اشاره
یا أباذر من اوتی من العلم ما لا یبکیه، لحقیق أن یکون اوتی علم ما لا ینفعه. لأن الله عز و جل نعت العلماء فقال: ان الذین اوتوا العلم من قبله اذا یتلی علیهم یخرون للأذقان سجدا و یقولون سبحان ربنا ان کان وعد ربنا لمفعولا و یخرون للأذقان یبکون و یزیدهم خشوعا.
یا أباذر من استطاع أن یبکی فلیبک، و من لم یستطع فلیشعر قلبه الحزن ولیتباک. ان القلب القاسی بعید من الله و لکن یشعرون.
ای ابوذر هر که را علمی بدهند که باعث خوف و گریه او نشود او سزاوار است به این که علمی یافته باشد که از آن منتفع نگردد. زیرا که خدای عزوجل وصف نموده است علما را به این که فرموده است که: آنان که علم به ایشان داده بودند و متصف به علم گردیده بودند پیش از نزول قرآن (یعنی ایمان داشتند به کتابهای پیغمبران سابق و عالم بودند به آنها، مانند نجاشی و اصحاب او و غیر ایشان مثل سلمان و ابوذر) چون خوانده میشود قرآن بر ایشان، میافتند به زنخهای خود به سجده برای تعظیم امر الهی (یا به جهت شکر بر انجاز وعده الهی که در کتب خود خوانده بودند، از ارسال محمد صلی الله علیه و آله و انزال قرآن. و سجده بر زنخ، یا سجده ایشان بوده است پیش از نزول قرآن، یا مراد سجده بر روست. و به این عنوان تعبیر نمودن برای این است که ابتدای زنخ از سایر اعضای رو به زمین نزدیک میگردد.) و میگویند: منزه است پروردگار ما (از آن که مشرکان به او نسبت میدهند یا: از خلف وعدهای که در کتب سابقه کرده است. به درستی که وعده پروردگار ما واقع است و تخلف نمیدارد. و میافتند به ذقنهای خود در سجده و میگریند در حالت سجود، و زیاده میگرداند شنیدن قرآن خضوع و فروتنی و تضرع ایشان را.
ای ابوذر کسی که قادر بر گریه باشد، باید که از خوف الهی بگرید. و کسی که قادر نباشد، حزن و اندوه را شعار دل خود گرداند و خود را به جهد به گریه بدارد. به درستی که دل سخت و باقساوت دور است از خدا ولیکن سنگدلان نمیدانند.
بدان که از جمله صفات حمیده و خصال پسندیده، رقت قلب و تضرع و گریه است. و آن به کثرت یاد مرگ و عذابهای الهی و اهوال قیامت و احتراز نمودن از اموری که در اخبار وارد شده است که موجب قساوت قلب است حاصل میشود. و عمده اسباب قساوت قلب ارتکاب گناهان و معاشرت و مصاحبت اهل دنیا و بدان است چنانچه احادیث در این باب گذشت. و اقرب راههای قرب به سوی خداوند عالمیان راه تضرع و استغاثه و مناجات است. و گریه موجب حصول حاجات و خلاصی از عقوبات است.
چنانچه به سند معتبر از حضرت امام علی نقی صلوات الله علیه منقول است که: حضرت موسی در هنگام مناجات از حق تعالی سؤال کرد که: الهی چیست جزای که چشمان او از ترس تو گریان شود؟ وحی رسید که: ای موسی روی او را از گرمی آتش نگاه میدارم و از خوف و فزع روز قیامت او را ایمن میگردانم.
و به سند معتبر منقول است که حضرت رسول صلی الله علیه و آله فرمود که: هر که چشمان او پر اشک شود از خوف الهی، خدا به ازای هر قطرهای که از دیده او میریزد قصری در بهشت به او کرامت فرماید که مزین باشد به مروارید و جواهر، و در آن قصر از نعمتهای الهی بوده باشد آنچه چشم ندیده و گوش نشنیده و بر خاطر کسی خطور نکرده باشد.
و حضرت صادق علیه السلام فرمود که: بسیار است که میان آدمی و بهشت زیاده از مابین تحتالثری تا عرش، دوری هست از بسیاری گناهان. پس گریه میکند از ترس الهی از روی پشیمانی از گناهان، تا آن که نزدیکتر میشود به بهشت از پلک چشم به چشم.
و در حدیث دیگر فرمود که: چه بسیار کسی که به لهو و لعب، خنده او در دنیا بسیار باشد، و در روز قیامت گریه او بسیار باشد. و چه بسیار کسی که در دنیا بسیار بر گناهان خود گرید و ترسان باشد، و در روز قیامت در بهشت شادی و خنده او بسیار باشد.
و در حدیث دیگر فرمود که: هیچ چیز نیست مگر آن که آن را کَیلی و وزنی هست، مگر قطرات اشک که قطرهای از آن دریاهای آتش را فرو مینشاند. و چون چشم کسی پر از آب شود بر روی او هرگز غبار مذلت و خواری ننشیند، و چون بر رو جاری گردد خدا آن رو را بر آتش جهنم حرام گرداند، و اگر گریندهای در میان امتی گریه کند خدا آن امت را به برکت آن گرینده رحم نماید.
و حضرت باقر صلوات الله علیه فرمود که: هیچ قطرهای محبوبتر نیست نزد خدای تعالی از قطره اشکی که در تاریکی شب از ترس عذاب الهی بیرون آید و غرض از آن غیر خدا نباشد.
و به اسانید معتبره از حضرت صادق علیه السلام منقول است که: هر دیده گریان است در روز قیامت مگر سه چشم: دیدهای که پوشیده باشد از چیزهایی که خدا حرام کرده است؛ و دیدهای که بیداری کشیده باشد در طاعت الهی؛ و دیدهای که گریسته باشد در دل شب از ترس حق تعالی.
و به سند معتبر از اسحاق بن عمار منقول است که: به حضرت صادق علیه السلام عرض کردم که: میخواهم بگریم و نمیآید، و بسیار است که بعضی از مردگان خود را یاد میکنم کره مرا رقت حاصل شود و گریه بیاید. آیا جایز است این؟ فرمود که: بلی؛ ایشان را یاد کن و چون به گریه درآمدی خدا را بخوان.
و در حدیث دیگر فرمود که: اگر تو را گریه نیاید خود را به گریه بدار. پس اگر اشکی بیرون آید مثل سر مگس، بهبه، بسیار خوب است.
و در حدیث دیگر فرمود که: اگر از امری خوف داشته باشی یا حاجتی به خدا داشته باشی، پس اول تعظیم و حمد و ثنای الهی چنانچه سزاوار است بگو و صلوات بر محمد و آل محمد بفرست و حاجت خود را بطلب و خود را به گریه بدار اگرچه به قدر سر مگسی باشد.
به درستی که پدرم میگفت که: اقرب احوال بنده به خدای عزوجل وقتی است که در سجده باشد و گریان باشد.
و حضرت علی بن الحسین صلوات الله علیه فرمود که: هیچ قطرهای نزد خدا محبوبتر نیست از دو قطره: قطره خونی که در راه خدا ریخته شود؛ و قطره اشکی که در تاریکی شب برای خدا جاری گردد.
و از حضرت رسول صلی الله علیه و آله منقول است که: هفت کساند که در سایه عرش الهی خواهند بود در روزی که سایهای بغیر از آن نباشد؛ امام عادل؛ و جوانی که در عبادت شود و نماز کند؛ و شخصی که به دست راست تصدق کند و از دست چپ مخفی دارد؛ و شخصی که خدا را در خلوت یاد کند و آب دیدهاش از خوف الهی جاری گردد؛ و شخصی که برادر مؤمن خود را ببیند و بگوید که: تو را از برای خدا دوست میدارم؛ و شخصی که از مسجد بیرون آید و در نیت او باشد که باز به سوی مسجد برگردد؛ و شخصی که زن صاحب جمالی او را به نزدیکی خود بخواند و او بگوید که: من از پروردگار عالمیان میترسم.
