه محبت اینها داشتن و به سبب آن ترک آخرت نمودن بد است.
چنانچه از حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) منقول است که فرمود که: نیکویاوری است توانگری بر تحصیل تقوا و پرهیزکاری.
و در احادیث بسیار از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق (علیهما السلام) منقول است که فرمودند که: نیکویاوری است دنیا بر تحصیل آخرت.
و به سند صحیح منقول است که شخصی به خدمت حضرت صادق (علیه السلام) آمد و عرض نمود که: ما طلب دنیا مینماییم و دوست میداریم که دنیا رو به ما آورد. حضرت فرمود که: برای چه میخواهی آن را؟ گفت که: میخواهم که صرف خود و عیال خود نمایم، و به آن خویشان خود را نوازش کنم، و تصدق کنم در راه خدا، و به وسیله آن حج و عمره به جا آورم. حضرت فرمود که: این طلب دنیا نیست؛ طلب آخرت است.
و در احادیث معتبره وارد شده است که دنیا دو دنیاست: دنیایی هست که آدمی را به آخرت میرساند، و دنیایی هست که ملعون است.
و در این باب اخبار بسیار است و بعضی را در لَمَعات بیان کردیم.
سیم: متمتع شدن از مُستَلذات دنیا، و معاشرت کردن با مردم، و خانهها و اسباب نفیس داشتن و جامههای فاخر و پوشیدن است.
و تحقیق آنها نیز در لمعات گذشت.
پس هرگاه دانستی که دنیا اینها نیست که عوام به عقل ناقص خود دنیا نام میکنند، و دنیا و آخرت به یکدیگر بسیار مشتبه میباشد زیرا که پادشاهی حضرت سلیمان به حسب ظاهر، دنیا مینماید و عین آخرت است، و عبادت کافران و نماز تراویح سنیان و اعمال صاحبان بدعت، و عبادت مُرائیان آخرت مینماید و عین دنیاست، پس باید که اول، دنیا و آخرت را معلوم کنی و حقیقت هر دو را بدانی، پس از دنیا رو بگردانی و به آخرت رو کنی.
و اگر به نادانی به راه روی، گاه باشد که از آخرت رو به دنیا روی و ندانی.
پس بدان که چنانچه از آیات و اخبار معلوم میشود دنیا امری است مرکب از جمیع اموری که آدمی را از خدا و محبت او و تحصیل آخرت بازدارد. و دنیا و آخرت در برابر یکدیگرند. پس هر چیز که باعث قرب به خدا میشود و موجب ثواب آخرت میگردد آن آخرت است، اگرچه به حسب ظاهر از کارهای دنیا باشد؛ و هر چیز که برخلاف این باشد دنیاست.
پس بسا باشد که تاجری تجارتی کند و غرض او تحصیل نفقه واجب یا اعانت محتاجین و تحصیل ثوابهای اخروی باشد، و آن تجارت او عین آخرت باشد، و به حسب ظاهر، عوام او را طالب دنیا گویند، و بسیار باشد که شخصی پیوسته عبادت کند که عبادت او بدعت باشد یا غرض او از آن عبادت تحصیل مال و اعتبار دنیا باشد. آن عبادت او عین دنیاست.
و گاه باشد که عابدی به ظاهر ترک دنیا کرده باشد و در کناری نشسته باشد و جامههای پشمینه پوشیده باشد، و غرض او مکر و فریب باشد و خدا منظورش نباشد، و هر تاری از تارهای خرقه او دام تزویری باشد برای تسخیر دلهای مردم، و ریسمان وحدتش کمندی باشد برای جذب جمعیت و کثرت مریدان، و پیوسته مشغول بدعتی چند باشد که موجب وزر و وبال او گردد، و به مردم نماید که من ترک دنیا کردهام، و احوال او عین دنیا باشد.
و علم که اشرف کمالات است بسا باشد که عالمی آن را وسیله دنیای خود سازد و از جمیع اشقیا بدتر باشد. و بسا باشد که فقیری که مال نداشته باشد، محبت مال را زیاده از کسی داشته باشد که مال بسیار داشته باشد و تعلق به آنها نداشته باشد.
پس معلوم شد که دنیا و آخرت خصوصیت به وضعی و عملی و جماعتی ندارد و قاعده کلیش همان است که بیان کردیم. و سابقا معلوم شد که آن قانون را از شریعت مقدس نبوی میتوان دانست.
پس آنچه از شرع ظاهر شود که خدا خواسته و طلبیده و موجب خشنودی او میگردد، اگر با شرایط و اخلاص به جا آورند، آن آخرت است، خواه نماز باشد و خواه تجارت باشد، و خواه مجامعت باشد و خواه معاشرت مردم باشد.
و دنیا آن چیزی است که غیر اینها باشد. و آن بر چند قسم است:
دنیای حرامی میباشد که آدمی به سبب ارتکاب آن مستحق عقوبت الهی میگردد. و آن به این میشود که مرتکب یکی از محرمات الهی گردد، خواه در عبادت و خواه در معاشرت و خواه در جمع اموال و ارتکاب مناصب و غیر آن.
و دنیای مکروهی میباشد که مرتکب امری چند شود که خدا از آنها نهی کراهت فرموده و حرام نگردانیده. و تحصیل زیادتیهای اموال و مساکن و اسباب از مَمَر حلال که آدمی را از کمالات محروم گرداند و وسیله تحصیل آخرت نگردد از این باب است.
و دنیای مباح مرتکب لذتهای مباح شدن است و غیر آن از چیزهایی که نه خدا به آن امر فرموده و نه نهی کرده بلکه حلال گردانیده. و اینها نیز غالب اوقات چون مانع تحصیل کمالات و سعادات اخروی است به قسم دویم برمیگردد. و گاه باشد که کسی اینها را به نیتهای صحیح خود وسیله عبادتی و سعادتی گرداند، و به قصد قربت واقع سازد و عبادت شود. و اکثر مباحات را به قصد قربت عبادت میتوان کرد. و گاه باشد که کسی ترک این مباحات را بلکه مستحبات را به نادانی پیش خود عبادتی قرار دهد و آن را ترک دنیا نام کند، و به سبب آن مُعاقب شود که بدعتی در دین کرده باشد.
چنانچه به سند معتبر از حضرت صادق (علیه السلام) منقول است که فرمود که: زهد در دنیا آن نیست که مال خود را ضایع کنی، و نه این که حلال را بر خود حرام گردانی؛ بلکه زهد و ترک دنیا آن است که اعتماد تو بر آنچه در دست داری زیاده نباشد از اعتماد تو بر خدا.
و از حضرت امیر المؤمنین صلوات الله علیه منقول است که فرمود که: زهد در دنیا آن است که طول امل را از خود دور گردانی و نعمتهای خدا را شکر کنی و از محرمات الهی بپرهیزی.
و از حضرت امام جعفر صادق (علیه السلام) پرسیدند از معنی زهد. فرمود که: آن است که محرمات الهی را ترک نمایی.
و حضرت امیر المؤمنین صلوات الله علیه فرمود که: مردم بر سه قسماند: زاهد، و صابر، و راغب.
اما زاهد: پس اندوه و شادی دنیا از دل او به در رفته؛ پس به چیزی از دنیا که او را حاصل شود شاد نمیشود، و بر چیزی از دنیا که از او فوت شود تأسف نمیخورد و محزون نمیشود.
و اما صابر: پس آرزوی دنیا در دل او هست، و چون میسرش شد نفس خود را لجام میکند و منع مینماید از آن برای عاقبت بدی که از دنیا میداند. و به این سبب آن را دشمن میدارد.
و اما راغب در دنیا: پس پروا ندارد که از کجا دنیا را اخذ نماید؛ از حلال یا حرام. و پروا نمیکند که در تحصیل دنیا غرضش باطل شود یا نفسش هلاک شود یا مروتش برطرف شود. پس این جماعت در گرداب دنیا افتادهاند و دست و پا میزنند و اضطراب میکنند.
پس کسی که خواهد که ترک دنیا نماید باید که تحصیل علم، اول بکند، و معلوم کند که خدا کدام عمل را طلبیده و کدام طریقه را پسندیده. و آثار پیغمبر و اهل بیت او صلوات الله علیهم را تَتَبع نماید یا از اهلش معلوم کند، و سنت و طریقه ایشان را پیش گیرد، و واجبات و سنتیها را به عمل آورد، و محرمات و مکروهات را ترک نماید، و در هر امری از امور ملاحظه نماید که شارع در آن باب چه تکلیف نموده، آن را به عمل آورد، و مباحات خود را به نیتهای صحیح - چنانچه در باب نیت بیان کردیم - به عبادت برگرداند.
و چون در ارتکاب این امور، شهوات نفسانی و وساوس شیطانی جن و انس معارض آدمی میگردند باید که به توسل به جناب مقدس ایزدی و تفکر در قوانین شریعت نبوی و تحمل مشقت طاعات، نفس را رام و مُنقاد شرع گرداند و خیالاتی که مخالف شرع است در هر باب به معارضه و مجادله از نفس بیرون کند تا به راه حق هدایت یابد و ترک دنیا کرده باشد. و اگر نه اکثر تارکان دنیا طالبان دنیایند و به سبب جهالت و نادانی، خود را موفق میدانند. و تفصیل این مطلب موقوف است بر بیان تفاصیل آداب و سنن و طریقه اهل بیت (علیه السلام)، و آن در این کتاب میسر نمیشود. انشاءالله کتابی جدا در این باب نوشته شود.
و غرض از ذکر این مجمل این بود که اکثر عوام از این راه فریب میخورند که کسی را که بر وضع غریبی مخالف وضعهای متعارف میبینند بیآن که ملاحظه کنند که آن وضع موافق شرع است و پسندیده حق است متابعت مینمایند و به سبب آن گمراه میشوند. که شاید که کسی را که خدا هدایت او را خواسته باشد به این کلمات هدایت یابد. اما اکثر آن جمعی که ضلالت در نفس ایشان قرار گرفته به اینها هدایت نمییابند و باعث زیادتی رسوخ ایشان در باطل میگردد؛ و الله یهدی من یشاء الی صراط مستقیم.