ثمره اول: خوف و رجاست
یا أباذر یقول الله تبارک و تعالی: لا أجمع علی عبد خوفین، و لا أجمع له أمنین. فاذا أمننی فی الدنیا أخفته یوم القیامه. و اذا خافنی فی الدنیا ءامنته یوم القیامه.
یا أباذر لو أن رجلا کان له کعمل سبعین نبیا لا حتقره و خشی أن لا ینجو من شر یوم القیامه.
یا أباذر ان العبد لیعرض علیه ذنوبه یوم القیامه. فیقول: أما انی کنت مشفقا. فیغفر له.
یا أباذر ان الرجل لیعمل الحسنه، فیتکل علیها و یعمل المحقرات حتی یأتی الله و هو علیه غضبان. و ان الرجل لیعمل السیئه، فیفزع منها، فیأتی الله عزوجل ءامنا یوم القیامه.
یا أباذر ان العبد لیذنب فیدخل به الجنه. فقلت: و کیف ذلک - بأبی أنت و أمی - یا رسول الله؟ قال: یکون ذلک الذنب نصب عینیه تائبا منه فارا الی الله عز و جل حتی یدخل الجنه.
یا أباذر الکیس من أدب نفسه و عمل لما بعد الموت. و العاجز من اتبع نفسه و هواها، و تمنی علی الله عز و جل الأمانی.
ای ابوذر خداوند عالمیان میفرماید که: من جمع نمیکنم بر بنده خود دو خوف را، و جمع نمیکنم برای او دو ایمنی را. پس اگر در دنیا از من ایمن است و خایف نیست، در روز قیامت او را میترسانم؛ و اگر از من ترسان است در دنیا، او را در روز قیامت ایمن میگردانم.
ای ابوذر اگر کسی مثل عمل هفتاد پیغمبر داشته باشد میباید آن را حقیر شمارد و ترسان باشد از این که مبادا نجات نیابد از شر روز قیامت.
ای ابوذر به درستی که بنده را عرض میکنند بر او گناهانش را در روز قیامت. پس او میگوید که: پیوسته ترسان بودم از این گناهان. پس به سبب این، خدا او را میآمرزد.
ای ابوذر به درستی که بنده حسنه میکند و اعتماد بر آن میکند، و گناهان میکند و حقیر و سهل میشمارد، تا آن که چون در قیامت به نزد خدا میآید خدا بر او خشمناک است. و به درستی که شخصی گناهی میکند و از آن میترسد و در حذر است، پس در قیامت ایمن نزد خدا میآید و باک ندارد.
ای ابوذر به درستی که هرگاه بندهای گناهی میکند و به سبب آن داخل بهشت میشود.
ابوذر گفت که: چگونه چنین میشود - پدرم و مادرم فدای تو باد - یا رسول الله؟ فرمود که:
آن گناه پیوسته در برابر چشمان اوست و از آن توبه میکند و از عذاب آن به خدا میگریزد و پناه میبرد، تا به سبب آن داخل بهشت میشود.
ای ابوذر زیرک آن کسی است که نفس خود را به تعب دارد و کار کند از برای اهوال بعد از مرگ؛ و عاجز آن کسی است که متابعت نفس و خواهشهای آن کند و بر خدا آرزوها کند و با متابعت هوا، آرزوی بهشت و مراتب عالیه داشته باشد.
از این کلمات قدسیه که از شجره طیبه رسالت صادر گردیده چند ثمره عارفان را حاصل میشود.
بدان که مؤمن را از اتصاف به این دو خصلت چارهای نیست، و میباید که در دل مؤمن خوف و رجا هر دو بر وجه کمال بوده باشد و هر یک مساوی دیگری باشد. و ناامید بودن از رحمت الهی و ایمن بودن از عذاب الهی از جمله گناهان کبیره است. و باید فرق کرد میان رجا و مغرور شدن، و خوف و مأیوس بودن.
بدان که رجا عبارت است از: امید داشتن به رحمت الهی و طالب آن بودن.
و آثار صدق رجا در اعمال ظاهر میشود. پس کسی که دعوای رجا کند و ترک اعمال خیر نماید، او کاذب است در آن دعوی. بلکه این غِره است و از بدترین صفات ذمیمه است، مثل آن که اگر زارعی زراعت نکند و شخم نکند و تخم نپاشد، و گوید که: من امید دارم که این زراعت برآید، این عین سفاهت است نه رجا و امید. و اگر آنچه در زراعت ضرور است به عمل آورد و تخم بپاشد و آب بدهد و هر روز بر سر زراعت خود برود و گوید که: امیدوارم که حق تعالی کرامت فرماید، امید او بجاست و در دعوای خود صادق است.
همچنین در زراعتهای معنوی، کسی که اعمال صالحه را با شرایط به جا آورد و بر عمل خود اعتماد نکند و به فضل الهی امیدوار باشد، او صاحب رجاست. و همچنین در خوف: اگر خوف او را باعث یأس از خدا شود و ترک عمل کند، این ناامیدی از رحمت الهی است و در مرتبه شرک است؛ و اگر خوف او را باعث شود که ترک محرمات کند و در عبادات اهتمام نماید، این خوف صادق است زیرا که هر که از چیزی خایف و ترسان است، البته از آن گریزان است.
و آن شق اول به مثل، از بابت آن است که شخصی نزد شیری ایستاده باشد و دست در دهان او کند و گوید: من از او میترسم. پس کسی که راست گوید که از عذاب الهی میترسد چرا مرتکب امری چند میشود که موجب عذاب است.
و آدمی میباید طبیب نفس خود باشد، و اگر رجا و امید را بر خود غالب داند و ترسد که موجب سستی در عمل گردد، به تفکر در عقوبات الهی، و تذکر آیات و احادیث خوف، خود را متذکر گرداند. و اگر خوف بر او غالب شود و ترسد که به این سبب ترک عمل نماید، به آیات و اخبار و تفکر در فضل نامتناهی خدا خود را امیدوار گرداند.
و کسی توهم نکند که نهایت خوف با نهایت رجا منافات دارد؛ زیرا که محل خوف و رجا یک چیز نیست که به زیادتی هر یک، دیگری کم گردد. بلکه محل رجا جناب ایزدی است، و او محض فضل و رحمت است و از او هیچ گونه خوف نمیباشد. و محل خوف، نفس آدمی و شهوات و خواهشها و گناهان و بدیهای اوست. پس آدمی از خود میترسد، و از خداوند خود امید میدارد. و چندان که در بدیها و عیوب خود تفکر مینماید خوفش زیاده میگردد، و چندان که در فضل الهی و نعمتهای او تفکر مینماید امیدش زیاده میگردد.
چنانچه حضرت سیدالساجدین صلوات الله علیه در دعاها در بسیار جایی اشاره به این معنی فرمودهاند که: ای مولای من هرگاه گناهان خود را میبینم ترسان میشوم، و چون در عفو تو مینگرم امیدوار میشوم.
و بر این مضامین احادیث و آیات بسیار وارد شده است.
چنانچه به سند معتبر از حضرت صادق صلوات الله علیه منقول است که: لقمان فرزند خود را وصیت فرمود که: ای فرزند از خدا چنان بترس که اگر ثواب جن و انس را داشته باشی تو را عذاب خواهد کرد. و از او چنان امید بدار که اگر با گناه جن و انس به درگاه او روی آوری تو را رحم خواهد کرد. بعد از آن، حضرت فرمود که: پدرم میگفت که: هیچ مؤمنی نیست مگر آن که در دل او دو نور هست: یکی نور خوف، و دیگری نور رجا، که هر یک را که با دیگری بسنجند بر آن زیادتی نمیکند.
و به سند معتبر از اسحاق بن عمار منقول است که: حضرت صادق علیه السلام فرمود که: ای اسحاق چنان از خدا بترس که گویا او را میبینی. پس اگر تو او را نمیبینی او تو را میبیند. پس اگر گمان میکنی که او تو را نمیبیند کافر میشوی؛ و اگر میدانی که در همه حال تو را میبیند و احوال تو را میداند و در حضور او معصیت او میکنی، پس او را از جمیع نظرکنندگان سهلتر شمردهای.
و در حدیث دیگر فرمود که: هرکه از خدا ترسد خدا همه چیز را از او میترساند، و هر که از خدا نترسد خدا او را از همه چیز میترساند.
و در حدیث دیگر فرمود که: هرکه خدا را شناخت از او خایف و ترسان میباشد، و هر که از خدا میترسد نفس او به دنیا رغبت نمیکند.
و شخصی به خدمت حضرت صادق علیه السلام عرض نمود که: جمعی از شیعیان شما هستند که گناهان میکنند و میگویند: ما امید به رحمت خدا داریم. حضرت فرمود که:
دروغ میگویند. ایشان شیعه ما نیستند. به آرزوهای نفس خود مایل شدهاند و گمان میکنند که امیدوارند. هرکه امید چیزی میدارد از برای تحصیل آن کار میکند، و هر که از چیزی میترسد از آن گریزان میباشد.
و در حدیث دیگر فرمود که: مؤمن در میان دو خوف میباشد: ترس از گناهان گذشته که نمیداند که خدا آنها را آمرزیده آست یا نه؛ و ترس از آینده عمرش که نمیداند که چه گناهان و مهالک کسب خواهد کرد. پس او در هیچ روزی صبح نمیکند مگر خایف و ترسان، و او را به اصلاح نمیآورد مگر خوف حق تعالی.
و در حدیث دیگر فرمود که: مؤمن به ایمان فایز نمیگردد تا ترسان و امیدوار نباشد، و ترسان و امیدوار نمیباشد تا کار نکند برای آنچه از آن میترسد و امید میدارد.
و از حضرت امام محمد باقر صلوات الله علیه منقول است که: حضرت رسول صلی الله علیه و آله فرمود که: حق تعالی شأنه میفرماید که: اعتماد نکنند عمل کنندگان بر اعمالی که از برای تحصیل رضای من میکنند. به درستی که اگر سعی کنند و خود را تعب فرمایند در تمام عمرهای خود در عبادت من، هرآینه مقصر خواهند بود، و به کُنه عبادت من نرسیده خواهند بود، و مستحق نخواهند بود آنچه را طلب مینمایند از کرامتها و ثوابهای من، و مستحق بهست و درجات عالیه آن نخواهند بود. ولیکن باید که اعتماد ایشان بر رحمت من باشد، و امیدوار فضل من باشند، و به گمان نیکی که به من دارند مطمئن شوند که در این حال رحمت من شامل حال ایشان میشود و خشنودی من به ایشان میرسد و آمرزش من جامه عفو در ایشان میپوشاند. به درستی که منم خداوند بسیار بخشنده بسیار مهربان.
و در حدیث دیگر فرمود که: در کتاب علی علیه السلام نوشته است که: حضرت رسول صلی الله علیه و آله بر منبر فرمود که: به حق خداوندی که بجز او خداوندی نیست، که به مؤمنی خیر دنیا و آخرت نمیرسد مگر به حسن ظن و گمان نیکی که به خداوند خود دارد، و امیدی که از پروردگار خود دارد، و حسن خلق در معاشرت مردم، و ترک غیبت مؤمنان کردن. و به حق خداوندی که بجز او خداوندی نیست، که خدا عذاب نمیکند مؤمنی را بعد از توبه و استغفار مگر به سبب گمان بدی که به پروردگار خود داشته باشد، و در امید به خدا تقصیر نماید، و به بدخلقی با مردم و غیبت مؤمنان کردن. و به حق خداوندی که بجز او خداوندی نیست، که هیچ بنده گمانش به خدا نیکو نیست مگر آن که خدا بر وفق گمان او با او عمل مینماید. زیرا که حق تعالی کریم است و به دست قدرت اوست جمیع خیرات و نیکیها، و حیا میکند و شرم میدارد از این که بنده مؤمن به او گمان نیک داشته باشد و به خلاف ظن او با او عمل نماید و امید او را باطل گرداند. پس به خداوند خود گمان نیکو بدارید و به ثوابهای او به طاعات و عبادات رغبت نمایید.
و از حضرت صادق علیه السلام منقول است که: حسن ظن به خدا آن است که امید از غیر خدا نداری، و نترسی مگر از گناه خود.
واز حضرت رسول صلی الله علیه و آله منقول است که: هرکه را گناهی یا شهوتی رود دهد و از آن اجتناب نماید از خوف الهی، خدا بر او آتش جهنم را حرام گرداند، و از فَزع اکبر روز قیامت او را ایمن گرداند، و آنچه در قرآن وعده فرموده است به او کرامت فرماید، چنانچه فرموده است که: و لمن خاف مقام ربه جنتان: کسی که از مقام حساب و ایستادن نزد خداوند خود بترسد او را دو بهشت هست (که حق تعالی به او کرامت خواهد فرمود).
و حضرت جعفر بن محمد صلوات الله علیه فرمود که: در حکمت آل داوود وارد شده است که: ای فرزند آدم چگونه به کلام هدایت، متکلم میشوی و حال آن که هشیار نشدهای از مستی گناهان و بدیها. ای فرزند آدم صبح کرده است دل تو با قساوت، و تو عظمت پروردگار خود را فراموش کردهای.
اگر به پروردگار خود عالم بودی و عظمت و بزرگواری او را میشناختی همیشه از او ترسان بودی و وعدههای او را امیدوار بودی. بیچاره فرزند آدم! چرا یاد نمیکنی لحد خود را و تنهایی خود را در آن مکان؟
و حضرت صادق علیه السلام فرمود که: از خدا امید بدار امیدی که تو را بر معاصی جرئت ندهد، و بترس از او ترسی که تو را از رحمت او ناامید نگرداند.
و در حدیث دیگر فرمود که: خایف کسی است که خوف الهی برای او زبانی نگذاشته باشد که سخن گوید.
و در حدیث دیگر فرمود که: حضرت رسول صلی الله علیه و آله فرمود که: آخربنده را که حق تعالی امر فرماید که به آتش جهنم برند، بندهای باشد که چون او را برند به جهنم، نگاهی به عقب کند. پس حق تعالی فرماید که: برش گردانید. پس، از او سؤال نماید که: چرا به قفا نظر میکردی؟ گوید: خداوندا من این گمان به تو نداشتم که مرا به جهنم فرستی. فرماید که:
چه گمان به من داشتی؟ گوید: پروردگارا گمان من این بود که گناهان مرا بیامرزی و در بهشت خود مرا ساکن گردانی. پس خداوند جبار تعالی شأنه فرماید که: ای ملائکه من! به عزت و جلال و نعمتها و بزرگواری و رفعت شأن خود سوگند میخورم که این بنده یک ساعت از عمر خود گمان نیک به من نداشته است، و اگر یک ساعت به من این گمان میداشت او را به آتش نمیترسانیدم. به این دروغی که میگوید او را به بهشت برید. پس حضرت رسول صلی الله علیه و آله فرمود که: هر بندهای که ظن نیکو به پروردگار خود داشته باشد خدا با او به گمان او عمل میکند، چنانچه حق تعالی میفرماید که: ذلکم ظنکم الذی ظننتم بربکم أردیکم فأصبحتم من الخاسرین. که ترجمهاش این است که: این گمان بدی است که به پروردگار خود دارید. شما را هلاک کرد، پس صبح کردید از جمله زیانکاران.
ثمره دویم: در بیان بعضی از قصص خایفان که تذکر احوال ایشان موجب تنبه مؤمنان است
قصه اول
کلینی به سند معتبر از حضرت علی بن الحسین صلوات الله علیه روایت کرده است که: شخصی با اهلش به کشتی سوار شدند و کشتی ایشان شکست و جمیع اهل آن کشتی غرق شدند مگر زن آن مرد که بر تختهای بند شد و به جزیرهای از جزایر بحر افتاد. و در آن جزیزه مرد راهزن فاسقی بود که از هیچ فسقی نمیگذشت. چون نظرش بر آن زن افتاد گفت: تو از انسی یا از جن؟ گفت: از انسم. پس دیگر با آن زن سخن نگفت و بر او چسبید و به هیئت مجامعت درآمد و چون متوجه آن عمل قبیح شد، دید که آن زن اضطراب میکند و میلرزد.
پرسید که: چرا اضطراب میکنی؟ اشاره به آسمان کرد که: از خداوند خود میترسم. پرسید که: هرگز مثل این کار کردهای؟ گفت: نه؛ به عزت خدا سوگند که هرگز زنا نکردهام. گفت: تو هرگز چنین کاری نکردهای، چنین از خدا میترسی و حال آن که به اختیار تو نیست و تو را به جبر بر این کار داشتهام. پس من اولایم به ترسیدن و سزاوارترم به خایف بودن.
پس برخاست و ترک آن عمل نمود و هیچ با آن زن سخن نگفت و به سوی خانه خود روان شد و در خاطر داشت که توبه کند، و پشیمان بود از کردههای خود. در اثنای راه به راهبی برخورد و با او رفیق شد. چون پارهای راه رفتند آفتاب بسیار گرم شد. راهب به آن جوان گفت که: آفتاب بسیار گرم است؛ دعا کن که خدا ابری فرستد که ما را سایه کند. جوان گفت که: مرا نزد خدا حسنهای نیست و کار خیری نکردهام که جرئت کنم و از خدا حاجتی طلب نمایم. راهب گفت: من دعا میکنم، تو آمین بگو. چنین کردند. بعد از اندک زمانی ابری بر سر ایشان پیدا شد و در سایه آن میرفتند.
چون بسیاری راه رفتند، راه ایشان جدا شد و جوان به راهی رفت و راهب به راه دیگر رفت، و آن ابر با جوان روان شد و راهب در آفتاب ماند. راهب به او گفت که: ای جوان تو از من بهتر بودی که دعای تو مستجاب شد و دعای من مستجاب نشد. بگو که چه کار کردهای که مستحق این کرامت شدهای؟ جوان قصه خود را نقل کرد. راهب گفت که:
چون از خوف خدا ترک معصیت او کردی خدا گناهان گذشته تو را آمرزیده است. سعی نما که بعد از این خوب باشی.
قصه دویم
کلینی به سند معتبر از حضرت جعفر بن محمدالصادق صلوات الله علیه روایت کرده است که:
پادشاهی در میان بنیاسرائیل بود، و آن پادشاه قاضیی داشت، و آن قاضی برادری داشت که به صدق و صلاح موسوم بود. و آن برادر، زن صالحهای داشت که از اولاد پیغمبران بود.
و پادشاه شخصی را میخواست که به کاری بفرستد. به قاضی گفت که: مرد ثقه معتمدی را طلب کن که به آن کار بفرستم. قاضی گفت که: کسی معتمدتر از برادر خود گمان ندارم.
پس برادر خود را طلبید و تکلیف آن امر به او نمود. او ابا کرد و گفت: من زن خود را تنها نمیتوانم گذاشت. قاضی بسیار اهتمام کرد و مبالغه نمود. چون مضطر شد گفت:
ای برادر! من به هیچ چیز تعلق و اهتمام ندارم مثل زن خود، و خاطر من بسیار به او متعلق است. پس تو خلیفه من باش در امر او، و به امور او برس، و کارهای او را بساز تا من برگردم. قاضی قبول کرد و برادرش بیرون رفت. و آن زن از رفتن شوهر راضی نبود.
پس قاضی به مقتضای وصیت برادر، مکرر به نزد آن زن میآمد و از حوایج آن سؤال مینمود و به کارهای او اقدام مینمود. و محبت آن زن بر او غالب شد و او را تکلیف زنا کرد. آن زن امتناع و ابا کرد. قاضی سوگند خورد که: اگر قبول نمیکنی من به پادشاه میگویم که این زن زنا کرده است. گفت: آنچه میخواهی بکن؛ من این کار را قبول نخواهم کرد.
قاضی به نزد پادشاه رفت و گفت: زن برادرم زنا کرده است و نزد من ثابت شده است. پادشاه گفت که: او را سنگسار کن. پس آمد به نزد زن، و گفت: پادشاه مرا امر کرده است که تو را سنگسار کنم. اگر قبول میکنی میگذرانم، و الا تو را سنگسار میکنم. گفت:
من اجابت تو میکنم؛ آنچه خواهی بکن.
قاضی مردم را خبر کرد و آن زن را به صحرا برد و گوی کند و او را سنگسار کرد. تا وقتی که گمان کرد که او مرده است بازگشت. و در آن زن رمقی باقی مانده بود.
چون شب شد حرکت کرد و از گو بیرون آمد و بر روی خود راه میرفت و خود را میکشید تا به دیری رسید که در آنجا دیرانیی میبود. بر در آن دیر خوابید تا صبح شد. و چون دیرانی در را گشود آن زن را دید و از قصه او سؤال نمود. زن قصه خود را بازگفت.
دیرانی بر او رحم کرد و او را به دیر خود برد. و آن دیرانی پسر خردی داشت و غیر آن فرزند نداشت، و مالی و جمعیتی داشت. پس دیرانی آن زن را مداوا کرد تا جراحتهای او مُندمِل شد، و فرزند خود را به او داد که تربیت کند. و آن دیرانی غلامی داشت که او را خدمت میکرد. آن غلام عاشق آن زن شد و با او درآویخت و گفت: اگر به معاشرت من راضی نمیشوی جهد در کشتن تو میکنم. گفت: آنچه خواهی بکن. این امر ممکن نیست که از من صادر شود.
پس آن غلام بیامد و فرزند دیرانی را بکشت و به نزد دیرانی آمد و گفت: این زن زناکار را آوردی و فرزند خود را به او دادی، الحال فرزند تو را کشته است. دیرانی به نزد زن آمد و گفت: چرا چنین کردی؟ میدانی که من به تو چه نیکیها کردم؟ زن قصه خود را بازگفت. دیرانی گفت که: دیگر نفس من راضی نمیشود که تو در این دیر باشی. بیرون رو.
و بیست درهم برای خرجی به او داد و در شب او را از دیر بیرون کرد و گفت: این زر را توشه کن، و خدا کارساز توست.
آن زن در آن شب راه رفت تا صبح به دهی رسید. دید مردی را بر دار کشیدهاند و هنوز زنده است. از سبب آن حال سؤال نمود، گفتند که: بیست درهم قرض دارد و نزد ما قاعده چنان است که هر که بیست درهم قرض دارد او را بر دار میکشند و تا ادا نکند او را فرو نمیآرند. پس زن آن بیست درهم را داد و آن مرد را خلاص کرد. آن مرد گفت که: ای زن هیچ کس بر من مثل تو حق نعمت ندارد. مرا از مردن نجات دادی. هر جا که میروی در خدمت تو میآیم.
پس همراه بیامدند تا به کنار دریا رسیدند. در کنار دریا کشتیها بود و جمعی بودند که میخواستند بر آن کشتیها سوار شوند. مرد به آن زن گفت که: تو در اینجا توقف نما تا من بروم و برای اهل این کشتیها به مزد کار کنم و طعامی بگیرم و به نزد تو آورم. پس آن مرد به نزد اهل آن کشتیها آمد و گفت: در این کشتی شما چه متاع هست؟ گفتند: انواع متاعها و جواهر و عنبر و سایر جیزها هست. و این کشتی دیگر خالی است که ما خود سوار میشویم. گفت: قیمت این متاعهای شما چند میشود؟ گفتند: بسیار میشود؛ حسابش را نمیدانیم. گفت: من یک چیزی دارم که بهتر است از مجموع آنچه در کشتی شماست. گفتند:
چه چیز است؟ گفت: کنیزکی دارم که هرگز به آن حسن و جمال ندیدهاید. گفتند: به ما بفروش. گفت: میفروشم به شرط آن که یکی از شما برود و او را ببیند و برای شما خبر بیاورد و شما آن را بخرید که آن کنیز نداند. و زر به من بدهید تا من بروم. آخر او را تصرف کنید. ایشان قبول کردند و کسی فرستاند و خبر آورد که چنین کنیزی هرگز ندیدهام.
پس آن زن را به دههزار درهم به ایشان فروخت و زر گرفت. و چون او برفت و ناپیدا شد، ایشان به نزد آن زن آمدند و گفتند که: برخیز و بیا به کشتی. گفت: چرا؟ گفتند: تو را از آقای تو خریدیم. گفت: آن آقای من نبود. گفتند: اگر نمیآیی، تو را به زور میبریم.
به ناچار برخاست و با ایشان به کنار دریا رفت. چون به نزدیک کشتیها رسیدند هیچ یک از ایشان از دیگران ایمن نبودند. آن زن را بر روی کشتی متاع سوار کردند و خود همه در کشتی دیگر درآمدند و کشتیها را روان کردند.
چون به میان دریا رسیدند خدا بادی فرستاد و کشتی ایشان با آن جماعت همه غرق شدند و کشتی زن با متاعها نجات یافت و باد او را به جزیرهای برد. از کشتی فرود آمد و کشتی را بست و بر گرد آن جزیره برآمد، دید مکان خوشی است و آبها و درختان میوهدار دارد. با خود گفت که: در این جزیره میباشم و از این آب و میوهها میخورم و عبادت الهی میکنم تا مرگ در رسد.
پس خدا وحی فرمود به پیغمبری از پیغمبران بنیاسرائیل که در آن زمان بود که: برو به نزد آن پادشاه و بگو که در فلان جزیره بندهای از بندگان من هست. باید که تو و اهل مملکت تو همه به نزد او بروید و به گناهان خود نزد او اقرار کنید و از او سؤال کنید که از گناهان شما درگذرد تا من گناهان شما را بیامرزم. چون پیغمبر آن پیغام را به آن پادشاه رسانید پادشاه با اهل مملکتش همه به سوی آن جزیره رفتند و در آنجا همان زن را دیدند.
پس پادشاه به نزد او رفت و گفت: این قاضی به نزد من آمد و گفت: زن برادرم زنا کرده است و من حکم کردهام که او را سنگسار کنند، و گواهی نزد من گواهی نداده بود.
میترسم که به سبب آن، حرامی کرده باشم. میخواهم که برای من استغفار نمایی. زن گفت که: خدا تو را بیامرزد. بنشین.
پس شوهرش آمد و او را نمیشناخت و گفت: من زنی داشتم در نهایت فضل و صلاح. و از شهر بیرون رفتم، و او راضی نبود به رفتن من. و سفارش او را به برادر خود کردم. چون برگشتم و از احوال او سؤال کردم برادرم گفت که: او زنا کرد و او را سنگسار کردیم. و میترسم که در حق آن زن تقصیر کرده باشم. از خدا بطلب که مرا بیامرزد. زن گفت که: خدا تو را بیامرزد. بنشین. و او را در پهلوی پادشاه نشاند.
پس قاضی پیش آمد و گفت که: برادرم زنی داشت و عاشق او شدم و او را تکلیف به زنا کردم. قبول نکرد. نزد پادشاه او را متهم به زنا ساختم و به دروغ او را سنگسار کردم. از برای من استغفار کن. زن گفت: خدا تو را بیامرزد.
پس رو به شوهرش کرد که: بشنو. پس دیرانی آمد و قصه خود را نقل کرد و گفت: در شب آن زن را بیرون کردم و میترسم که درندهای او را دریده باشد و کشته شده باشد به تقصیر من. گفت: خدا تو را بیامرزد. بنشین.
پس غلام آمد و قصه خود را نقل کرد. زن به دیرانی گفت که: بشنو. پس گفت: خدا تو را بیامرزد.
پس آن مرد دار کشیده آمد و قصه خود را نقل کرد. زن گفت که: خدا تو را نیامرزد. چون او بیسبب در برابر نیکی بدی کرده بود.
پس آن زن عابده به شوهر خود رو کرد و گفت: من زن توام. و آنچه شنیدی همه قصه من بود. و مرا دیگر احتیاجی به شوهر نیست. میخواهم که این کشتی پرمال را متصرف شوی و مرا در این جزیره بگذاری که عبادت خدا کنم. میبینی که از دست مردان چه کشیدهام.
پس شوهر او را گذاشت و کشتی را با مال متصرف شد و پادشاه و اهل مملکت همگی برگشتند.
قصه سیم
ابنبابویه علیه الرحمه به سند معتبر از حضرت علی بن الحسین صلوات الله علیه روایت کرده است که: در بنیاسرائیل شخصی بود که کار او این بود که قبر مردم را میشکافت و کفن مردگان را میدزدید. پس یکی از همسایگان او بیمار شد و ترسید که بمیرد و آن کفن دزد، کفن او را برباید. او را طلبید و گفت: من با تو چون بودم در همسایگی؟ گفت: همسایه نیکی بودی برای من. گفت: به تو حاجتی دارم. گفت: بگو که حاجت تو برآورده است. پس دو کفن را بیمار به نزد او گذاشت و گفت: هر یک را که میخواهی و بهتر است برای خود بردار و دیگری را بگذار که مرا در آن کفن کند. و چون مرا دفن کنند قبر مرا مشکاف و کفن مرا مبر.
پس آن نباش از گرفتن کفن ابا کرد و بیمار مبالغه کرد تا او کفن بهتر را برداشت. و چون آن شخص مُرد و او را دفن کردند، نباش با خود گفت که: این مرد بعد از مردن چه میداند که من کفنش را برداشتهام یا گذاشتهام. پس آمد و قبرش را شکافت. ناگاه صدایی شنید که کسی بانگ بر او میزند که: مکن! پس او ترسید و کفن را گذاشت و برگشت و به فرزندان خود گفت که: من چون پدری بودم برای شما؟ گفتند: نیکو پدری بودی. گفت:
حاجتی به شما دارم؛ میخواهم حاجت مرا برآورید. گفتند: بگو که آنچه فرمایی چنین خواهیم کرد. گفت: میخواهم که چون من بمیرم مرا بسوزانید چون سوخته شوم، استخوانهای مرا بکوبید و در هنگامی که باد تندی آید، نصف آن خاکستر را به جانب صحرا به باد دهید و نصف دیگر را به جانب دریا. گفتند: چنین خواهیم کرد.
چون مُرد، آنچه وصیت کرده بود به جا آوردند. در آن حال حق تعالی به صحرا فرمود که: آنچه در توست جمع کن. و به دریا فرمود که: آنچه در توست جمع کن. پس آن شخص را زنده کرد و بازداشت و فرمود که: تو را چه باعث شد که چنین وصیتی کردی؟ گفت: به عزت تو که از ترس تو چنین کردم. حق تعالی فرمود که: چون از خوف من چنین کردی، خصمان تو را از تو راضی میگردانم و خوف تو را به ایمنی مبدل میسازم و گناهان تو را میآمرزم.
قصه چهارم
ابن بابویه نقل کرده است که: روزی حضرت رسول صلی الله علیه و آله در سایه درختی نشسته بودند در روز بسیار گرمی. ناگاه شخصی آمد و جامههای خود را کند و در زمین گرم میغلتید و گاهی پشت خود و گاهی شکم خود و گاهی پیشانی خود را بر زمین گرم میمالید و میگفت: این نفس! بچش که عذاب الهی از این عظیمتر است. و حضرت رسول صلی الله علیه و آله به او نظر میفرمود. پس او جامههای خود را پوشید. حضرت او را طلبیدند و فرمودند که: ای بنده خدا کاری از تو دیدم که از دیگری ندیدهام. چه چیز تو را باعث بر این شد؟
گفت: ترس الهی مرا باعث این شد، و به نفس خود این گرمی را چشانیدم که بداند که عذاب الهی را که از این شدیدتر است تاب ندارد. پس حضرت فرمود که: از خدا ترسیدهای آنچه شرط ترسیدن است. و به درستی که پروردگار تو مباهات کرد به تو با ملائکه سماوات. پس به اصحاب خود فرمود که: به نزدیک این مرد روید تا برای شما دعا کند. چون به نزدیک او آمدند گفت: خداوندا جمع کن امر همه را بر هدایت، و تقوا را توشه ما گردان، و بازگشت ما را به سوی بهشت گردان.
قصه پنجم
ابن بابویه از حضرت رسول صلی الله علیه و آله روایت کرده است که: در زمان پیش سه نفر به راهی میرفتند. در میان راه ایشان را بارانی گرفت. به غاری پناه بردند. ناگاه سنگی از کوه فرود آمد و در غار را گرفت راه ایشان را مسدود کرد. یکی از ایشان گفت که: والله که شما را از این مهلکه بغیر از راستی نجات نمیدهد. بیایید هر یک از ما عملی به درگاه خدا عرض کنیم که خدا داند که راست میگوییم.
پس یکی از ایشان گفت که: خداوندا اگر تو میدانی که من مزدوری داشتم که برای من کاری کرده بود که قدری از برنج در عوض بگیرد، و مزد خود را نگرفته ناپیدا شد. پس من آن برنج را برای او زراعت کردم و حاصل آن را برای او گاوها خریدم. و چون مزد خود را از من طلب کرد، گفتم: آن گاوها از آن توست؛ ببر. گفت: من از تو اندکی برنج طلب دارم. گفتم: این گلهها همه از حاصل آن برنج به هم رسیده است و همه مال توست. و همه را به تصرف او دادم. خداوندا اگر میدانی که آن کار را از ترس تو کردهام این بلا را از ما دفع کن.
پس اندکی آن سنگ دور شد. دیگری گفت که: خداوندا اگر میدانی که من پدر و مادر پیری داشتم و هر شب شیر گوسفندان خود را برای ایشان و عیال خود میآوردم. شبی دیر آمدم و پدر و مادرم به خواب رفته بودند و اهل و عیالم از گرسنگی فریاد میکردند. و هر شب تا پدر و مادرم نمیخوردند به ایشان نمیدادم. پس نخواستم که ایشان را بیدار کنم، و نخواستم که پیشتر به فرزندان دهم، و نرفتم که مبادا ایشان بیدار شوند و خواهند و من حاضر نباشم. پس تا صبح با آن حال، انتظار ایشان کشیدم. خداوندا اگر میدانی که آن کار را از ترس تو کردم ما را فرجی کرامت فرما.
پس سنگ اندکی دیگر دورتر شد.
سیم گفت که: خداوندا اگر میدانی که من دختر عمویی داشتم و بسیار او را دوست میداشتم و خواستم او را بفریبم. گفت: تا صد دینار نیاوری تن در نمیدهم. پس صد دینار به هم رسانیدم و به او دادم. و چون راضی شد و در میان پای او نشستم گفت: از خدا بترس و مُهر خدا را به ناحق مشکن. پس برخاستم و از صد دینار گذشتم. اگر میدانی که از ترس تو کردهام این بلا را از ما دور گردان.
پس آن سنگ دور گردید و بیرون آمدند.
قصه ششم
کلینی به سند حسن از حضرت صادق صلوات الله علیه روایت کرده است که: روزی حضرت امیر المؤمنین صلوات الله علیه با جمعی از صحابه نشسته بودند. شخصی به خدمت آن حضرت آمد و گفت: یا امیر المؤمنین با پسری عمل قبیحی کردهام. مرا پاک گردان و حد الهی را بر من جاری کن. حضرت فرمود که: برو به خانه؛ بلکه جنونی تو را طاری شده است که چنین سخنی میگویی. تا آن که چهار مرتبه آمد و چنین اقرار کرد. در مرتبه چهارم که ثابت شد، حضرت فرمود که: حضرت رسول صلی الله علیه و آله در مثل تو سه حکم مقرر فرموده است.
هر یک را که میخواهی اختیار کن. گفت: آن سه حکم کدام است؟ فرمود که: یا یک ضربت شمشیر که بر گردنت بزنند، یا تو را از کوهی دست و پا بسته بیندازند، یا تو را به آتش بسوزانند. گفت: یا امیر المؤمنین کدام دشوارتر است؟ فرمود که: به آتش سوزانیدن. گفت:
من آن را اختیار میکنم که دشوارتر است یا امیر المؤمنین. حضرت فرمود که: مهیا شو که حد را بر تو جاری کنیم.
پس برخاست و دو رکعت نماز گزارد. و چون فارغ شد گفت: خداوندا گناهی کردم که میدانی، و از عقاب تو ترسیدم و به نزد وصی و پسر عم پیغمبرت آمدم و از او سؤال نمودم که مرا پاک کند، پس او مرا مُخَیر گردانید در میان سه صنف از عذاب، و خداوندا من دشوارتر را اختیار کردم. خداوندا از تو سؤال مینمایم که این را کفاره گناه من گردانی و مرا به آتش آخرت نسوزانی.
پس گریان برخاست و رفت و در میان گوی که از برای او کنده بودند و آتش بر دورش برافروخته بودند نشست.
پس حضرت امیر المؤمنین صلوات الله علیه با اصحاب همگی گریان شدند و حضرت فرمود که: برخیز ای جوان، که ملائکه آسمانها و ملائکه زمین را به گریه درآوردی و خدا توبه تو را قبول فرمود. برخیز و دیگر چنین کاری مکن.
قصه هفتم
به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر صلوات الله علیه منقول است که: زن زناکاری در میان بنیاسرائیل بود که بسیاری از جوانان بنیاسرائیل را مفتون خود ساخته بود. روزی بعضی از این جوانان گفتند که: اگر فلان عابد مشهور این را ببیند فریفته خواهد شد. آن زن چون این سخن را شنید گفت: والله که به خانه نروم تا او را از راه نبرم. پس همان شب قصد خانه آن عابد کرد و در را کوفت و گفت: ای عابد مرا امشب پناه ده که در سرای تو شب را به روز آورم. عابد ابا نمود. زن گفت که: بعضی از جوانان بنیاسرائیل با من قصد زنا دارند و از ایشان گریختهام، و اگر در نمیگشایی ایشان میرسند و فضیحت به من میرسانند. عابد چون این سخن را شنید در را گشود.
پس چون زن به خانه درآمد جامههای خود را افکند و چون عابد حسن و جمال او را مشاهده نمود از شوق بیاختیار شد و دست به او رسانید. و در حال متذکر شد و دست از او برداشت. و دیگی در بار داشت که آتش در زیر آن میسوخت. رفت و دست خود را در زیر دیگ گذاشت. زن گفت که: چه کار میکنی؟ گفت: دست خود را میسوزانم به جزای آن خطایی که از آن صادر شد.
پس بیرون شتافت و بنیاسرائیل را خبر کرد که عابد دست خود را میسوزاند. چون بیامدند دستش تمام سوخته بود.
قصه هشتم
به سند معتبر از حضرت صادق صلوات الله علیه منقول است که: عابدی در بنیاسرائیل بود. شبی زنی مهمان او شد. پس شیطان او را وسوسه کرد و هرچند بر او زور میآورد یک انگشت از انگشتان خود را به آتش میداشت تا آن خیال از نفسش بیرون میرفت. و پیوسته در آن کار بود تا صبح. چون صبح شد به آن زن گفت که: بیرون رو که بد مهمانی بودی تو از برای ما.
قصه نهم
از حضرت رسول صلی الله علیه و آله منقول است که: زهد حضرت یحیی علیه السلام در این مرتبه بود که: به بیتالمقدس آمد. نظر کرد به عُباد و رهبانان و احبار که پیراهنها از مو پوشیدهاند، و کلاهها از پشم بر سر گذاشتهاند، و زنجیرها در گردن کرده و بر ستونهای مسجد بستهاند. چون این جماعت را مشاهده نمود به نزد مادرش آمد و گفت: ای مادر از برای من پیراهنی از مو و کلاهی از پشم بباف تا بروم به بیتالمقدس و عبادت خدا بکنم با عباد و رهبانان. مادر گفت که: صبر کن تا پدرت پیغمبر خدا بیاید و با او مصلحت کنم.
چون حضرت زکریا آمد، سخن یحیی را نقل نمود. زکریا گفت که: ای فرزند چه چیز تو را باعث شده است که این اراده نمایی؟ و تو هنوز طفل خردی. یحیی گفت که: ای پدر مگر ندیدهای از من خردسالتر که مرگ را چشیده است؟ گفت: بله. پس زکریا به مادر یحیی گفت که: آنچه میگوید چنان کن. پس مادر کلاه پشم و پیراهن مو از برای او بافت، و پوشید و رفت به بیتالمقدس و با عباد مشغول عبادت گردید تا آن که پیراهن مو بدن شریفش را خورد.
پس روزی نظر کرد به بدن خود، دید که بدنش نحیف شده. گریست. پس خطاب الهی به او رسید که: ای یحیی آیا گریه میکنی از این که بدنت کاهیده شده است؟ به عزت و جلال خودم سوگند که اگر یک نظر به جهنم بکنی پیراهن آهن خواهی پوشید به عوض پلاس.
پس حضرت یحیی گریست تا آن که از بسیاری گریه رویش مجروح شد به حدی که دندانهایش پیدا شد.
چون این خبر به مادرش رسید با زکریا به نزد او آمدند، و عباد بنیاسرائیل به گرد او برآمدند و او را خبر دادند که روی تو چنین مجروح و کاهیده شده است. گفت: من باخبر نشدم. زکریا گفت: ای فرزند چرا چنین میکنی؟ من از خدا فرزندی طلبیدم که موجب سرور من باشد. گفت: ای پدر تو مرا به این امر کردی. گفتی که: در میان بهشت و دوزخ عقبهای هست که نمیگذرند از آن عقبه مگر جماعتی که بسیار گریه کنند از خوف الهی.
گفت: بله ای فرزند؛ من چنین گفتم. جهد و سعی کن در بندگی خدا که تو را به امر دیگر امر فرمودهاند.
پس مادر به او گفت که: ای فرزند رخصت میدهی که دو پاره نمد از برای تو بسازم که بر دو طرف روی خود بگذاری که دندانهایت را بپوشاند و آب چشمت را جذب نماید؟
گفت: تو اختیار داری. پس آن دو پاره نمد را برای او ساخت و بر رویش گذاشت و آستینهایش را فشرد. از اشک چنان تر شده بود که آب از میان انگشتانش جاری شد. چون حضرت زکریا این حال را مشاهده نمود گریان شد و رو به سوی آسمان کرد و گفت:
خداوندا این فرزند من است و این آب دیده اوست، و تو از همه رحم کنندگان رحیمتری.
پس هرگاه که زکریا میخواست که بنیاسرائیل را موعظه بگوید به جانب چپ و راست نظر میفرمود؛ پس اگر یحیی حاضر بود نام بهشت و دوزخ نمیبرد. پس روزی یحیی حاضر نبود. شروع به موعظه کرد. یحیی سر خود را در عبایی پیچیده، آمد و در میان مردم نشست. و حضرت زکریا او را ندید. فرمود که: حبیب من جبرئیل مرا خبر داد که:
حق تعالی میفرماید که: در جهنم کوهی هست که آن را سَکران مینامند، و در پایین کوه ودایی هست که آن را غَضبان میگویند زیرا که از غضب الهی افروخته شده است. و در آن وادی چاهی هست که صد ساله راه عمق آن است. و در آن چاه تابوتها از آتش هست، و در آن تابوتها صندوقها و جامهها و زنجیرها و غلها از آتش است.
چون یحیی این را شنید سر برداشت و فریاد برآورد که: واغفلتاه. چه بسیار غافلیم از سکران. و برخاست و بیخبرانه متوجه بیابان شد. پس زکریا از مجلس برخاست و به نزد مادر یحیی رفت و فرمود که: یحیی را طلب نما که میترسم که او را نبینی مگر بعد از مرگ او. پس مادر به طلب حضرت یحیی بیرون رفت تا به جمعی از بنیاسرائیل رسید. ایشان از او پرسیدند که: ای مادر یحیی به کجا میروی؟ گفت: به طلب فرزندم یحیی میروم که نام آتش جهنم شنیده و رو به صحرا رفته است. پس رفت تا به چوپانی رسید. از او سؤال نمود که: آیا جوانی را به این هیئت و صفت دیدی؟ گفت: بلکه یحیی را میخواهی. گفت: بله.
گفت: الحال او را در فلان عقبه گذاشتم که پاهایش در آب دیدهاش فرو رفته بود و سر به آسمان بلند کرده، میگفت که: به عزت تو - ای مولای من - که آب سرد نخواهم چشید تا منزلت و مکان خود را نزد تو ببینم.
پس چون مادر بیامد و نظرش بر وی افتاد، به نزدیک او رفت و سرش را در میان پستانهای خود گذاشت و او را به خدا سوگند داد که با او به خانه رود. پس با او به خانه رفت، و مادر از او التماس نمود که: ای فرزند التماس دارم که پیراهن مو را بکنی و پیراهن پشم بپوشی که آن نرمتر است. یحیی قبول فرمود و پیراهن پشم پوشیده و مادر از برای او عدسی پخت، و آن حضرت تناول فرمود و خواب او را ربود تا هنگام نماز شد. پس در خواب به او ندا رسید که: ای یحیی خانهای به از خانه من میخواهی و همسایهای به از من میطلبی؟
چون این ندا به گوشش رسید از خواب برخاست و گفت: خداوندا از لغزش من درگذر. به عزت تو سوگند که دیگر سایه نطلبم بغیر سایه بیتالمقدس. و به مادرش گفت که:
ای مادر پیراهن مو را بیاور. مادر پیراهن مو را به او داد و در او آویخت که مانع رفتن شود.
حضرت زکریا به او گفت که: ای مادر یحیی او را بگذار که پرده دلش را گشودهاند و به عیش دنیا منتفع نمیشود.
پس برخاست بحیی، و پیراهن مویین و کلاه پشمینه را پوشید و به بیتالمقدس رفت و با احبار و رُهبانان عبادت میکرد تا شهید شد.
قصه دهم
ابن بابویه از عُروه بن الزبیر روایت کرده است که گفت: روزی در مسجد رسول صلی الله علیه و آله با جمعی از صحابه نشسته بودیم. پس یاد کردیم اعمال و عبادات اهل بدر و اهل بیعت رضوان را. ابوالدردا گفت که: ای قوم میخواهید خبر دهم شما را به کسی که مالش از همه صحابه کمتر و عملش بیشتر و سعیش در عبادت زیاده بود؟ گفتند: کیست آن شخص؟
گفت: علی بن ابیطالب. چون این را گفت همگی رو از وی گردانیدند. پس شخصی از انصار به او گفت که: سخنی گفتی که هیچ کس با تو موافقت نکرد.
او گفت که: من آنچه دیده بودم گفتم. شما نیز هرچه دیدهاید از دیگران بگویید، من شبی در نخلستان بنیالنجار به خدمت آن حضرت رسیدم که از دوستان کناره کرده بود و در پشت درختان خرما پنهان گردیده بود و به آواز حزین و نغمه دردناک میفرمود که: الهی چه بسیار گناهان که از دوش من برداشتی و در برابر آنها نعمت فرستادی، و چه بسیار بدیها که از من صادر شد و کرم کردی و رسوا نکردی. الهی عمر من در معصیت تو بسیار گذشت و گناهان من در نامههای اعمال عظیم شد. پس من از غیر آمرزش تو امید ندارم و بغیر خشنودی تو آرزو ندارم.
پس، از پی آن صدا رفتم. دانستم که حضرت امیر المؤمنین است. پس در پشت درختان پنهان شدم. و آن حضرت رکعات بسیار نماز گزاردند و چون فارغ شدند مشغول دعا و گریه و مناجات شدند و از جمله آنچه میفرمودند این بود که: الهی چون در عفو و بخشش تو فکر میکنم گناه من بر من آسان میشود، و چون عذاب عظیم تو را به یاد میآورم بلیه خطاها بر من عظیم میشود. آه اگر بخوانم در نامههای عمل خود گناهی چند را که فراموش کردهام و تو آنها را احصا فرمودهای. پس بگویی به ملائکه که: بگیرید او را.
پس وای بر چنین گرفته شده و اسیری که خویشان، او را نجات نمیتوانند بخشید و قبیله او به فریادش نمیتوانند رسید و جمیع اهل محشر بر او رحم میکنند. پس فرمود که: آه از آتشی که جگرها را بریان میکند. آه از آتشی که جمیع احشا را فرو میریزد. آه از دریاهای افروخته از آتشهای جهنم.
پس بسیار گریستند تا آن که دیگر صدا و حرکت از آن حضرت نشنیدم. با خود گفتم که: البته خواب بر آن حضرت غالب شد از بسیاری بیداری. به نزدیک رفتم که برای نماز صبح آن حضرت را بیدار کنم، چندان که حرکت دادم حرکت ننمود و به مثابه چوب خشک، جسد مبارکش بیحس افتاده بود. گفتم: انا لله و انا الیه راجعون. و دویدم به جانب خانه آن حضرت و خبر را به حضرت فاطمه صلوات الله علیه رسانیدم. فرمود که: قصه چون بود؟ عرض کردم. فرمود که: والله - ای ابودردا - این غشی است که در غالب اوقات او را از ترس الهی رو میدهد.
پس آبی آوردند و بر روی آن حضرت پاشیدند. بهوش باز آمدند و نظر به سوی من فرمودند. من میگریستم. فرمود که: از چه میگریی ای ابودردا؟ گفتم: از آنچه میبینم که تو با خود میکنی. فرمود که: اگر ببینی مرا که به سوی حساب بخوانند در هنگامی که گناهکاران یقین به عذاب خود داشته باشند و ملائکه غلاظ و زبانیه تندخو مرا احاطه کرده باشند و نزد خداوند جبار مرا بدارند و جمیع دوستان در آن حال مرا واگذارند و اهل دنیا همه بر من رحم کنند، هرآینه در آن روز بر من بیشتر رحم خواهی کرد که نزد خداوندی ایستاده باشم که هیچ امری بر او پوشیده نیست.
پس ابودردا گفت که: والله که چنین عبادتی از هیچ یک از اصحاب پیغمبر صلی الله علیه و آله ندیدم.
ثمره سیم: در مدح مخالفت نفس و خواهشهای آن و مذمت متابعت هواهای نفسانی
بدان که نفس اماره انسان ضررش زیاده از شیطان است چنانچه حق تعالی میفرماید که:
حضرت یوسف علیه السلام فرمود که: به درستی که نفس، امر کننده است به بدی مگر آن که را خدا رحم فرماید. و در جای دیگر میفرماید که: هرکه از خداوند عالمیان و ایستادن در محاسبه نزد او بترسد، و نهی کند نفس را از خواهشهای او، پس به درستی که بهشت مأوای اوست. و در جای دیگر میفرماید که: در قیامت شیطان به گمراهان خواهد گفت که: مرا بر شما سلطنتی نبود بغیر این که شما را خواندم و اجابت من کردید. پس مرا ملامت مکنید؛ نفسهای خود را ملامت کنید.
و بدان که مجاهده با نفس و شیطان افضل است از جهاد کردن با دشمنان ظاهر، و دشوارتر است از آن. و یک ثمره از ثمرات مجاهده با نفس جهاد با کفار است. و مجاهده نفس آن است که به عقل مستقیم، با نفس و ارادات آن که مخالف شرع باشد معارضه نماید و به استعانت الهی و تذکر آیات و احادیث و مواعظ، او را مُنقاد حق گرداند و تابع شرع سازد، مانند اسب چموشی که آن را به تدبیر و تعلیم رهوار گردانند و تحمل بارهای تکالیف، بر آن آسان گردد.
چنانچه به سند معتبر از حضرت امام موسی کاظم صلوات الله علیه منقول است که: حضرت رسول صلی الله علیه و آله لشکری به جهاد فرستادند. چون برگشتند فرمودند که: مرحبا به جماعتی که جهاد کوچک را به جا آوردند و جهاد بزرگتر بر ایشان باقی مانده است.
پرسیدند که: یا رسول الله جهاد بزرگتر کدام است؟ فرمود که: جهاد نفس. پس فرمود که: بهترین جهادها جهاد کسی است که جهاد کند با نفسی که در میان دو پهلوی اوست.
و از حضرت صادق علیه السلام منقول است که فرمود که: حذر نمایید از هواها و خواهشهای خود، چنانچه حذر میکنید از دشمنان خود. به درستی که هیچ چیز دشمنتر نیست از برای مردان از متابعت هواهای خودشان و دروکردههای زبانشان.
و از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که: حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود که: حق تعالی میفرماید که: به عزت و جلال و بزرگواری و نور و عُلُو شأن و رفعت مکان خود سوگند میخورم که هیچ بندهای اختیار نمیکند خواهش نفس خود را بر خواهش و فرموده من مگر آن که امور او را متفرق میسازم، و دنیا را بر او مشتبه میگردانم، و دل او را به دنیا مشغول میگردانم، و نمیرسانم به او مگر آنچه از برای او مقدر کردهام از دنیا. و به عزت و جلال و بزرگواری خودم سوگند که: هیچ بندهای اختیار نمیکند فرموده مرا بر خواهش خود مگر آن که ملائکه را به حفظ او موکل میگردانم، و آسمانها و زمینها را متکفل روزی او میکنم، و تجارت هر تاجری را به سوی او میفرستم.
و حضرت صادق علیه السلام فرمود که: نفس را با خواهشهای خود مگذار. به درستی که خواهش نفس در هلاکی آن است. و نفس را با هوا گذاشتن موجب ایذا و اضرار نفس است.
و نفس را از خواهشهای خود بازداشتن دوا و درمان دردهای نفس است.